۱۸ سال زندگی عاشقانه در کنار کسی که فقط روی یک تخت افتاده و باید برای هر کار کوچک کنارش باشی.
۱۸ سال همه مسئولیت به گردنت باشد، اما خم به ابرویت نیاوری چون عاشق همسرت هستی.
جالبتر این است که برای به دست آوردن این زندگی عاشقانه نیز باید با عزیزترینهایت، یعنی پدر و مادرت بجنگی تا بتوانی به خواستهات برسی.
آنقدر این سوژه برایم جالب بود که بعد از شنیدنش نتوانستم به راحتی از کنارش بگذرم؛ اما نزدیک شدن به سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) باعث شد تا بدانم که زمانش رسیده که این عاشقانه آرام را روایت کنم تا در این روزگاری که فقط میشنویم از قیمت دلار و دعوای فلان مسئول، حالا بشنویم از کسانی که گوشهای دنج برای خود ساختهاند و به دور از هیاهوی این زمانه زندگی میکنند.
با آقای روحی که تماس گرفتم، گفت: اصلا شرایط جسمی مناسبی ندارد و نمیتواند صحبت کند اما آنقدر اصرار کردم که پذیرفت ساعت ۱۲ دوشنبه به منزلشان در کرج برویم.
حدود یک ساعت بعد از قرار رسیدیم و در بدو ورود بیتای ۹ ساله که حاصل این زندگی عاشقانه است به استقبالمان آمد.
طبق ۲۷ سال گذشته زندگیاش، همان طور به صورت دمر بر روی تخت افتاده بود؛ ۲۷ سالی که به قول خودش ۱۸ سالش با وجود همسری مهربان برایش قابل تحملتر شده و حتی گاهی این دردهای کهنه برایش شیرین شدهاند.
از هر دو میخواهم که از آشنایی ازدواجشان بگویند اما همسر جانباز روحی میگوید: من خیلی دوست ندارم راجع به این موضوع صحبت کنم و از همسرش میخواهد که او این کار را انجام دهد و اینجانباز ۷۰ درصد این گونه برایمان روایت میکند از یک عاشقانه آرام:
ما از اول آشنایی نداشتیم. یک چیز خوبی که بود هر دو در کرج آشنا شدیم ولی هر دو اهل اردبیل هستیم. ایشان بنیاد میرفتند و میآمدند. میخواستند با یک جانباز ازدواج کنند -سال ۷۳ یا ۷۴ بود- و شش ماه هر هفته بنیاد میآمدند. بنیاد هم جانباز معرفی نمیکرد؛ چون میگفتند شاید از روی احساس دارد تصمیم میگیرد.
میخواستند کاملا مطمئن شوند که واقعا میخواهد با یک جانباز ازدواج کند یا نه؛ تا اینکه سر شش ماه با بنیاد دعوایش شد که من را مسخره کردهاید من شش ماه است دارم میآیم اینجا ولی شما هیچکاری نمیکنید.
آن موقع بود که یکی از بنیاد به من زنگ زد و گفت: یک همچنین خانمی هست که میخواهد با جانباز ازدواج کند. ما هم شما را معرفی کردیم. گفتم: چطوری باید ایشان را ببینم؟ قرار شد ساعت ۴ در کرج نزدیک خانه ایشان همدیگر را ببینیم (آن زمان قادر بودم با وجود مشکلات جانبازی خودم به تنهایی رانندگی کنم).
یادم هست که گفتم: چطور ایشان را بشناسم؟! که گفتند: یک خانم چادری است که دستش باندپیچی شده است. سر ساعت ۴ قرار گذاشته بودیم اما هر چه به ایشان نگاه کردم آنقدر رویشان را گرفته بودند که نتوانستم ایشان را ببینم. نیم ساعتی که با هم بودیم صورتشان را به طرف پنجره ماشین گرفته بودند و صحبت میکردند.
از همسر آقای روحی پرسیدم که از آن روزها چیزی به خاطر دارد؟
گفت: نه. آنقدر مشکلات زندگی و کشیدن بار آن برایم سخت هست که دیگر حتی لحظهای قبل را به خاطر ندارم! (اما همه این حرفها را با لبخند میگوید).
آقای روحی ادامه میدهد: من واقعا در آن نیم ساعت، زندگیام را پیاده کردم و از شرایطم گفتم و از ایشان پرسیدم: شما شرایطی ندارید؟ گفتند: نه.
ایشان باید سر نیم ساعت برمیگشتند خانه؛ اما واقعیت در این نیم ساعت یک عمر زندگی کردیم. من ایشان را امیدوار کردم و ایشان هم مرا امیدوار کرد.
بعد از نیم ساعت، ایشان را سر خیابانشان پیاده کردم و آمدم خانه بعد هم پدر و مادر و چند تا از فامیل را فرستادم خواستگاری.
خانوادهشان قبول نکردند. یک بار دیگر هم فرستادم، باز هم جواب نه بود! یک روز ایشان به من زنگ زدند و گفتند: هزار بار هم بیایی خواستگاری خانوادهام کوتاه بیا نیستند. من الان از خانه آمدهام بیرون و دیگر برنمی گردم.
