سه‌شنبه 03 جولای 12 | 14:48

ایران و افغانستان؛ پاره‌های جدا افتاده از یک پیکرند

او از بجستان، خراسان جنوبی آمده بود اما هیچ آدرس و نشانی نداشت. غربت و گمنامی او خیلی عجیب بود! تلاش ادامه داشت تا اینکه بچه‌های بسیج بجستان به سراغ او آمدند. خیلی عجیب بود. رجب غلامی از اتباع افغانستان بود!


ین روز‌ها رسانه‌های آتش‌بیار و پلیدی چون بی‌بی‌سی، سعی می‌کنند تا بر طبل اختلاف بین ایران و افغانستان بزنند. غافل از آنکه این دو کشور، پاره‌های جداافتاده‌ای از یک پیکر هستند. شاید بتوان گفت هیچ کشوری مانند افغانستان، با ایران به لحاظ فرهنگی و تمدنی قرابت ندارد. و تاسف‌بار آنکه در این زمینه نه کارهای قابل قبولی توسط دولت‌ها انجام شده و نه توسط تشکل‌های مردمی و نه دانشجویان فعال در حوزهٔ جهان اسلام.

متن زیر حکایت از اوج این قرابت و نزدیکی بین دو فرهنگ دارد و امید آنکه برخی مسئولین به اقدامات ناشایست خود که به جدایی بیشتر این دو پارهٔ تن می‌انجامد، آگاه شوند:

زمستان ۶۴ بود. عملیات والفجر، روی ارتفاعات کردستان. هوا بسیار سرد بود. یکی از گردان‌ها به سمت پاسگاه مرزی عراق حرکت کرده بود. آن‌ها باید با عبور از موانع دو طرف به پاسگاه حمله می‌کردند. کارشان بسیار مهم بود. لحظاتی بعد خبر رسید که گردان پشت سیم خاردارهای حلقوی گیر افتاده! از مکالمات بی‌سیم معلوم بود برادر کاوه اصرار دارند که کار زود‌تر شروع شود.

برادر ناصری، مسئولیت اطلاعات عملیات را به «رجب غلامی» سپرده بود. همه نگران بودیم. لحظاتی بعد پشت بی‌سیم اعلام کردند گردان حمله را آغاز کرده. بعد از تصرف پاسگاه، فرماندهٔ گردان ضمن تشکر از بچه‌ها گفت: حماسهٔ اصلی را برادر رجب غلامی آفریدند. بعد مکثی کرد و ادامه داد:

همهٔ ما پشت موانع گیر افتاده بودیم و واقعا نمی‌دانستیم چه کنیم. در همین حین برادر غلامی دوید جلو و بعد هم خوابید روی سیم خاردا رو گفت: از روی من عبور کنید. فرصت تصمیم‌گیری نداشتیم بیش از ۳۰۰ نفر از روی بدن‌ش عبور کردند. معاون گردان کنارش بود و پا‌هایش را پله کرد تا به رجب کمتر فشار بیاید. ایشان می‌گفت: در زیر نور منور کاملا مشخص بود خارهای سیم در بدنش فرو رفته بودند.

وقتی از روی سیم خاردار بلندش کردیم خون از تمام بدنش جاری بود. دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: خدایا تحمل ندارم، از تو شهادت می‌خواهم.

عجیب بود‌‌ همان لحظه گلوله‌ای به پیشانی او نشست و شهید شد.

بعد از عملیات پیکرهای تعدادی از شهدا را به بجستان منتقل کردند. تمام شهدا توسط خانواده‌هایشان تشییع شدند. اما پیکر شهید غلامی هنوز مانده و کسی برای تحویل گرفتن پیکر او اقدام نکرده بود!!!

او از بجستان، خراسان جنوبی آمده بود اما هیچ آدرس و نشانی نداشت. غربت و گمنامی او خیلی عجیب بود! تلاش ادامه داشت تا اینکه بچه‌های بسیج بجستان به سراغ او آمدند. خیلی عجیب بود. رجب غلامی از اتباع افغانستان بود! او زیر این آسمان هیچ کس را نداشت. خانواده‌اش را توی جنگ افغانستان از دست داده بود. تنها کسی که او را می‌شناخت یک شاطر بود. او می‌گفت: رجب چند سال قبل به ایران آمد و در نانوایی من کار می‌کرد. شب‌ها همانجا می‌خوابید. خیلی مقید و معتقد بود. یک موتور داشت که آن را فروخت و پولش را داد به امام جمعه برای کمک به جبهه. رجب مقلد امام بود و می‌گفت: اسلام مرز نمی‌شناسد، امام ولیّ ماست.

امام جمعه برای مردم این شهید را معرفی کرد. بعد از نماز جمعه تمام مردم جمع شدند و پیکر رجب را آوردند و تشییع با شکوهی برگزار شد. شاید برای هیچ شهیدی اینگونه نشده بود! حال و روز مردم خیلی عجیب بود. همه اشک می‌ریختند گویی برادر خود را از دست داده بودند. رجب در این شهر دیگر غریب نیست. مردم بجستان وقتی وارد گلستان می‌شوند ابتدا به سراغ رجب می‌روند و بعد به سراغ دیگر شهدا.

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.