آقای سرشار! به عنوان سوال اول، کودکی و نوجوانیتان چگونه گذشت؟
من در یک خانواده کارمند (پدرم تکنیسین بیسیم هلال احمر بود) به دنیا آمدم. به همین دلیل دوران کودکی ما در شهرهای متفاوتی گذشت و هر کدام از ما فرزندان در یکی از این شهرها به دنیا آمدیم. پدرم اهل مطالعه و کتاب بود، در آن زمان بیشتر اوقات فراغت مردم باسواد، با کتاب میگذشت و تلویزیون به این حد مرسوم نبود. به غیر از شهر آبادان که تا مرزهای خارج از کشور مسافتی نبود، بقیه مردم شهرها تا اواخر دهه40 و اوایل دهه 50 تلویزیون وارد زندگی آنها نشده بود و مدتها طول کشید تا دامنه این رسانه به شهرهای بزرگ کشیده شود. سالمترین سرگرمیای که برای ما وجود داشت، قصهگویی بزرگترها بود. آنها با آن حافظه شگفتانگیز خود، گنجینهای غنی از داستانهای عامیانه و قدیمی در خاطر داشتند که با لحنی بسیار صمیمی برای اعضای خانواده و کوچکترها بازگو میکردند. در خانواده ما هم این سنت تا زمانی که در کنار مادربزرگمان بودیم، رواج داشت. بعد از آن هم پدرم کتاب میخواند و ما گوش میدادیم. به غیر از این، هر کدام از ما یعنی هم من و هم خواهرم و دیگر بچهها هم پدر و مادرم مجلاتی را به طور مداوم و پیوسته میخواندیم. در آن زمان کتابی مجزا برای کودک و نوجوان وجود نداشت و معمولاً بچهها باید کتابهای بزرگترها را مطالعه میکردند. من آن زمان به قدری به مطالعه علاقهمند بودم که وقتی میرفتم برای پدرم مجله مورد علاقهاش را بخرم، از بس برای مطالعه و دنبال کردن داستانهایش بیقرار بودم، در مسیر مینشستم و داستانها را میخواندم و بعد به خانه میرفتم. همان مطالعه مجلات اولین جرقه علاقه به داستاننویسی در من بود و این علاقه در سنین بالاتر تقویت شد بویژه به محض ورود به سربازی، با عنوان «سپاهی دانش» اعزام شدم. در دوران سربازی، ما دو گونه آموزش میدیدیم؛ یک نوع آموزش نظامی که شامل حال همه سربازها میشد و دیگر اینکه روش تدریس دروس ابتدایی را به ما که سپاهی دانش بودیم تعلیم میدادند. برای هر درس یک معلم مخصوص بود و در کنار تمام دروس، درسی با عنوان «آشنایی با ادبیات کودک» داشتیم. ما در آن کلاس در واقع هیچ بحث تئوریکی از ادبیات کودک را آموزش ندیدیم و بیشتر وقت آن کلاس را مدرس آن به خواندن و مطالعه کتابهای کودک و نوجوان شاخص آن زمان اختصاص میداد. خواندن آثار خود اعضای کلاس هم یکی از برنامهها به شمار میآمد. من در آن زمان داستان خرگوشها را نوشتم که مورد تعریف و تمجید بسیاری از طرف استاد مربوط قرار گرفت. بعد از آن هم به طور اختصاصی به ادبیات کودک و نوجوان توجه پیدا کردم. بعد از دوران آموزشی سربازی هم معلم یک روستا شدم که در آن دوران هم «اصیلآباد»، «اگر بابا بمیرد» و «سگ خوب قصه ما» و چندین داستان کوتاه را نوشتم. بالاخره پس از دوران سربازی به اصرار خانواده در کنکور شرکت کردم و در رشته مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت قبول شدم و به تهران آمدم و تا به امروز در همین جا ساکنم.
24 سال ظهر جمعه، مردم با صدای شما در برنامه «قصه ظهر جمعه» خاطراتی دارند و هنوز بعد از گذشت چهار سال از کنارهگیری شما باز هم شما را یاد میکنند و با خداحافظی شما کنار نیامدهاند، دلیل خداحافظیتان چه بود؟ آیا دیگر قصد ندارید برگردید؟
من در شهریور 1384 همزمان با استعفا از رادیو از چندین کار دیگرم هم استعفا دادم و برای استعفاهایم هم چندین دلیل داشتم (استعفا از عضویت در هیأت منصفه مطبوعات، استعفا از ریاست هیأت مدیره انجمن قلم ایران، استعفا از کارم در حوزه هنری بعد از گذشت23 سال و استعفا بعد از 24 سال قصهگویی در رادیو). من در دوره 8 ساله
ریاست جمهوری آقای خاتمی بشدت وارد فضای مطبوعاتی شدم تا جایی که برای مدتی دبیر سرویس ادب و هنر روزنامه کیهان شدم و خیلیها زمانی که این خبر را میشنیدند، بسیار متعجب میشدند که من بعد از این همه فعالیت در ادبیات و داستاننویسی و قلم، چگونه حالا با این سن آمدهام و دبیر سرویس یک روزنامه شدهام. بعد از آن هم به مدت دو سال عضویت در شورای سردبیری و دبیری گروه ادب و هنر روزنامه جوان را برعهده گرفتم و مقالات متعددی به صورت یادداشت با نام و بینام و با اسم خود و مستعار در جاهای مختلف برای چاپ دادم. در این 8 سال احساس میکردم فضایی نیست که ما بنشینیم و به نوشتن داستان و اینجور کارها بپردازیم و تصورم این بود که آتشی در خانه افروخته شده و من هم باید به سهم خود در خاموش کردن آن تلاش کنم. احساس میکردم تنها راه هم فعالیت در روزنامه است. اینجا بود که فعالیت را در روزنامه شروع کردم. به هر حال این دلهرهای که داشتم باعث شد در این 8 سال نوشتن را به طور کامل کنار بگذارم و خود را سرگرم فعالیتهایی که گفتم، کردم.
بعد از اینکه دولت نهم بر سر کار آمد، احساس کردم کار به دست کسانی افتاده که به آرمانهای ما معتقد هستند و آن کسی را که در راس است، یعنی ولی فقیه را به طور کامل قبول دارند، لذا دیدم لازم نیست که دیگر من نویسنده، مشغول کار سیاسی باشم. برای همین از آن مشاغل و نیز قصهگویی رادیو استعفا دادم. اما یکی از دلایل استعفایم از قصهگویی ظهر جمعه هم این بود که فضا را برای حضور جوانان باز کنم. پیش خود تصور میکردم اگر من در آن سن و سال توانستم گویندگی را شروع کنم و تا به امروز ادامه دهم، حتماً الان هم جوانانی هستند که بتوانند این کار را انجام دهند، برای همین دلیلی برای ادامه قصهگویی ندیدم. استدلال کردم اگر قرار باشد هر کس در هر حرفهای که موفق شده بماند و راه را بر جوانترها ببندد، پس تکلیف تازهنفسهای جامعه چه میشود؟ راه بروز استعدادهای آنها را نباید بست.
