دیروز، چهلم رویاسادات حسینی بود. درودگرزاده قهرمان جوان كاراته كشور از حومه بومهن، كه چندی پیش به دلیل خوابآلودگی رانندهای دچار مرگ مغزی شد و اعضایش را به چهارده تن هدیه داد. رویا از قضای روزگار دختر دایی همسر «علیمحمد مؤدب» بود. دختری بود از طبقه مستضعف و سرشار از امید و آرزو، كه تازه داشت با قهرمانی به بعضی رؤیاهایش میرسید.
مؤدب در این شعر كوتاه، با بیانی موجز، به قصههای دور و دراز رویا و رویاها و خوابآلودگیهای ما «رانندهها» پرداخته است كه انگار پایانی هم ندارند. مؤدب میگوید: «خدا همه را میبیند، اما ما چشمهایمان و قلبهایمان را بهصورت اختصاصی، طبقاتی و باندی استفاده میكنیم، در حالیكه خداوند فرموده است استفاده اختصاصی ممنوع است!»
شاید دیدن ظرائف و لمس درد نهفته در این شعر، با خواندن «اعترافات تكاندهنده علیمحمد مؤدب» آسانتر باشد. این شعر مؤدب را هم در ادامه میخوانید.
1. رویا
رویا!
رویا!
رویا!
رویاسادات حسینی!
…
رؤیایی بودی
كه مرگ تو را تعبیر كرد
حرفی ساده
كه هر روز گفتی
و ما هجده سال نشنیدیم
نشنیدیم
نشنیدیم
نشنیدیم…
حتی وقتی مرگ
تو را به زبان آورد
و تلویزیون
عكس تو را نشان داد
…
در آن هیاهوی سبز
تنها چهارده تن
به معنای تو پی بردند
***
2. اعترافات
[اینها را شعر حساب نمیكنم، میخواهم حرفی بزنم. همه نامها و اتفاقات این شعر واقعی است، برای رویای ما دعا كنید]
میتوانستیم
در صفهای نان
قرارهای عاشقانه بگذاریم
در فروشگاههای بزرگ
قایمباشك بازی كنیم
و در كارخانهها شعر بخوانیم
اگر غم نان نبود
اگر دروغ نبود
میتوانستی صدای مرا از حنجرة خودم بشنوی
و چشمهایم را از پنجرههای دیگران نبینی
*
بلدم شعر بگویم، ببین:
«ما چنان دو قاب عكس
در نگارخانة جهان
از اتفاق روبهروی هم
تو چه میكنی؟
من چه میكنم؟
تو به حال من
خنده میكنی
من برای تو
گریه میكنم»
*
«سازندگی» خرابم كرده است
«اصلاحات» فاسدم خواسته
و از «عدالت» سهمی نبردهام
ما نامهایمان را با هم معاوضه میكنیم
حرفهایمان را
شعارها و صندلیهایمان را.
بلدم بنویسم
اما گریه نمیگذارد
فرقی میان احمد و محمود نیست
میان حسین و حسن
میان من و تو.
گلولهای به قلبم شلیك میكنی
و چشمهایم را میدزدی
تا برایم گریه كنی!
*
حیرت نمیكنم
چرا كه دیدهام
صاحبخانه، رئیسجمهور مستاجرهایش است
مرد رئیسجمهور زنها و بچههایش
مدیر شركت، رئیسجمهور منشیهایش
كاندیدای شكستخورده، رئیسجمهور هوادارانش
و رانندة تاكسی، رئیسجمهور همه
مگر تو در وبلاگت
رئیسجمهور خوانندگانت نیستی؟
اگر بهجای تو بودم
خودم را میكشتم
اگر بهجای من بودی، خودت را میكشتی
*
تبلیغات انتخاباتی
هیچوقت تمام نمیشود
و آشوبهای سرخ و سبز
فقط گاهی تو آتش را میبینی
و گاهی من
تنها شاعر همیشه فریاد میزند
بیكارم من، میفهمی؟
بیكارم و از هیچ رنگی حقوق نمیگیرم
پدرم بیمار است
هفتاد و پنج ساله
و در بوستانهای مشهد بازنشسته نیست
(مجبورم بگویم كار میكند
و صاحبكارها حق بیمهاش را نریختهاند
امیرحسین، ششساله است و كفش ندارد
پدرش، دوازده سال پیش معتاد شده است
وقتی كه شانزده ساله بوده است!
ـ با عرض معذرت از مجید مجیدی ـ
مجبورم بگویم
مهدی بیست و پنج سالش است
اما هنوز فلج اطفال رهایش نكرده
مجبورم بگویم
اگرچه شعرم خراب شود)
*
كلاس موسیقی كه سهل است
«اگر پارتیبازی نمیشد
به پارتی هم میرفتم»
دیروز برای خواهرم ندا گریه كردم
اما سالهاست
عزادار هاجرها و كنیزوهایم
میتوانی رد اشكهایم را
بر صفحههای كتابهایم بگیری
تو اما
فقط آن را میبینی كه نشانت میدهند
چینی، پاكستانی، مصری، عراقی
برای داییعلی گریه كردهام
كه به جرم قدم زدن با خواهرش
بیست و پنج سال است به آلمان تبعید شده است
برای امینآباد شهرری
كه در خانههای بیست و پنج متریاش
دو خانواده زندگی میكنند
در حالیكه پیادهروهای خیابان ولیعصر
میلیاردی بازسازی میشوند
نهفقط برای هواپیمای سییكصدوسیِ ارتش
كه برای تصادفیهای جادة تربتجام ـ مشهد هم گریه كردهام
برای رویا كه ناخنهایش را میجوید
پدرش صرع دارد و بیمه ندارد
نامادریاش كلیه ندارد و بیمه ندارد
پدرش صرع دارد و انگشتش را ارة برقی بریده است
و امروز سحرگاه، رؤیایش
از جادة اصفهان ـ تهران به كما رفت
حتی برای عراقیها
با گریه شعر گفتهام
با آنكه وقتی به سربازی رفتند
پسرعموهایم را كشتند
*
نه سخنگوی رئیسجمهورم
و نه در ستادی سبز شدهام
اما شاعرم و طبق قانون این جنگل الكتریسیته
لابد رئیسجمهورِ خوانندگانم هستم
پس حق دارم نطق كنم
خوشت نمیآید، از كشور كلمات من برو بیرون
یا تا قیامت
كامنت بگذار
*
این اشكآورها تمام نمیشوند…
[…] با قهرمانی به بعضی رؤیاهایش میرسید.سال گذشته مودب این شعر را برای او […]