جمعه 13 جولای 12 | 19:11
گفت‌وگوی خواندنی با «مادر چهار شهید» روستای شهیدآباد

فقط دیدار با رهبری به دلمان ماند!

«حاجیه ستاره اکبری» بانوی ۷۸ شهیدآبادی مادری است که چهار پسرش با نام‌های محمد شفیع، نورالدین، هدایت‌الله و عین‌الله را در دوران جنگ تحمیلی از دست داده است اما با اراده و مصمم می‌گوید پشیمان که نیست هیچ بلکه خوشحال هم هست.


شاید کمتر کسی نام روستای «شهیدآباد» در فارس را شنیده باشد؛ روستایی از توابع شهرستان خرم بید که به دلیل تعداد شهدای این روستا در سال ۶۲ و در جریان سفر آیت‌الله مهدوی کنی، به عنوان روستای نمونه کشوری انتخاب شد و نام آن از «چم بیان» به «شهیدآباد» تغییر یافت.

در روستای «شهیدآباد» با جمعیت حدود هشتصد نفری (۸۷۶ نفر) ۴۳ شهید و ۵۰ جانباز وجود دارد و از نکات قابل تأمل آن وجود یک خانوادهٔ چهار شهیدی، یک خانوادهٔ سه شهیدی و پنج خانوادهٔ دو شهیدی است.

در ادامه در سفری به این روستا پای صحبت مادر چهار شهید این روستا می‌نشینیم؛ «حاجیه ستاره اکبری» بانوی ۷۸ شهیدآبادی مادری است که چهار پسرش با نام‌های محمد شفیع، نورالدین، هدایت‌الله و عین‌الله را در دوران جنگ تحمیلی از دست داده است اما با اراده و مصمم می‌گوید پشیمان که نیست هیچ بلکه خوشحال هم هست.

کوچه پس کوچه‌های روستای شهیدآباد را گذراندیم تا به خانه‌ای خشتی رسیدیم. با گذر از راهرویی باریک، وارد حیاطی کوچک شدیم که تنها چند درخت را در خود جای داده بود. وارد اتاق پذیرایی شدیم. اتاق اگرچه کوچک به نظر می‌رسید اما سر تا پای اتاق با عکس‌ها و نقاشی‌های امام (ره)، مقام معظم رهبری و شهدای خانواده تزیین شده بود. با گذشت دقایقی بانویی سالخورده، لنگ لنگان اما سبکبال وارد اتاق شد. از جا بلند شدم و سلام کردم.

خوشحالم! پشیمان هم نیستم

به او گفتم: مادر جان! مادر چهار شهید هستی. چه احساسی داری؟ گفت: خوشحالم! پشیمان و دل‌نگران هم نیستم. الحمدلله جای بد نرفته‌اند.

این بانوی شهیدآبادی تأکید کرد که اگر چه سخت است اما برایش روسفیدی دارد.

به او گفتم: طی پنج سال، چهار فرزندت را از دست دادی! آیا با شهید شدن نخستین فرزندت، با رفتن دیگر بچه‌ها مخالفت نکردی؟ پاسخ داد: من هیچی نگفتم. چون لیاقتش را داشتند.

پاسخ‌های بانوی شهیدآبادی چنان محکم و کوبنده بود که اگر چه در کنارش نشسته بودم اما احساس می‌کردم با شنیدن هر جمله‌اش، حداقل یک متر به عقب‌تر می‌روم!

گفتم چرا پسرم دست‌هایت تاول زده است؟

او یادآور شد که نخستین پسرش یکسال بعد از حضور در جنگ، شهید شد. گفت یکبار پسرم از جبهه برای دیدنمان آمد. دست‌هایش تاول زده بود. گفتم چرا دست‌هایت تاول زده است؟ دستش را پنهان کرد. پدرش گفت که سنگر می‌کَند. ولی من نمی‌دانستم سنگر یعنی چه!

محمدشفیع خیلی مظلوم، کمرو و کم حرف بود

محمدشفیع خیلی مظلوم، کمرو و کم حرف بود. او شهید شد، خبرش که رسید پسر دومم دست‌هایش را به طرف آسمان گرفت و گفت خدایا شکرت…

هیچکدامشان با هم فرقی نمی‌کردند

از این مادر چهارشهیدی پرسیدم: از چهار فرزندت، کدامشان را بیشتر دوست داشتی؟ پاسخ داد: هیچکدامشان با هم فرقی نمی‌کردند. اما شهادت پسر بزرگمان خیلی سخت بود. چون دو فرزند داشت.

