چند سال پيش «محمد حسين جعفريان» شاعر، نویسنده و فیلمساز جوان انقلاب اسلامی، در ديدار شاعران با رهبر انقلاب شعري خواند كه رهبر در واکنش به آن گفت: «بدهيد اين شعر را خوش نويسي كنند و بدهيد به بنياد جانبازان و ايثارگران، آنجا آويزان كنند.»
این شعر را در ادامه میخوانید:
***
ديگر نمي گويم، پيشتر نرو!
اينجا باتلاق است!
حالا مي گردم به كشف باتلاقي تواناتر
در اينهمه خردي كه حتي باتلاقهايش
وظيفه شناس و عالي نيستند.
همه چيز در معطلي است
ميوه اي كه گل
پولي كه كتاب مقدس
و مسجدي كه بنگاه املاك.
ما را چه شده است؟
اين يك معماي پيچيده است
همه در آرزوي كسب چيزي هستند
كه من با آن جنگيده ام
و جالب آنكه بايد خدمتكارشان باشم
در حالي كه دست و پا ندارم
گاهي چشم، زبان، و به گمان آنها حتي شعور!
من بي دست، بي پا، زبان، گاهي چشم
و به گمان آنها حتي شعور
در دورافتاده ترين اتاق بداخلاق ترين بيمارستان
وظيفه حفاظت از مرزهايي را دارم
كه تمام روزنامه ها و شبكه هاي تلويزيوني
حتي رفقاي ديروزم _ قربتا الي الله_
با تلاش تحسين برانگيز
سرگرم تجاوز به آنند.
جالب آنكه در مراسم آغاز هر تجاوزي
با نخاع قطع شده ام
بايد در صف اول باشم
و هميشه بايد باشم
چون تريبون، گلدان و صندلي
باشم تا رسيدن نمايندگان بانكها
سپس وظيفه دارم فورا به اتاقم برگردم.
من وظيفه دارم قهرمان هميشگي فدراسيون هاي درجه چهار باشم
بي دست و پا بدوم، شنا كنم و…
دفاع از غرور ملي-اسلامي در تمام ميادين
چون گذشته كه با يازده تير و تركش در تنم
نگذاشتم آنها از پل «مارد» بگذرند
حالا يك پيمانكار آن پل را بازسازي كرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستي ندارم.
اگر نه بايد نوار را من مي بريدم
نشد.
وزير اين زحمت را كشيد
تلويزيون هم نشان داد
سپس همه برگشتند.
وزير به وزارتخانه اش
پيمانكاران به ويلاهايشان
و من به تختم.
من نمي دانم چه هستم
نه كيفي و نه كمي
بي دست و پا و چشم و گوش و به گمان آنها حتي…
به قول مرتضي: كلمنم!
اما اين كلمن يك رأي دارد
كه دست بر قضا خيلي مهم است
و همواره تلويزيون از دادنش فيلم مي گيرد
خيلي جاي تقدير و تشكر دارد
اما هرگز ضمانتي نيست
شايد تغيير كنم
اينجاست كه حال من مهم مي شود.
شايد حالا پيمانكاران، فرشتگان شبهاي شلمچه
پاسداران پل مارد
و تركش خوردگان خرمشهرند
شايد من
حال يك اختلاس پيشه خودفروخته جاسوسم
كه خودم خرمشهر را خراب كرده ام
و لابد اسناد آن در يك وزارتخانه مهم موجود است
براي همين بايد، همين طور بايد
در دورافتاده ترين اتاق بداخلاق ترين بيمارستان
زمان بگذرد
من پيرتر شوم
تا معلوم شود چه كاره ام؟
سرمايه من كلمات است
گردانم مجنون را حفظ كرد
يكصد و شصت كيلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعيد مي دانم تختم
يكصد و شصت سانتي متر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روي آن افتاده ام
يكبار هم خودم را انداختم
بنا بود براي افتتاح يك رستورا ن ببرندم!
من يك نام باشكوهم
اما فرزندانم از نسبت شان با من مي گريزند
با بهره هوشي يكصد و چهل
آنها متهم اند از نخاع شكسته من بالا رفته اند
زنم در خانه يك دلال باغباني مي كند
و پسرم مي گويد:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهريم.
فرو بريزيد اي منورهاي رنگارنگ!
گمانم در اين تاريكي گم شده ام
و بين خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا اسيرم نميكنند
آه! چه كسي يك قطع نخاعي بيمصرف را اسير ميكند
و باز آه! چه كسي يك اسير را اسير ميكند
آه و آه كه از ياد بردم، من اسيرم
زنداني با اعمال شاقه
آماده براي هر افتتاح، اعلام رأي
و رقصيدن به سازها و مناسبتهاي گوناگون
و بي اختيار در انتخاب غذا
انتخاب رؤياها
حتي در انشاي اعترافاتم.
و شهيد، شهيد كه چه دور است و بزرگ
با تمام داراييش،
يك شيشه شكسته
يك قاب آلومينيومي
و سكوت گورستان
خدا را شكر، لااقل او غمي ندارد
و هميشه ميخندد
و شهيد كه بسيار دور است از اين خطوط ناخوانا
از اين زبان بيسابقه نامفهوم
و اين تصاوير تازه و هولناك،
خدا را شكر! لااقل او غمي ندارد
و هميشه ميخندد
و بسيار خوشبخت است
زيرا او مرده است.
و اما من هر صبح آماده ميشوم
براي شكنجه اي تازه
در دورافتاده ترين اتاق بداخلاقترین بيمارستان
در باغ وحشي به نام كلينيك درد
تا مواد اوليه شكنجه اي تازه باشم
براي جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت يك متر و شصت سانتي ام
به خاك بيندازم
اما نميرم
درد اين ستون فقرات كج
و فراق
لِه ام كند
اما همچنان شهيدي زنده باقي بمانم.
Sorry. No data so far.