اولین منتقد نوشتههایتان چه کسی بود؟ نقدها را اگر بحق بود، میپذیرفتید؟
اولین نقدی که بر نوشتههای من شد، توسط آقای نقی سلیمانی درباره کتاب «اگر بابا بمیرد» بود که در مجله «بچههای مسجد» به چاپ رسید. البته این نقد بسیار دوستانه بود و جنبه تعریف و تمجید آن بسیار بیشتر از جنبههای ایراد آن بود. بعد از آن هم مخملباف یکی از کتابهای مرا نقد کرده بود که به نوعی میتوان گفت «یکی به نعل و یکی به میخ زده بود» و بعضی از قسمتهای آن ذم به مدح داشتند ولی من هیچ نگفتم. فقط در یک مورد بود که من در مقابل آن نقد عکسالعمل نشان دادم، آن هم نقدی بود که توسط یک دسته از افرادی بود که کارشان نقد نبود و درباره مجموعه «از سرزمین نور» صورت داده بودند. یکی از آنها بر خود تصور ویراستاری میبرد و با متنهای ادبی آشنایی نداشت، به نقد نثر اثر پرداخته بود و فرد دیگری که شاعر بود، آن را نقد داستانی و دیگری نقد تاریخی کرده بود. من در مقابل فردی که نقد تاریخی کرده بود هیچ عکسالعملی نشان ندادم، فقط اشاره کردم که من منابعی را در تاریخ دیدهام که شاید شما ندیده باشید و تصورم این بود که بعضی تعصبات مذهبی باعث شده دست به چنان نقد تاریخیای بزند. به کسی هم که داستان را نقد کرده بود، چون واقعاً نقد فنی نکرده بود، یک جواب کلی دادم، اما به کسی که به نقد ویرایشی پرداخته بود، به طور مفصل پاسخ دادم، البته از مسیر ادب خارج نشدم و این «تنها، اولین و آخرین» موردی بود که من در مقابل نقد صورت گرفته بر اثرهایم دفاع کردم و جواب دادم. اما به طور کلی بارها گفتهام، هیچ نویسنده عاقلی در ادبیات نباید از نقد فرار کند، چون کثرت عناوین جدید منتشر شده در ادبیات باعث شده بسیاری اصلاً نام کتابی را هم نشنیده باشند. نقد اگر هیچ فایدهای هم برای نویسنده نداشته باشد، باعث میشود دستکم اسم آن به گوش عدهای برسد. اکثریت کسانی هم که مخاطب هستند، یا نقد را نمیخوانند و فقط به تیترهای آن اکتفا میکنند یا اگر بخوانند اغلب در جهتدهی به سلیقه آنان بیتاثیر است. هیچ وقت یک شخص برداشت اصیل خود را با آن نقدی که خوانده و استنباط فرد دیگری است، تغییر نمیدهد. اگر کسی از اثری خوشش بیاید، با خواندن نقد موافق، بر نظر خود پایدار میماند، بنابراین درباره نقد جای نگرانی چندانی نیست، در عوض نقد باعث شهرت نویسنده یک اثر میشود و این جمله یکی از صاحبنظران غربی است که میگوید: نویسنده زنده، نویسندهای است که درباره او صحبت میشود. اگر درباره او صحبت نباشد چه مثبت و چه منفی، مرده است.
یکی از زیباترین کتابهای شما یعنی «از سرزمین نور»که درباره حضرت پیامبر اعظم(ص) نوشتهاید، چند سال پیش با صدای زیبای استاد جلال مقامی، صبحهای جمعه از رادیو پخش میشد و واقعاً در اذهان شنوندگان رادیو جاودانه شد. آیا قصد ندارید درباره دیگر معصومین علیهمالسلام نیز چنین آثاری را به صورت رادیویی- چه با صدای گیرای خودتان و چه با صدای دیگران- به شنوندگان ارائه کنید؟
یکی از دلایلی که توانستم آن کتاب را بنویسم، این بود که من در آن سال تمام کارهایم را رها کردم و به طور پیوسته به داستان زندگی پیامبر اکرم (ص) پرداختم. در ابتدا قصدم این بود که آن را فقط به صورت کتاب منتشر کنم، اما بعد از مدتی آقای میرکیانی که آن زمان به تازگی از سردبیری «قصه ظهر جمعه» رادیو استعفا داده بود، از من خواست این کار را همزمان که به کتاب تبدیل میکنم، برای رادیو هم تنظیم کنم که همین هم رخ داد و در 77 قسمت رادیویی تهیه و پخش شد. متاسفانه بعد از مدتی دیگر نتوانستم کار را ادامه دهم و دست کشیدن از این نوشتن همانا و متوقف ماندن کار با گذشت 12 سال همان. فقط سعادت داشتم تا سال هشتم بعثت را نوشتم و 15 سال باقی ماند که هنوز موفق به اتمام آن نشدهام، اما کامل کردن آن از اصلیترین اهدافم است. این کتاب به لطف پیامبر اسلام (ص) جزو آن دسته از کتابهایم بود که بسیار مورد توجه قرار گرفت؛ حتی رهبر حکیم انقلاب هم از این کار تقدیر کردند اما ظاهراً توفیق ندارم آن را کامل کنم.
به نظر شما مهمترین مشکلات نویسندگی در ایران چیست؟
در وهله اول نبود شأن اجتماعی کافی برای نویسندگی است. در کشور ما یک دوره شکوفایی در مطالعه وجود داشت، تقریبا دهه اول بعد از پیروزی و سالهای اول انقلاب بود. این دوره تمام شد و بعد از آن یک دوره رکود شروع شد که همچنان باقی است. در حال عادی ناشران معمولی یک کتاب را در 2 هزار جلد چاپ میکنند و نزدیک به دو سال طول میکشد تا فروش برود، لذا به طور طبیعی نویسنده نمیتواند به جنبه مادی اثرش زیاد امیدوار باشد، بنابراین، یک عشق سوزان میخواهد که شخصی به رغم همه مشکلات و محدودیتها، به کار ادبیات ادامه دهد.
امروز متاسفانه این عشق در خیلی از نویسندگان متعهد ما فروکش کرده است. یعنی برای بعضی، انگیزه شهرت مهم است که این انگیزه در طیف نویسندگان مذهبی ما خیلی کم است. در بعضی از آنها تقریبا این حس وجود ندارد و اگر در بعضی هم تا حدودی این حس وجود داشته باشد با انتشار چند اثر ارضاء شده، دیگر با انگیزه شهرت کار نمیکنند. در این مرحله من فکر میکنم به قول آن جمله قدیمی که «هنرمند هر جا رود قدر ببیند و بر صدر نشیند» تنها چیزی که میتواند در چنین کسی ایجاد انگیزه کند همان ارتقای جایگاه هنرمند در جامعه است.
