تریبون مستضعفین- امیرعلی آوخ
مدام دارم به رادیو گوش میدهم؛ ردیف اِف اِم. نمیدانم پیام است یا آوا. اما هر چه هست، دارد تو را به خاطرم می آورد. باران، دو سه شب پیش قطع شد و امروز قرار است آفتابی باشد. حالا نمیدانم خورشید برای تو فرش گسترده یا او هم از باران دلگیر است؛ اما هر چه باشد، فعلاً معلوم نیست. باید صبر کنم تا تو بیایی. راستی چطور توانستی بی من صبر کنی؟! من که مردم و زنده شدم در این سالها. یکی نبود برایم شرح موضوع دهد که بابا این قبری که بالا سرش خوابیده ای، میت ندارد. یعنی بود، اما گوش من بدهکار نبود. لعنت به این رادیو؛ امروز چه مرگش شده. خیر سرمان ماشین خریده ایم؛ قسطی. قرار است ماهیانه از آن مقرری بازنشستگی کم شود. حالا رادیو اش برای من ناز در توبره میکند. مهم نیست. هنوز صبح نشده اما دلم برای آفتاب تنگ شده است. هم برای آفتابِ آسمان و هم برای آفتاب چهره ات. چند روز پیش آقایی بود در رادیو که مدام سر به سر این نوجوان ها می گذاشت. یکی از این دخترهایِ نوجوان به شوخی داشت از اشتباهی میگفت که چندی پیش مرتکب شده و خواستگارش را در این وانفسای بی شوهری، جواب کرده است. نمیدانی در آن دم چقدر به یادت گریه کردم. منتظر بودم که بیایی و هزار تا از این دخترها را برایت خواستگاری کنم و چهارتایشان را برایت بگیرم. میشنوی یوسف؟! دلم برایت تنگ است. دوست دارم یکی یک دانه پسرم که برگشت، قولی که به مادرش را داده بودم عملی کنم و برایت تا دلت میخواهد زن بگیرم. تو چه میدانی یوسف؟! نشسته ای و خیال میکنی هنوز زود است برایت زن بگیرم؟! غلط کردی؛ نان بابا را بخوری و حرفش را گوش ندهی؟! دوست دارم در عروسی ات تا پول در جیب و جان در بدن دارم، برقصم و شاد باش بدهم به بچه ها و بزرگتر ها. فکر کردی حالا که بسیجی شدی، از قید یک عروسی مفصل برایت خواهم گذشت؟! کلی سال بود که داشتم با این رویا زندگی میکردم. راستی یوسف بلدی رادیو تعمیر کنی؟ نمیدانم این رادیو چرا چند وقتی است قاطی کرده؛ نمیدانم الان در اِف اِم هستم یا در اِی اِم. فقط دارم به این آوایی گوش میدهم که معلوم نیست مال مرد است یا زن. قرطی بازی فراگیر شده. صدایِ این مردها بیشتر شبیه زنهاست. راستی قربانت بروم، هنوز صدای مردانه را داری یا نه؟! یادت هست؟! پشت وانت می نشستی و داد و بیداد می کردی که آی هندوانه داریم! به قیمت میدان. یادت هست؟ یک بار سر ارزان فروشی آنقدر کتکت زدم که صورتت کبود شد؟! عیبی ندارد عوضش مرد شدی. میدانی چند سال است دلم برای کتک زدنت تنگ شده؟! میدانی یا نه؟! لازم نیست تشکر کنی. میدانم خوشحالی از اینکه به تو یاد دادم که ارزان نفروشی. ببین. بیرون این پنجره را. چقدر آدم دارند خودشان را ارزان میفروشند. نه نبین؛ دوست ندارم اولین چیزی که از خانه می بینی این باشد. دوست دارم اول رادیو را درست کنی و بعد با هم برویم هندوانه بفروشیم. خاک میخورد در انباری. دلم لک زده برای انداختن دستمال یزدی روی گردن و بگو مگو کردن با خریداران هندوانه…
یوسف! انگار باران گرفته. دیدی؟! انگار بازهم قرار نیست تو بیایی. انگار این رادیو درست شدنی نیست… یوسف جان، کجایی بابا؟! قربانت بروم؟! اصلاً چرا رفتی؟! ناراحت شدی که از من کتک خوردی؟! خب بگویم غلط کردم، بر میگردی؟! از باران خسته شده ام. از مادرت هم که هر شب در خواب احوالاتت را می پرسد هم خسته شده ام. رادیو خاموش شد. دیدی؟! نیامدی، درستش نکردی، خاموش شد. دیر بیایی بابا هم خاموش میشود ها. آخر چند تکه استخوان هم اگر برای من نفرستی که خیلی بی معرفتی پسر… دوست داری بابا را اذیت کنی؟! یوسف جان؛ جانِ بابا برگرد…
Sorry. No data so far.