اینجای صحبت که میرسد، خانم روحی باز لبخندی میزند و عاشقانه به همسرش نگاه میکند.
جانیاز روحی ادامه میدهد: به ایشان گفتم: این کار را نکن بالاخره قبول میکنند اما ایشان نپذیرفت و گفت: من منتظر شما هستم و من هم چارهای نداشتم و رفتم سوارشان کردم. بعد هم رفتیم تهران خانه برادرم ایشان را گذاشتم خانه برادرم و برگشتم کرج.
ساعت حوالی ۱۱ شب بود که به خانه رسیدم. دیدم در باز است و سه برادر و مادر ایشان هر کدام روی یک پله نشسته بودند. گفتند: دختر ما را بده! گفتم: دختر شما دست من نیست. دختر شما را من دیدیم و سوار کردم و بردم بنیاد.
آنها هم خیالشان راحت شد که دخترشان بنیاد است و صبح که رفتند بنیاد و دیدند آنجا نیست و به آنها دروغ گفته شده و بعد که دیدند کار از کار گذشته، دیگر به خانه ما هم نیامدند.
یک مدتی گذشت و ایشان همچنان خانه برادرم بودند، اما چون شناسنامهشان را با خود نیاورده بودند و بدون شناسنامه هم نمیشد ازدواج کرد. یک ماه به همین شیوه گذشت تا یک روز برادر بزرگشان نقشهای چید که تنها راه این است که ما شناسنامه را بدهیم دست آنها تا بروند کارهایشان را انجام دهند و بعد بیایند پیش عاقد و زمانی که برای عقد میآیند آنجا هم شناسنامه و هم دختر را پس میگیرم و میآییم خانه و همه چیز تمام میشود.
اینجای صحبت که میرسد، بیتای ۹ سالهشان که به پدر زل زده و به حرفهای او با دقت گوش میدهد خندهاش میگیرد و یواش یواش از مادرش سوال میپرسد.
اینجاست که میفهمیم دخترک ما هم قصه این ازدواج عاشقانه را نمیداند.
اینجانباز این طور قصهاش را ادامه میدهد: من شناسنامه را گرفتم و به یکی از دوستانم که سیدی روحانی و مانند خود من جانباز است، قضیه را گفتم. سید هم به من گفت: فکرش را هم نکن درستش میکنم. من آشنایی در ساری دارم که این کار را انجام میدهد و بعد از آن برادرم هم آمد و چهارنفری رفتیم ساری.
وقتی رسیدیم ساری، مستقیم رفتیم دفتر ازدواج و تا وارد شدیم دیدیم بالای دفترخانه پارچه سیاهی زدهاند و نوشتهاند: هفتم آن مرحوم!
سید گفت: اصلا ناراحت نباشید. من یک رفیقی دارم که کارمان را راه میاندازد و بعد هم با هم رفتیم روستای آنها و آنجا ماندیم. سید آمد شهر. خیلی این طرف و آن طرف را گشته بود و تقریبا همه دفاتر ازدواج را به هم سر زد و آخر کار هم امام جمعه ساری را پیدا کرده بود که سنش خیلی بالا بود و یک طلبه جوان هم همراهش بود.
آنها هم یکسری مدارک داده بودند و گفته بودند بروید آزمایشها را انجام بدهید و با جواب بیاید؛ تقریبا سه روز طول میکشید. ما که آنجا رفتیم داستانمان را گفتیم که باید زودتر جوابمان را بگیریم و آنها هم با ما همکاری کردند و تا ظهر جوابها را تحویلمان دادند.
دوباره برگشتیم روستا. به سید گفتم: همه مدارک آماده است. عصر بود که دیگر آماده بودیم. آنجا یکسری فامیلها و همسایهها آمده بودند عقدکنان. تقریبا هوا داشت تاریک میشد که آنها رسیدند. بعد شانس ما برق هم رفت. یک دوربین داشتیم که حالا توی تاریکی هم نمیشد عکس بیندازیم.
ما آنجا یک پدر کرایهای جور کردیم و یک مقدار پول هم دادیم و گفتیم: ایشان به عنوان پدر دختر کنار همسرم بنشیند! خلاصه همه کارها انجام میشد تا اینکه رسید به مهریه!
ما اصلا فکر مهریه را نکرده بودیم. به حاجخانم گفتم: ۱۴ تا سکه نظرتان چی هست؟ ایشان هم گفتم من نمیدانم هرچی خودت میدانی.
ما هم به عاقد گفتیم ۱۴ تا سکه. یک دفعه این پدر کرایهای گفت نه! من مهر ۱۴ سکه برای دخترم قبول نمیکنم. حال این بنده خدا گیر داده بود که الا و بلا نه! دیدیم زمان دارد از دست میرود. گفتم: باشد یک میلیون هم بگذار روی مهریه.