ما در کشوری زندگی میکنیم که بشدت سیاستزده است. «سیاست» ما در وجه اول طبق سخن آیتالله شهید مدرس (رض) «عین دیانت» ماست، اما چیزی که در حال حاضر دیده میشود آن جنبه دیانتی آن نیست، آن وجه سطحی و غربی سیاست است. ما در کشور شاهد این هستیم که فردی که به لحاظ علمی و هوشی در سطح بسیارمعمولیای قرار دارد، چون در یک جناح سیاسی مطرح قرار گرفته و انتخاب شده است، مدام در وسایل ارتباط جمعی مطرح میشود و سخنان کاملا معمولی او را تیتر میکنند. در مقابل، در انجمن قلم ایران بیش از 215 عضو فرهیخته وجود دارد که رئیس سابق مجلس، آقای حداد عادل و رئیس فعلی مجلس آقای لاریجانی و وزیر امور خارجه سابق، آقای دکتر ولایتی عضو آن هستند،آن وقت همین تشکل پس از انتخابات بیانیهای میدهد و این پیروزی را تبریک میگوید، اما دریغ از کوچکترین توجهی که از طرف رسانه ملی ما، تلویزیون به این بیانیه شود.روزنامههای اصولگرا هم کم و بیش همینطورند. اینها همه برای هنرمندان سنگین شمرده میشود.
آیا در نوشتن پیرو سبکی ویژه یا نویسندهای خاص بودهاید، یعنی تقلید را قبول دارید؟
در همه هنرها تقلید در شروع کارها دیده میشود، به طور مثال در نقاشی اولین کار در شروع کپی یک اثر از یک نقاش بزرگ است. حتی کمالالملک هم که یک نقاش ماهر بود و دوران آماتوری را پشت سر گذاشته بود زمانی که به اروپا سفر کرد با تقلید از آثار تعدادی از هنرمندان مشهور تعلیماتش را شروع کرد. به هر حال نویسندگان و هنرمندان چه بخواهند و چه نخواهند وقتی در مکتبی خاص در حال آفرینش هستند، یعنی در حال تقلید از گذشتگانند. نوع دیگری از تقلید، همان است که به طور مثال ردپایی از یک اثر را در اثرهای بعدی میبینیم، اما امروز نسبت به گذشته یک تغییر نگرش درباره تقلید پدید آمده است؛ در گذشته تقلید عمل مذمومی به حساب میآمد، اما امروز در غرب بعضیها میگویند اقتباس نکنید، بدزدید یعنی قبح آن به طور کامل برای عدهای از بین رفته است. اما ما این اصل را در ادبیات پذیرفتهایم که وقتی مضمون ارزشمندی در اثری متقدم که به شکل نه چندان درخوری مطرح شده را بگیریم و در ساختاری قویتر و شکلی جدیدتر آن را عرضه کنیم در چنین موردی بیان مأخذ ضروری است.
به نظر شما چگونه است نثرهایی چون گلستان سعدی یا آثار عبید زاکانی با گذشت چندین قرن در روان ایرانیان جاودانه شدهاند، آن آثار چه خصوصیاتی داشتند؟
اگر بخواهیم دلایل بقای این آثار و به طور کلی آثار کلاسیک را بیان کنیم، منحصر به نثر آنها نیست. عوامل متعددی است، یکی از مهمترین آنها درونمایه است. اگر بخواهیم یک وجه ممیز آثار شاخص کلاسیک را که از مکانها، زمانها و مرزهای جغرافیایی عبور کردهاند و همچنان خواننده دارند شناسایی کنیم، اولین عامل درونمایه است. آنها روی مضامین و درونمایههایی انگشت گذاشته بودند که جاودانه مانده است. یعنی مختص و منحصر به مکان و زمانی خاص نبوده است. مثلاً مضمون خیر و شر و مضمون عدالت و ظلم همه مضامینی هستند که مرز نمیشناسند و زمان هم در آنها دخیل نیست.دیگر آنکه استحکام در ساختار آنها دیده میشود. یعنی پدیدآورندگان این آثار کسانیاند که در اوج قله تسلط بر عناصر ساختاری رشته خود هستند. برای نخستینبار «ارسطو» عناصری را برای تراژدی بیان کرد که قبل از او هم استاد او «افلاطون» بعضی را به طور مجمل بیان کرده بود که هنوز که هنوز است اینها کهنه نشده است. دلیلش هم این است که اینها منطبق بر ساختار ذهنی انسان هستند. بعدها در قرن 20 میلادی تعدادی از نویسندگان آثار کلاسیک را به تمسخر گرفتند و آثاری مثلا متفاوت آفریدند و طرفدارانی را هم بین طیف تنوعطلب جامعه و روشنفکر پیدا کردند، اما عمر آثار اینها و عمر مکتبشان بسیار کوتاه بود. ممکن است در دورانهایی که نوگرایی افراطی جزو ارزشهای هنری و ادبی تلقی میشود آثار کلاسیک خیلی جلوه نکنند اما این دوران که سپری شود اینها همانند عتیقهای که غبار رویش را گرفته اما همچنان باارزش است، مجدداً زنگارزدایی میشوند و جلوه خود را به دست میآورند.
در آثار کلاسیک، یک نوع درک علمی یا غریزی نسبت به همین عناصر به چشم میخورد. امروز ما در خلق آثار نسلهای نوپای ادبیات، یک نوع شتابزدگی را میبینیم که با همین شتابزدگی کارشان را به جامعه و بازار عرضه میکنند؛ شاعرانی مانند عبید زاکانی و… اگر قرار بود چنین کار کنند تا به حال چندین برابر حجم فعلی کتاب داشتند. در دوران معاصر، ما شعرایی داریم که کتابهایشان هزاران صفحه است. کل دیوان حافظ تقریبا 200 صفحه است در صورتی که شاعران امروزی که یکسوم قریحه حافظ را نیز ندارند کتابهایی در هزاران صفحه به چاپ میرسانند؛ این نشان میدهد حافظ با زیرکی از بین انبوه اشعارش بهترینها را برگزیده و بارها و بارها روی آنها تامل کرده است و در آخر تعدادی از بیتها را همانند الماسی تراشخورده برای جهانیان به عنوان میراث باقی گذاشته است. همین حساسیت و سعه صدر او هم باعث شده بعد از گذشت قرنها همچنان ما ایرانیان به حافظ و دیوانش افتخار کنیم.
به طور کلی برای آنها توجه به نثر و ادبیات کلام امر مهمی به حساب میآمده در حالی که امروز بزرگترین ضعف آثار ادبی ما شلختگی در نثر است.
