“… سوار بر لندرورِ داشتيم همراه حاجاحمد از مريوان خارج مىشديم. مطابق معمول، حاجى مىخواست به پايگاههاى اطراف سركشى كند. آن روزها به دليل در پيش بودن عمليات محمد رسولاللَّه(ص)، به تازگى يك سرى نيروى بسيجى برايمان فرستاده بودند و حاجاحمد خيلى خودش را مقيد مىدانست تا به آنها رسيدگى كند. اواسط راه، يك دفعه ديدم حاج احمد با يك لحن تند و آشفته به من نهيب مىزند: على، بزن كنار!
من كه از اين برآشفتگى ناگهانى حاجى خيلى دستپاچه شده بودم، پرسيدم: چى شده حاجى مگه؟ با تيغه دست محكم روى داشبورد كوبيد و گفت: به تو مىگم بزن كنار، همين حالا!
كوبيدم روى ترمز. به خاطر يخبندان دىماه و سطح لغزنده جاده، ماشين كمى سُر خورد تا در حاشيه جاده متوقف بشود. حاجى معطل نكرد، سريع از ماشين بيرون پريد.
من هم پشت سرش از ماشين خارج شدم. ديدم آن دست جاده، يك بچه بسيجى حدوداً چهارده – پانزده ساله، روى يك تَلِ بزرگ برفى، ايستاده. مثلاً نيروى تأمين جاده بود. يك دست لباس خال پلنگى گل و گشاد به تن داشت. زبانه پوتينهايش بيرون زده بودند و بندهاىشان هم باز بود. جيب خشابهايش به صورت كج و معوجى از فانسقهاش آويزان بود. تفنگ ژ-3 را هم به جاى آنكه روى دست گرفته باشد، از بند به شانهاش انداخته و براى گرم كردن خودش، توى دستهاى كبود شدهاش “ها ” مىكرد. خلاصه، هيچچيز او به يك نيروى تأمين جاده شباهت نداشت. حالا، از اين طرف، احمد هم با آن لباس كردى تنش و كلاهكشىِ كاموايى كه لبه آن را تا زير ابروهايش پايين كشيده بود، هيبت غريبى داشت و با چنين سر و وضعى مثل برقِ بلا داشت مىرفت به سمت آن بنده خدا. معلوم بود از اين برخورد بوى خوشى به مشام نمىرسد. فهميدم اگر دير بجنبم، حتماً با او برخورد تندى خواهد كرد. سريع خودم را به حاجى رساندم اما ديگر دير شده بود.
احمد تا با او رودررو شد، با يك قهر و غضبى گفت: اين چه وضع نگهبانى دادنه؟ كي به تو آموزش داده؟ اصلاً بگو ببينم، كي تو را اينجا تأمين گذاشته؟!
بعد هم دست دراز كرد، تفنگ را از سرشانه او قاپيد، سريع خشاب آن را در آورد و گلنگدن كشيد و تو لوله نگاهى انداخت و باز غرّيد: «اين تفنگه يا لوله بخارى! »از آن طرف، آن طفل معصوم كه بدجورى از اين برخورد توفانى احمد يكّه خورده بود، با آن جُثّه لاغر و قد و قواره كوچكش، عين يك گنجشك داشت مىلرزيد و فقط بِر و بِر داشت به اين تازه وارد اخمو و تندخو نگاه مىكرد. احمد پرسيد: «نيروى كدوم پايگاهى؟» به زحمت لب باز كرد و گفت: «سروآباد». احمد تفنگ را به طرف او گرفت اما پسرك يكدفعهاى بُغضش تركيد و همانطور كه سرش را بالا گرفته بود و توى چشمهاى احمد زل زده بود، اشك از چشمهايش سرازير شد و گفت: «شما خودت كى هستى كه اومدي سر من داد مىزنى؟ اسمت چيه؟ نيروى كدام پايگاهى؟»
آقا، احمد را میبينى؛ متعجب در سكوت به او خيره شده بود. پسرك با همان بغض و اشك و لحن معترض توى سينه احمد درآمد كه:« لااقل خوب بود مىدونستى من كى هستم!… اصلاً تو مىدانى فرمانده من كيه؟…من نيروي حاج احمدم. دعا كن، فقط دعا كن پاى من به مريوان نرسه! اگر برم مريوان ، يكراست مىرم پيش برادر احمد، اون مىدونه حق كسايى كه به خودشون جرأت بدن سر بسيجى داد بزنن را چطور كف دستشون بذاره! حالا چرا لال شدى؟ يالاّ اسم خودت رو بگو ببينم! اسم مسؤولت چيه؟»
آقا، تازه فهميديم طفلك چون يك راست از سنندج به سروآباد رفته، اصلاً احمد را قبلاً نديده و نمىشناسد. از آن طرف، حاجى را مىگوييد؟ همان جا صد بار مُرد و زنده شد. رفت جلو و با آن دستهاى درشتش، اين بسيجى كوچك را در آغوش گرفت و در حالى كه او را مثل جان شيرين در آغوش خودش مىفشرد، با يك لحن بُغضآلودى به زحمت گفت: «غلط كردم برادر جان… غلط كردم!»
آن طفلك هم كه هنوز متوجه موضوع نشده بود، در حالى كه به سختى تقلاّ مىكرد از آغوش احمد خارج شود، مىگفت: «اينا رو به من نگو، تو بازداشتى، پُستم كه تموم شد، يك راست مىبرمت پيش برادر احمد! “.
[…] تریبون مستضعفین » بسیجی به حاج احمد گفت: شکایتت را به حا…. […]