دوباره گفت نه کم است! به سید اشاره کردم: برو یک کاری کن من دیگر نمیدانم باید چه کنم. سید هم با همشهریاش یک جوری صحبت کرد که طرف متوجه شد و دیگر چیزی نگفت و خلاصه رضایت داد و عاقد خطبه عقد را جاری کرد.
کارهایمان نزدیک دو روز طول کشیده بود. چون من به خانواده حاج خانم قول داده بودم که شناسنامه را ۴۸ ساعته تحویل دهم. شبانه با ایشان و برادرم به کرج راه افتادیم و صبح رسیدم و من ایشان را منزل یکی از دوستانم که تازه نامزد کرده بود گذاشتم. بعد هم به سمت محل کار برادر ایشان که در تاکسیرانی بود رفتم تا شناسنامه را بدهم. او فکر نمیکرد ما در ۴۸ ساعت عقد کرده باشیم. گفتم: دیگر شناسنامه را نمیخواهیم. گفت: مگر چه کار کردهاید؟ گفتم: هیچ عقد کردهایم. برادرش خیلی شاکی شد ولی دیگر کار از کار گذشته بود.
مسئله بعدی این بود که خانواده ایشان راضی نمیشدند در عروسی شرکت کنند. تقریبا دو ماه از ۱۹ خرداد تا ۲۰ مرداد طول کشید اما نتوانستیم راضیشان کنیم تا اینکه مجبور شدیم عروسی را برگزار کنیم.
بعد از آن هم تا چهار ماه ما را قبول نکردند. خانه خواهرشان میرفتیم نمیشد، منزل پدرشان هم که اصلا نمیشد برویم؛ تا اینکه یک روز حوالی محل کار پدر ایشان تصادف کردم و پدر که این صحنه را دیده بود آمد جلو دست داد و روبوسی کردیم. بعد هم به نوههایش گفت: چرا اینجا ایستادهاید؟ بروید برای ما چای بیاوردید. آنجا بود که دیگر با هم آشتی کردیم.
اینجا بود که از دلیل مخالفتها پرسیدم که آقای روحی گفت:
مخالفتها بیشتر به خاطر وضعیت من بود و میترسیدند چشم بسته ازدواج صورت بگیرد؛ اما حاج خانم قبل ازدواج کاملا تحقیق کرده بود و در اصل کار مهم را ایشان کرد نه من.
توی این هفده الی هجده سالی که ازدواج کردیم، زندگیمان خیلی بهتر از کسانی است که سرپا و سالم هستند. من شب یلدا ایشان را میبرم سرعین با همه سختیهایی که هست ما با هم دو بار کربلا و یک بار هم مکه رفتیم.
از خانم روحی میپرسم تا به حال دعوا کردهاید؟!
سه نفری میخندد و خانم روحی جواب میدهد: نه دعوا خیلی کم اتفاق افتاده. خب آدم با بچهاش هم دعوایش میشود.
جوابم را نمیگیرم؛ دوباره میپرسم با هم قهر کردهاید؟
باز خانم روحی در جوابم میگوید: یک بار دو روز گذاشتم رفتم خانه پدرم. آن هم چه قهری دو دقیقه به دو دقیقه زنگ میزدم و با ایشان صحبت میکردم. پدرم میگفت: این چه قهر و آمدنی است که همش با او حرف میزنی؟!
از این زن عاشق میپرسم چرا تصمیم گرفتید این کار بکنید؟
میگوید: در زمان جنگ این طور بود که هر کسی به نوعی دوست داشت در آن خدمت کند من هم یک دوست داشتم که با جانبازی که دستش قطع بود ازدواج کرد. این اتفاق در اردبیل افتاده بود و من گوشه ذهنم آن را داشتم و بعد هم تصمیم خودم را گرفتم که حتما با یک جانباز ازدواج کنم.
ما دامادهای دیگر هم در فامیل داریم ولی الان احساس میکنم از لحاظ زندگی و دوست داشتن من از همه آنها جلوتر هستم.
روایتشان از ازدواجشان تمام میشود و قصد بازگشت داریم؛ از خانم روحی میخواهم که در کنار همسرش بنشیند تا عکس بگیریم اما قبول نمیکند و میگوید که من نذر کردهام که خودم را وقف کنم از صداوسیما هم چندین بار آمدهاند اما قبول نکردم.
پس بیتا را میگوییم که به نیابت از مادر کنار پدر بشیند تا عکس بگیریم.
اصرار دارند که برای نهار بمانیم اما نمیشود ماند؛ با این خانواده که زندگی عاشقانهای دارند که هر گوشهاش باید برای من و تو درس عبرتی باشد خداحافظی میکنیم.
داخل تاکسی که نشستیم گوشی همراهم زنگ خورد و آقای روحی بود که گفت: یادم رفت بگویم که من ۲۷ سال است بر روی تخت همین طور دمر افتادهام.
این را گفت و خداحافظی کرد و همان جا بود که به ذهنم رسید:
از این ۲۷ سال ۱۸ سالش نصیب تو بوده که عاشقانه در کنارش باشی و فقط لبخند بزنی آن هم از روی رضایت…
Sorry. No data so far.