محمدسعید میرزایی
«آن مرد رفت» با من، در ایستگاه بود
مثل گلی بنفش، در آن ساعت کبود
«آن مرد رفت» یک کت و شلوار قهوه ای
با دکمه های تیره و کفش سیاه بود
«آن مرد…» دستمال مرا خیس اشک کرد؛
پس در گلوی جاده فرو ریخت، مثل رود
«آن مرد رفت» شکل خداحافظی گرفت؛
لبخند زد و خاطره ای شد ولی چه زود
بابا… ولی نه، آن اتوبوس سفید رفت
تاریک بود، پنجره اش در میان دود
آن مرد رفت بیت طویل سفر؟ نه آه
او را نمی-برای همیشه- توان سرود
آن مرد رفت یک غزل ناتمام ماند؛
وقتی که می نوشته شد آن مرد، رفته بود…
Sorry. No data so far.