مریم آریان
تنگ غروب از سنگ، بابا نان درآورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
مادر برای بار پنجم درد کرد و
رفت و دوباره با خودش یک دختر آورد
گفتند دختر نانخور است و مادرم گفت
ای کاش میشد یک شکم نانآور آورد
تنگ غروب آمد پدر با سنگ در زد
یک عده را مهمان برای مادر آورد
مردی غریبه با زنانی چادری که
مهمان ما بودند را پشت در آورد
مرد غریبه چای خورد و مهربان شد
هی رفت و آمد هدیهای آخر سر آورد
من بچه بودم وقت بازی کردنم بود
جای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟
تنگ غروب از سنگ، بابا نان درآورد
آن را برای بچههای دیگر آورد
مادر برای بار آخر درد کرد و
رفت و نیامد باز اما دختر آورد
Sorry. No data so far.