برای حاج عین‌الله خیلی گریه کردم

برای حاج عین‌الله خیلی گریه کردم چون خودم هم از بچه‌گی یتیم بودم. او اگر چه پسر بزرگ خانواده‌مان بود اما قبل از او سه پسرمان شهید شده بود.

ماجرای مخالفت پدر و نامه عین‌الله به آقای محلاتی

و پدرش برای رفتن عین‌الله به جبهه خیلی مخالفت کرد چون تنها بچه باقیمانده‌مان بود. عین‌الله برای آقای محلاتی نامه نوشت که پدر و مادرم رضایت نمی‌دهند به جبهه بروم و آقای محلاتی هم جواب داد که باید با رضایت پدر و مادرت بروی.

عین‌الله حاضر به آمدن مکه نشد اما …

آن موقع از طرف بنیاد شهید می‌خواستند ما را به مکه ببرند. من تا آن موقع حتی به مشهد هم نرفته بودم. دلم کنده شد، گوسفند‌ها را فروختیم تا هزینه سفر کنیم. آن موقع، نورالدین هنوز شهید نشده بود، اما هنوز نرفته بودیم که نورالدین هم شهید شد. با شهادت او، ما سه فرزند شهید داشتیم و می‌توانستیم یکی دیگر از فرزندان خانواده را همراه خودمان به مکه ببریم. به عین‌الله گفتیم که با من و پدرش به مکه بیاید. اما از آنجا که ما با رفتن او به جبهه مخالفت کرده بودیم او هم با درخواست ما مخالفت کرد! تا اینکه، به او قول دادیم با ما به مکه بیاید و هنگام بازگشتن به جبهه برود. برگشتیم.

عین‌الله به جبهه رفت و بلافاصله شهید شد و ۴ روز بعد جناز‌ه‌اش را آوردند.

آقای رفسنجانی باور نمی‌کرد هرچهار نفر فرزندانم هستند!

این بانوی شهیدآبادی یادآور شد: یکبار ما را پیش آقای هاشمی رفسنجانی بردند. آن موقع رئیس جمهور بود. اعتقاد [باور] نمی‌کرد که هر چهار نفر، فرزندانم بود‌ه‌اند! گفت هیچکدام نو‌ه‌ات هم نیست؟ گفتم نه، همه بچه‌هایم هستند.

فقط دیدار با رهبری به دلمان ماند!

یکبار هم از «روایت فتح» [گروه تلویزیونی] به خانه ما آمدند و گفتند حاج خانم! چه خواسته‌ای از دولت داری؟ گفتم من که بچه‌هایم را نداد‌ه‌ام که خواسته‌ای بگیرم. فقط دیدار با رهبری به دلمان ماند!

دو سه ماه گذشت. آن‌ها دوباره آمدند و گفتند که با شنیدن حرفت، خیلی دلمان سوخت. آمد‌ه‌ایم که با ماشین خودمان شما را پیش رهبر ببریم و رفتیم.

بعد‌ها پیش آقای خامنه‌ای هم رفتیم. رهبری گفت: حاجیه خانم چهار تا داغ دارد. خیلی سخت است.

بچه‌هایم با نان خالی، روزه می‌گرفتند

این مادر نمونه در حالی که خدا را شکر می‌کرد و می‌گفت که بچه‌ها، لیاقتش را داشتند، یادآور شد: بچه‌هایم خیلی سختی کشیدند. با نان خالی، روزه می‌گرفتند. چیزی هم نداشتیم. خودشان خشت زدند و این خانه قدیمی را ساختند.

ناراحت نیستم. هر چند گاهی خیلی سخت می‌گذرد

او تأکید کرد: ناراحت نیستم. هر چند گاهی خیلی سخت می‌گذرد. همین امروز برایمان جو آورده بودند ولی کسی را نداشتیم که بار را خالی کند. این سَر و آن سر خیلی دویدم و گریه کردم.

حاجیه ستاره اکبری بانوی ۷۸ شهیدآباد گفت: با گذشت ۶ -۵ سال از شهادت چهارمین و آخرین فرزندمان، خدا پسری به ما داد که نامش را مهدی گذاشتیم. او حالا پیش ما زندگی نمی‌کند.

 

Comments are closed.

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.