شما مؤسس«انجمن قلم ایران» بودید و سالها ریاست این انجمن را بر عهده داشتید و اینک نیز عضو هیات مدیره آن هستید. چه دلیلی موجب شد اندیشه تاسیس چنین تشکلی که از نویسندگان و شعرای ارزشگرای کشور تشکیل شده است به ذهنتان خطور کند؟
در سال 1356 برای اولین بار فکر تاسیس یک تشکل از نویسندگان مسلمان به ذهن بعضی از اهل قلم خطور کرد که اسم آن را کانون نویسندگان و هنرمندان مسلمان گذاشتند، از جمله چهرههای شاخص این جریان شخص رهبر معظم انقلاب بودند. آیتالله شهید دکتر بهشتی، شهید باهنر و مرحوم صفارزاده هم عضو آن بودند. استاد محمدرضا حکیمی و عدهای دیگر جمع شدند و نخستینبار در بحبوحه انقلاب، این تشکل را شکل دادند. این فکر بعد از اینکه انقلاب پیروز شد و نظام به دست ما افتاد خیلی کمرنگ شد زیرا همه تصور میکردند همه چیز دیگر به آنها تعلق دارد، پس نیازی به تشکل نیست. تشکل جایی نیاز است که افراد احساس کنند در اقلیت هستند و باید در جایی جمع شوند و از حقوق خود دفاع کنند. اما بعد از 2 خرداد 76 دو جناح به طور مشخص راه خود را از هم جدا کردند و یک فضای متفاوت بر کشور حاکم شد که تصور خود من این بود که یک جریان میخواهد اسلامیت نظام را کمرنگ کند. لذا از نظر ما خطر آفرین بود، تا جایی که در دولت هفتم و هشتم تعدادی از نویسندگان مسلمانی که ممکن بود اصولگرا هم تلقی نشوند اما نمیخواستند در طیف مقابل هم قرار داشته باشند منزوی شدند و بالعکس نویسندگان استحاله شده، غیرمذهبی و شبهروشنفکرها برای دولت وقت عزیز شمرده شدند… در آن زمان بود که زمزمه احیای کانون منحله نویسندگان بر سر زبانها افتاد و خود وزیرارشاد (مهاجرانی) جزو مشوقان این شکلگیری بود. دولت اصلاحات در مقابل، انزوایی نامحسوس را بر نویسندگان مذهبی که میخواستند همچنان تبعیت از قانون و نظام را در زندگی و کار به عنوان راهنمای عمل خودشان قرار دهند تحمیل کرد. اینها باعث شد ما احساس کنیم اگر زودتر وارد عمل نشویم دیر خواهد شد. بزرگترین انگیزه من برای این کار این بود که احساس کردم جامعه در حال دو قطبی شدن سیاسی است و در یک جامعه به اصطلاح غربیها مدنی، فرد نمیتواند تاثیرگذار باشد.
در گذشته پاتوقهایی برای نقد و بررسی آثار نویسندگان توسط خود آنان وجود داشت که معتقدم در پویایی بیشتر آثار آنان اثرات خوبی داشت اما این روزها خبری از آن پاتوقها نیست. نظرتان درباره احیای آنها چیست؟
بعضی از این پاتوقها رسمی و قانونی نبود، بعضی از انتشاراتیها جایی را برای خود اختصاص داده بودند که بعضی از اینها تبدیل به پاتوقهای ادبی شده بود. یکی از این انتشاراتی که صاحبش یک خانم بود وگرایشات تند غربگرایانه داشت، آنجا را تبدیل کرده بود به فضایی برای انتشار فمینیسم. جایی دیگر محلی برای جمع شدن نویسندگان مارکسیست بود. تشکل به معنای قانونی باید همانند انجمن قلم ایران باشد، یعنی اساسنامه و مجوز رسمی فعالیت داشته باشد. اما جلسات نقد ادبی انجمن قلم هم به این سبب تعطیل شد که باسابقهترها از خود مایه نگذاشتند. این جلسات وقتی فایده دارد که قدیمیها در آن حضور یابند و جوانان از تجارب آنها استفاده کنند.متاسفانه دوستان باتجربهتر وقت نمیگذاشتند و کار میافتاد به دست خیلی جوانترها و بهره لازم از جلسات برده نمیشد؛ اوایل با تعداد زیادی شروع شد، به مرور زمان تعداد کم میشد. در مواردی عدم تحمل هم مشاهده میشد، گاهی اوقات هم جمعی مینشستند با علاقه اثری را نقد میکردند و بعد میدیدند نویسنده اثرش را بدون آنکه آن نظرات را اعمال کند به چاپ رسانده است. کسانی که اثر را نقد کرده بودند وقتی چنین شرایطی را میدیدند احساس میکردند به آنها بیحرمتی شده است بسیار دلخور میشدند.
امروز ما در تهران تعداد بسیاری فرهنگسرا داریم که به نقد و بررسی آثار میپردازند و مردم به دلیل دوری مسافت ترجیح میدهند به فرهنگسراها بروند و همین فرهنگسراها لزوم وجود چنین جلساتی را کمرنگ کرده. بدینترتیب این جلسات جایگاه خود را از دست داد. اما ایجاد مجدد این جلسات در هیأت مدیره انجمن قلم مطرح شده و در دست اقدام است.
جشنوارههایی مثل«جشنواره دفاع مقدس»، «جشنواره داستان انقلاب»، «کتاب دفاع مقدس» و… چه تاثیری دارد؟ داوریها را چگونه ارزیابی میکنید؟
یکی از انتقادهای من به این جشنوارهها این است که داوران باید منتقدان ادبی دارای شناخت لازم از تفکر و ادبیات اسلامی باشند، در حالی که ما منتقد ادبی کافی به معنای واقعی نداریم که بتوانند این تعداد جشنواره را در حد خوبی داوری کنند. کار افتاده به دست کسانی که داستاننویس هستند اما منتقد نیستند و بدترین حالت این است که این داورها تکرار هم میشوند، به همین سبب است که شاید اگر جشنوارهها به یک یا دو جشنواره تبدیل میشدند، وزن جشنوارهها بالاتر میرفت.
