مستند «میراث آلبرتا» که به همت مرکز مستند سفیر ساخته شده است به مسئله فرار مغزها میپردازد و تکیه اصلیاش بر دانشجویان و اساتید دانشگاه صنعتی شریف است.
در این مستند وضعیت دانشگاههای ایران و نحوه تعامل جامعه با نخبگان به خوبی -و حتی در گاهی به صورت افراطی و سیاه نمایانه ای- تبیین میشود و این مسئله، امنیت خاطری نسبی برای دانشجویان منتقد وضع موجود فراهم میآورد که با مستندی شعاری و تخیلی روبرو نیستند.
«هاتف خالدی» نویسنده تارنمای خرچنگزاده درغربت در این باره نوشت:
من مستند میراث آلبرتا را نگاه نمیکنم. همان چند دقیقهاش را هم که نگاه کردم برایم بس بود تا از خشم و نفرت لبریز شوم. راستش را بخواهی من همیشه خدا از شریفیها حالم بهم میخورده است.
من از آن قیافههای متکبر مغرور که در سیستم معیوب آموزشی کشور وارد آن دانشگاه مهوع ناشریفشان شدند و خیال برشان داشت که همه هیکلشان مغز است حالم بهم میخورد. من از آن دختر پر چانه ابتدای فیلم که آدمهای غرب را خیلی نایس میبیند چندشم میشود.
من حتی از اسم دانشگاههای آمریکا و کانادا هم بدم میآید. وقتی کسی زیر گوشم از استنفورد و یو بیسی و آلبرتا میخواند بدنم کهیر میزند.
من از آن توالت شور دانشگاه کلگری که با پرچم آذربایجان عکس میگیرد و گروههای تجزیه طلبی به راه میاندازد نفرت دارم. والله ۹۰ درصد دانشگاههای کانادا از دانشگاه آزاد نجف آباد ما کمترند. به خدا قسم دانشگاههای کانادا از گشنگی به دریوزگی افتادهاند.
به موی ریش حضرت انیشتن قسم دانشگاههای اسکاندیناوی یک مشت آدم بیکاره خوشگذران تنبل تحویل جامعه میدهند. من در یک کنفرانس در شهر اتاوا سال گذشته دیدم که سطح کار بچههای ایرانی دانشگاههای کانادا چیست. به خدا قسم اگر کاری که میکنند ذرهای شگرفتر و خارق العادهتر از آن چیزی باشد که بچههای دکترای بیادعای دانشگاههای ایران انجام میدهند. من در اینجا در این چند سال آدمهای زیادی را دیدم که از ایران آمده بودند و خنگ بودند.
تقصیر خودشان نبود که خنگ بودند. مادرزادی این طور بودند. گیراییشان کند بود. آدمهای تیزی نبودند. پول پدر بدبختشان را برداشته بودند و آمده بودند مثلا درس بخوانند. حالا وقتی میبینم همینها توی آن صفحات فیس بوقشان مستند میراث آلبرتا را به اشتراک گذاشتهاند خندهام میگیرد. والله ما میراث هیچ کجا نیستیم. خود من نمیدانم چه طور شد سر از اینجا در آوردم. همه سالهای دوران لیسانسم به تنبلی و بیعاری گذشت.
نه الگویی برای درس خواندن داشتم و نه مسیری برای اندیشیدن. بیشترش هم تقصیر استادهایی بود که داشتیم. هیچ کدام نهال عشق ورزی در راه علم را در وجود ما نکاشتند. ۵ سال گذشت تا یک روز یک پیرمرد هفتاد ساله آمریکایی به من آموخت که میشود به جای دختر عموی اطواری بد ترکیبت عاشق سیالات هم شد. حالا که به آن سالها فکر میکنم حالم از خودم بهم میخورد. یک آدم حیف نان که سالهای جوانیاش را به بطالت گذراند. آدم تیزی بودم. نه اینکه خیال کنی باهوش بودمها.
نه ابدا. فقط تیز بودم. سر کلاس کل قضیه را میگرفتم اما درس نمیخواندم. آن طور که شایستهاش بود درس نخواندم. شکریه هم میگفت. به حمید میگفت این رفیق تو چرا خودش را هدر میدهد و درس نمیخواند؟ آدم نبودیم دیگر. القصه اینکه ما هم مغز نبودیم. اندازه ما هزاران هزار بود و هنوزم هست. آن مملکت آدم عاشق میخواهد. آدم بیتوقع و کم ادعا که با سختیها بجنگند. با گرسنگی و بیپولی سر صلح داشته باشد.
یکی که چهار پنج سال از عمر جوانیاش را بیمزد و منت در دانشگاههای ایران صبحها در آزمایشگاه فلان دکتر عرق بریزد و بعدازظهرها مسافر کشی کند و شکمش را سیر کند. یا در بهترین حالت در فلان موسسه آموزشی به بچههای مردم یاد بدهد که برای کنکور ارشد چه طور تست بزنند. من این طور آدمی بودم. یعنی برایم هیچ وقت مهم نبوده که ته جیبم چقدر پول ماسیده باشد. اما نمیدانم چه شد که سر از اینجا در آوردم. راستیتش من برای اینجا نبودم. به هر حال داستان این است که آن مملکت نیاز به مغزهای بادکرده مدعی ندارد.
همان بهتر که گورشان را از آن خراب شده گم کنند و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نکنند. اینهایی هم که از آن کشور رفتهاند و صبح تا شب شعار میهن دوستی و وطن پرستی سر میدهند را از من میشنوید زیاد جدی نگیرید. آن چنان ریشه کردهاند که این حرفهای صد من یک غار را از روی فلاکتشان و از اینکه میدانند دل کنندنشان کار حضرت فیل است میزنند.
مستند آلبرتا را از اینجــــا دانلود کنید.
Sorry. No data so far.