تفاوت داستاننویسی و قصهگویی از نظر شما چیست؟
یکی از تفاوتهای آشکار آن، این است که در نوشتن داستان، درگیری با قلم و تفکر است؛ در صورتی که در قصهگویی، تفکر جایگاه کمتری دارد و توجه فرد بیشتر به سمت گویندگی معطوف است. تفاوت دیگرش این است که لزوماً داستاننویس خوب، داستانگوی خوبی نمیشود. همانطور که هر داستانگویی، لزوماً داستاننویس خوب نمیشود. قصهگوهای قدیمی هیچکدام داستاننویس نبودند. آنها از منابع موجود استفاده میکردند. چون سطح سواد عمومی پایین بود و عده خاصی قدرت خواندن داشتند و صنعت چاپ وجود نداشت، کتابها از طریق دستنویس منتشر میشد. بهای کتاب بالا بود و برای هر کس امکان دسترسی به کتاب به وجود نمیآمد، لازم بود کسانی باشند که متون را به خاطر بسپارند و بیایند آنها را نقل کنند و مقدم بر همه آنها هم پدران و مادران بودند. داستانگویی مهارتهای ویژه خود را دارد و ربطی به داستاننویسی ندارد. البته اگر کسی در آن واحد خصوصیت داستاننویسی و داستانگویی را با هم داشته باشد، قطعا موفقتر است. ادبیات در وهله اول آشنایی با کلمه است.علم همخوانی و تنافر حروف با یکدیگر است. دانش بار عاطفی و انرژی نهفته در کلمات است. مسلماً اگر کسی نحوه توصیف و بقیه مراتب نوشتن را بداند، داستانگوی موفقتری است و بهتر میتواند کلمات را به خدمت بگیرد.
به کار گرفتن قوه تخیل در داستان تا چه حد به نویسنده کمک میکند؟
تخیل دو وجه دارد؛ یک وجه آن ناخودآگاه است که در همه افراد وجود دارد. معمولاً برداشتی که از عالم بیرون در ذهن انسان پدید میآید، صد در صد مطابق با واقعیت بیرونی نیست. در دعاهای ائمه اطهار علیهمالسلام هم آمده است، خدایا! اشیا را به همان صورت که هستند به ما بنما. بعضی معتقدند، واقعیتگرایی به آن معنای واقعی کلمه وجود خارجی ندارد. چیزهایی را که ما از عالم بیرون میبینیم تا حدودی با واقعیات آنها متفاوت است. یک واقعه واحد در ضمیر افراد متفاوت، دارای بازتابهای متعددی است.
وجه دیگر تخیل، نوع فرهیخته و آگاهانه آن بوده و همان وجهی است که هنرمندان بیشتر از افراد عادی از آن برخوردارند. گفته میشود، کسانی که از سنین پایین با افسانهها آشنایی پیدا میکنند، این جنبه از تخیل در وجودشان تقویت میشود و جزو کسانی خواهند شد که دارای تخیل بالایی هستند. هرچند در میان آنها فقط گروهی هنرمند و نویسنده میشوند و گروه زیادی از آنها مخترع و مکتشف میشوند.
آیا به نظر شما داستاننویسهای مذهبی توانستهاند در این چند دهه به اوج کار خود برسند؟
به طور کلی ذات هنر و ادبیات تا قبل از رنسانس، دینی بود، یعنی سرچشمه و منشأ بیشتر هنرها را دین و مذهب تشکیل میداد؛ بنابر این ادبیات دینی غنیترین و پیشرفتهترین نوع ادبیات است. حتی ادبیات شرکآلود یونان باستان، یک ادبیات شبهدینی است. اسطورهها اغلب سعی میکنند به پرسشهای فلسفی انسان درباره هستی و جایگاهش در آفرینش و جهان پاسخ دهند، اما پاسخهای آنها انحرافی و غلط است.
در کشور خود ما، بعد از اسلام قلههای ادبیات چه در شعر و چه در داستاننویسی را اغلب حکما، عرفا، فقها و فلاسفه تشکیل میدادند؛ کسانی همانند فردوسی، مولوی، حافظ، سعدی و … و به طور کلی بزرگترین شاهکارهای ادبی جهان تا قبل از رنسانس آثار دینی است.
در کشور ما از دوران مشروطه به بعد باب ترجمه آثار الحادی و غیردینی غربی گشوده شد و در نتیجه، نویسندگان ما به یک انقطاع کامل از میراث ادبی و فرهنگی گذشته خود گرفتار شدند، یعنی به طور کامل به سمت غرب بعد از رنسانس متمایل شدند؛ تا جایی که ما در کشورمان آلوده یک ادبیات کاملا مادی و زمینی شدیم و تا به امروز هم نتواستهایم خود را از آن خلاص کنیم، به طوری که همچنان رسوبات این ادبیات را حتی در میان قاطبه نویسندگان مشهور به مسلمانی هم میبینیم بویژه بعد از جنگ تحمیلی این استحالهای که در میان بعضی از نویسندگان نسل انقلاب به وجود آمد، کاملا نشان میدهد، این عده، از ابتدا ادبیات دینی را درست نشناخته بودهاند و ذهنیتهای آنها برمبنای ادبیات امانیستی [انسانمحور] غرب بوده است.
البته بعد از انقلاب یک بازگشت به ادبیات دینی در طیفی از نویسندگان پدید آمد. خیلی از نویسندگانی که از دوران قبل از انقلاب هم قلم مذهبی داشتند بعد از آن هم همان راه را ادامه دادند، اما بعضی از نوآمدگان به این راه کاملا غربزده شدند.
البته امروز بزرگترین مسئلهای که ادبیات ما را در معرض خطر قرار داده، ادبیات عامهپسند است. در میان نویسندگان این سنخ، هستند کسانی که سواد ششم ابتدایی دارند و به نوشتن رمانهای عامهپسند روی آوردهاند. وجود چنین آثاری موجب شده است،آثار جدی داستانی مخاطب کمی داشته باشند. البته عیب از آن طرف هم هست؛ زمانی که یک نویسنده کاربلد، یک اثر مینویسد، حتی اگر اثرش از لحاظ ساختاری کمنقص هم باشد، اغلب به دلیل فقر مضمون و درونمایه و کمبود تعلیق و کشش، نمیتواند خواننده زیادی را با خود همراه کند، اما در ادبیات عامهپسند، وجود درونمایههای بسیار ضعیف، ولی دارای کشش و تعلیق زیاد و نثر در حد فهم عامه مردم، میتواند بهترین فاکتور برای جذب مخاطب باشد.
به طور کلی باید بگویم، ادبیات مذهبی ما هنوز تا رسیدن به گذشته افتخارآمیز خود راه درازی در پیش دارد.
حکایتهای تاریخی بازنویسی شده، داستان محسوب میشود؟
بسیاری از آثاری که توسط نویسندگان امروزی در ارتباط با تاریخ نوشته میشود بویژه تاریخ اسلام، هنوز تا تبدیل شدن به یک داستان تمامعیار فاصله زیادی دارد. من بعضی از کارهای دوستان را نقد کردهام. بعضی از نویسندگان، خود، اسیر تاریخ میشوند و نمیتوانند از تاریخ صرفا به عنوان مصالح کار استفاده کنند و آثاری که به این مرحله تمامعیار نزدیک شده باشند، بسیار اندک هستند.
فراداستان و ضدداستان در تعریف داستان میگنجد؟
داستان به هر حال یا داستان است یا نیست. تا به حال در ادبیات منثور، قالبی بالاتر از داستان پیدا نکردهایم. قطعه، مقاله، سفرنامه یا طرح،که خیلی به داستان نزدیک است، از داستان چه به لحاظ خلاقیت و چه نثر، زبان و لحن، پایینتر است و تا به امروز داستان، کاملترین نوع منثور ادبی است. بازیهای اغلب لوسی که خاصه پستمدرنیستها تحت عنوان فراداستان، با شکل داستان کردهاند، جز گروه اندکی را، آن هم از شبهروشنفکران افراطی به خود جذب نکرده است و نخواهد کرد.
ضد داستان هم نوعی دیگر از افراطیگری، در دوره مدرنیسم بوده است. ضمن اینکه زمانی که مکتبی پدید میآید، باید اصولی هم برای نقد آن قابل استخراج و تدوین باشد. فراداستان و ضدداستان به این سبب که فاقد چنین مبانی و اصولی هستند، اصولا مکتب محسوب نمیشوند، لذا قابلیت تبعیت و دفاع و ماندگاری را ندارند.
وضعیت حمایت از نویسندگانی که در شهرستانهای دور افتاده هستند و قلم خوبی دارند ولی ناشناخته ماندهاند را چگونه میبینید؟
نویسندگی جزو آن دسته هنرهایی است که نیاز به هیچگونه ابزاری ندارد، به طور مثال کسی که به کار سینما وارد میشود نیاز به ابزار گرانقیمت دارد، لذا کسی که قصد ورود به این عرصه را دارد حتما باید از جایی حمایت شود. نویسندگی هنری است که تنها ابزاری که نیاز دارد عشق زیاد به این هنر است؛ عشقی که در وجود انسان باید شعلهور باشد. تعهد نسبت به یک آرمان مقدس هم میتواند عامل پایداری نویسنده در این راه باشد.اگر در وجود کسی عشق به ادبیات یا آن تعهد وجود داشته باشد، بدون هیچ ابزاری میتواند نویسنده شود، بنابر این نویسندگی نیاز به حمایت هیچ سازمانی ندارد؛ ضمن آنکه با وجود طرح حمایتی وزارت ارشاد از انتشار صد اثر از صد نوقلم که مجری آن انجمن قلم ایران است، دیگر هیچ نویسنده نوقلمی حتی در دورافتادهترین نقاط کشور نباید احساس محرومیت کند. شماره تلفن تماس با مجری طرح هم 88059319 -021 است.
شنیدهایم پسرتان، آقای محمد سرشار نیز، گام جای پای شما گذاشتهاند، انشاءالله سرشار دیگری به جامعه هنری ما اضافه میشود.
نسل امروز به نسبت ما درگیریهای ذهنی بیشتری دارد. در دورانی که ما شروع به نوشتن کردیم، وقت آزاد بسیار زیادی داشتیم، اما جوانان امروز بشدت خود را درگیر فعالیتهای اجتماعی میکنند. پسر من هم مانند دیگر جوانان مستعد امروزی، مشغلههای ذهنی زیادی دارد، اما با این وجود در زمینه نوشتن استعداد چشمگیری دارد و اگر ذهنش را خلوت کند، انشاءالله در این راه به نتیجه خوبی میرسد.
استاد سرشار! در انتخابات دوره دهم ریاستجمهوری که فضا بشدت غبارآلود شده بود، شما و عده بسیاری از نویسندگان متعهد و حتی نویسندگانی که چندان متعهد شناخته نمیشدند، پشت آقای دکتر احمدینژاد، رئیسجمهور برگزیده، محکم ایستادید. دلایل حمایت محکم و سفت و سختتان از ایشان چه بود؟
یکی از دلایل، تفکرات و خطوط مشی دیگر رقبای ایشان بود. من با آقای احمدینژاد از قبل آشنایی نداشتم، ولی آقای میرحسین را از سالها پیش میشناختم و توقعی فراتر از چیزی که در جریان انتخابات و بعد از آن دیدم از ایشان داشتم. البته در طول این مدتی که آقای موسوی را میشناسم، تا به حال نشنیدهام که در قبل از انقلاب، سابقه بازداشت یا زندان داشته باشد. این یعنی اینکه ایشان فعالیت جدی انقلابی نداشته است. به علاوه در مصاحبهای خواندم که در دورهای، جزو گروه سوسیالیستهای خداپرست بوده است. از طرفی اصلیترین حامی مهندس موسوی در انتخابات اخیر آقای رفسنجانی و خانوادهاش بودند، اما نسل من فراموش نکرده است که در بدو ریاستجمهوری آقای رفسنجانی، ایشان اوضاع زمان نخستوزیری آقای موسوی را طوری جلوه داد که انگار ویرانهای را از او تحویل گرفته است.
از اینها که بگذریم، ارزشهای اسلامیای مانند سادهزیستی، بیاعتنایی به زخارف دنیایی، محافظت از بیتالمال، منع خویشاوندان نزدیک از ورود به فعالیتهای اقتصادی کلان و شبههناک، احترام به طبقات محروم و مستضعف و … فاکتورهایی بود که در آرمانهای حضرت امام(ره) بر آنها تاکید شده است و تمام تلاش دکتر احمدینژاد احیای اینهاست. زمانی که انقلاب پیروز شد، رفاهزدگی و مصرفگرایی یک ضدارزش تلقی میشد؛ تا جایی که اگر فردی متمول بود، سعی میکرد به ظاهر هم که شده خود را معمولی جلوه دهد، یعنی فقر و مردمی بودن جزو ارزشها محسوب میشد، اما این حالت از زمان ریاستجمهوری آقای رفسنجانی رفته – رفته از بین رفت و بسیاری از آن ارزشها بتدریج حتی به ضدخودش تغییر کرد، تدین و اخلاقیات اسلامی بشدت رو به ضعف نهاد. در دولت آقای رفسنجانی، به بهانه توسعه اقتصادی و در قالب خصوصیسازی بیرویه، دست عدهای از دولتمردان و نزدیکانشان به بیتالمال باز شد و از این طریق و نیز برخی سیاستهای غلط اقتصادی دیگر، عدهای یکشبه به ثروتهای بادآوردهای رسیدند و طبقه تازه به دوران رسیدهای را شکل دادند که سرچشمه برخی از بزرگترین معضلات فرهنگی، اقتصادی و سیاسی کشور در سالهای بعد –از جمله همین فتنه بعد از انتخابات اخیر- شدند و میشوند. مجموعه این عوامل منجر به ایجاد یک استحاله فکری و شخصیتی تاسفبار در طیفی از جوانان شد. تعهد، تدین و پایبندی به ارزشهای انقلابی در حاشیه قرار گرفت و در مواردی حتی موجب سرزنش دارنده آنها تلقی شد(!)
این عقبگرد و افول ارزشی در دولت آقای خاتمی با شتابی مضاعف ادامه پیدا کرد، یعنی 2 خردادیها فیالبداهه به وجود نیامدند. اصلیترین عامل آن کارگزاران سازندگی و دیگر کسانی بودند که در دوران ریاستجمهوری آقای رفسنجانی با استفاده از امکانات دولتی پا گرفته بودند.
در زمان دولت آقای خاتمی، اهانت علنی به مقدسات مذهبی از سوی روزنامهها و افراد حامی و وابسته به دولت و خط تدریجی استحاله نظام با جدیت تمام پی گرفته شد. کار تا آنجا پیش رفت که برخی از آنان به تخطئه گذشته انقلابی خود پرداختند. برای پیروزی بر رقیب سیاسی خود،در مواردی حتی دست یاری به طرف بیگانگان و دشمنان نظام و انقلاب دراز کردند. به بهانه توسعه سیاسی مردم را دوشقه کردند و در مقابل هم قرار دادند. به طور متوسط هر 9 روز یک بحران درست کردند و تقصیر آن را به گردن رقیب انداختند و کشور را به چنان بلبشویی کشاندند که دشمنان نظام را به آن حد از جسارت رساند که آن قراردادهای ننگآور را درباره تعلیق فعالیتهای صلحآمیز هستهای بر ما تحمیل کرد و….
در اغلب این دورهها آقای موسوی از مشاوران رؤسایجمهوری وقت بود و شاهد کمترین مخالفت جدی از سوی او به آن شرایط نبودیم، یعنی در واقع ایشان با آنها همراه و همسو بود. از آن طرف، مجموع آن افراد و جریانها در این انتخابات پشت سر آقای موسوی قرار گرفتند و از او حمایت کردند. معنی این امر این بود که انتخاب آقای موسوی یعنی تکرار آن سالهای تلخ و خسارتبار برای کشور و نظام و پیروان واقعی خط امام و رهبری. به عکس، من از حدود سال 78 که برای نخستینبار با آقای احمدینژاد آشنا شدم؛ همچنین در چند جلسه شورای فرهنگی دوران شهرداریشان، ایشان را فردی دینباور دیدم بویژه اعتقاد عملی او به ولایت فقیه برای من بسیار تعیین کننده بود. سادهزیستی و سلامت مالی ایشان و اعضای خانوادهاش هم برای من یک معیار مهم در گزینش وی بود.
برای مثال در همین ایام انتخابات در روزنامهها خواندم که در دولت آقای رفسجانی خانهای با زیربنای بالغ بر یکهزار متر مربع را 70 برابر زیر قیمت به آقای موسوی واگذار کردهاند.کسی هم این خبر را تکذیب نکرد. خب! اینجا چند سوال پیش میآید:
1) آیا دولت آقای رفسنجانی حق چنین بخششی از بیتالمال را داشته است؟
2) آقای موسوی چرا چنین بذل و بخششی را قبول کرده است؟اصولا یک خانواده چهار- پنج نفره، این خانه بزرگ را میخواهد چه کند؟!
البته هیچ فردی وجود ندارد که از لحاظ مدیریتی عاری از مشکل باشد. پس قاعدتا باید میان کسانی که کاندیدا شدهاند مقایسهای انجام شود و در میان آنها آنکس که لیاقت بیشتری دارد برگزیده شود. من هم در میان این تعداد از نامزدها آقای احمدینژاد را از همه بهتر دیدم. او باورمندتر از بقیه بود و از لحاظ کاری هم از دیگران، هم جوانتر و هم پرانرژیتر بود. شنیدهام ایشان در طول شبانهروز، 5-4 ساعت بیشتر نمیخوابد و تماماً مشغول کار برای مردم است.
نکتهای که در اینجا لازم به تاکید است اینکه کسی که از دیگران – با آن موقعیت سیاسی، اقتصادی و…- با آن صراحت و در چنان جایگاهی انتقاد میکند، باید از پرونده خود به طور کامل اطمینان داشته باشد و این یعنی اینکه آقای احمدینژاد، زمانی که در مقابل رسانه ملی نامی از شخصی میبرد، از گذشته خود اطمینان دارد.
همچنین او در میان نامزدها دارای مدرک تحصیلی معتبر و بالاتر بود و جزو خانوادههای هزار فامیل هم نبود و بر اثر شایستگیهای شخصی به این جایگاه رسیده است. ایشان دولت را به میان مردم برد. حتی زن خانهدار روستایی هم توانست از نزدیک رئیسجمهور خود را ببیند و حرف دل خود و مشکلات زندگیاش را به او بگوید. به طور کلی او طی چهار سال گذشته نشان داد، در کار خود صداقت، خلوص، سلامت، توانایی و پشتکار را با هم دارد.
به اینها باید این را هم اضافه کرد که خدماتی که دولت و وزارت ارشاد دولت نهم از زمان انتصاب دکتر محسن پرویز به معاونت فرهنگی وزارت ارشاد، به اهالی قلم کشور کرد، هیچیک از دولتهای پیشین در دوره زمانی مشابه نکردهاند که من چون تفصیل این خدمات را در جایی دیگر گفتهام، به تکرارشان نمیپردازم.
به اعتقاد شما در 27 سال اخیر وزارت ارشاد که وزارت آن برعهده آقایان خاتمی، علی لاریجانی، مصطفی میرسلیم، عطاءالله مهاجرانی، احمد مسجدجامعی و دکتر محمدحسین صفارهرندی بود، در راه دستیابی به اهداف انقلاب، کدام یک موفقتر بودند و کدام یک به اسلام و انقلاب لطمه وارد کردند؟
مقایسه تا حدودی عادلانه نیست، زیرا در هر دورهای شرایط خاصی مطرح بوده است، مثلا دوران وزارت آقایان میرسلیم و لاریجانی خیلی کوتاه بود.آقای خاتمی 10 سال مسؤولیت وزارت ارشاد را بر عهده داشت و بسیاری از نقدهای شهید آوینی نسبت به سینما، مربوط به دوران وزارت آقای خاتمی است! در عرصه کتاب حدود یکهزار و 500 تا یکهزار و 700 عنوان کتاب که تا قبل از آن – حتی در دوران وزارت آقای خاتمی – عمدتا به دلایل محتواهای خلاف اخلاقی و شرعی مجوز نشر برایشان صادر نشده بود، در دولت اصلاحات، تمام آنها توانستند مجوز بگیرند!
من زمانی که دولت نهم روی کار آمد در ابتدا بسیار خوشحال شدم که وزیر ارشاد تغییر میکند، اما در آغاز به کار این دولت، زمانی که دیدم تا حدود 9 ماه همان معاون فرهنگی وزیر ارشاد قبلی بر سر کار است بسیار ناامید شدم، اما بعد از گذشت این مدت وقتی دیدم، تحول با انتصاب کسی چون دکتر پرویز به وجود میآید، بسیار خرسند شدم.
تا آنجا که من میدانم، در دولت نهم در شاخه معاونت فرهنگی وزارت ارشاد، هیچ طرحی نبوده که قابل عمل و مفید بوده باشد و آقای پرویز به آن رسیدگی نکرده باشد و لااقل استارت آن را نزده باشد. البته گفته میشود به یکی دیگر از معاونتهای این وزارتخانه ایرادهای جدی وارد است که به نظرم در دولت دهم، با تغییر آن معاونت، این مشکل قابل رفع است.
نظرتان درباره آشوبگران قانونمدار(!) پس از برگزاری انتخابات چیست؟
این انتخابات تا آنجا که به مردم مربوط میشد به بهترین شکل ممکن برگزار شد، اما بویژه دو تن از نامزدها و از آن میان خاصه آقای موسوی و حامیان آشکار و پنهانش، با زیر پا گذاشتن بدیهیترین قوانین و قواعد دموکراسی و حتی اخلاقی، شرعی و عقلی، ضمن وارد آوردن خسارات مادی و معنوی بسیار سنگین به کشور، تلخ کردن کام دوستان و شاد کردن دل دشمنان انقلاب،کارنامهای بسیار سیاه و بد از خود به جا گذاشتند؛ به طوری که بیهیچ تردید آقای موسوی و یاران و حامیانش، چه در این دنیا و چه آن دنیا، باید پاسخگوی خسارات وارده و خونهای ریخته شده باشند.
گناه این ملت چه بود که باید تاوانی به این سنگینی برای توهم ریاستجمهوری و زورگوییها و رفتارهای غیردموکراتیک و لجوجانه کسی چون آقای موسوی و حامیان پشت پرده و آشکار او را بپردازد؟ اما جای شکرش باقی است که کسی با این روحیات، شخصیت و اطرافیان به ریاستجمهوری انتخاب نشد؛ اگرنه فردا، هرجا اتفاقی خلاف میلش میافتاد (مثلا در ارتباط با مجلس یا قوه قضائیه)فورا هوادارانش را به خیابانها میکشاند و آن وقت،کشور،در هر کمتر از 9 روز باید شاهد یک بحران باشد(!)
البته هم کارگزاران و هم دیگر موتلفان حامی موسوی، خود نیز میدانستند، میرحسین شانسی برای پیروزی در انتخابات ندارد و یکی از دلایل گرایش دبیرکل کارگزاران به سوی کروبی هم همین موضوع است؛ ولی این «جریان سیال» دارد خود را بازسازی میکند تا در 4 سال چهار آینده مجددا سپهر سیاست ایران را در اختیار بگیرد.
کسی که بدون ارائه شواهد تخلف به مرجع رسمی و قانونی، مستقیم به حضور رهبر میرود و شکایت میکند، یعنی برای خود، شأن فراقانونی قائل است و این یعنی استکبار؛ یعنی توهینی بزرگ به شورای نگهبان و دولت قانونی متولی امور مردم. البته در این میان رهبر انقلاب بسیار بزرگواری کردند و او را به حضور پذیرفتند و حتی گفتند شما از جنس اینها نیستید؛ حساب خودتان را از آشوبگران جدا کنید، ولی جناب موسوی بدون توجه به فرمایشات رهبری، فردای آن روز در آن اجتماع غیرقانونی حاضر شد موجب ریخته شدن آن خونها و آن حوادث تلخ شد که قطعا باید در زمان مقتضی در محکمه حاضر شود و به مجازاتی که استحقاقش را دارد، برسد.
متاسفانه آقای موسوی نشان داد، وقتی از سوی جمعیت بزرگی مورد استقبال قرار میگیرد، جوگیر میشود.
در اینجا لازم است به یک سخن حضرت امام اشاره کنم. ایشان میفرمودند: خدا نکند پیش از آنکه انسان خود را بسازد، جامعه به او رو بیاورد که در آن صورت هم خود و هم جامعه را نابود میکند. همچنین میفرمودند: میدانید چرا بیشتر سران کشورهای دیگر وقتی میخواهند در مقابل جمعی سخنرانی کنند از روی نوشته میخوانند؟ اینها حرف زدن بلد هستند، اما از اینکه جوزده شوند، میترسند زیرا مقابل جمعیت صحبت کردن دشوار است و این کار جز از عهده اولیای خدا –که از قبل روی نفس خود کار کردهاند- از کسی ساخته نیست.
در هر صورت هر زمان که کسی کاندیدا برای دورهای میشود باید اینقدر ظرفیت داشته باشد که حتی اگر رای هم نیاورد، این شکست را بپذیرد و بیدلیل به دیگران تهمت نزند و این طور کشور و ملتی را به هم نریزد.
شورای نگهبان هم به عنوان خبره این کار و امین مردم، باید در انتخاباتهای آتی در تایید صلاحیت نامزدها مراقبت بیشتری به عمل آورد تا شاهد تکرار این حوادث تلخ در آینده نباشیم.
حرف آخر.
تا مرحله شرکت در انتخابات، همه کسانی که به نیت اعتلای اسلام و نظام در این رویداد بزرگ شرکت کردهاند، به هر کس که رای داده باشند، ماجورند. تایید انتخابات و توصیه رهبر معظم انقلاب نیز باید فصلالخطاب تمام تردیدها و تشکیکهای احتمالی باشد. بعد از آن، هر حرف و سخنی، خلاف قانون و شرع و مستوجب عقوبت است.
رسول اکرم (ص) میفرمایند: بدبختترین مردم کسی است که آخرت خود را فدای دنیای دیگران کند.
مراقب باشیم مبادا ما از این گروه باشیم!
آره منم معتقدم آقای موسوی باید جواب خونهای ریخته شده را بدهد من خودم یکی از افرادی بودم که به آقای موسوی رای دادم اما الان پشیمانم من فکر میکردم اگر اقای موسوی بیاد لااقل بعضی از کم و کاستی های موجود در نظام مقدس جمهوری اسللامی را بر طرف میکند اما فکر نمیکردم که با مقابله با نظام باعث ریختن خون این همه جوان یا مردم نا آگاه بشه شاید من هم یکی از آنها بودم،
اقای موسوی که دم از بی قانونی رئیس جمهور میزد خود قانون را زیر پا میگذارد خوداقای موسوی بود که میگفت اگر مشکلی هست باید از طریق قانون حل شود حال یکی نیست به این فرد نسبتا محترم بگوید این رفتار ها آن قانونی است که شما دم میزدید حال من فکر میکنم این تشکیلات راه سبز امید را هم که راه اندازی کرده بیشتر شبیه پهن کردن فرش قرمز جلوی پای دشمنان نظام است.