متن پیش رو بخشهايي از سخنراني شهيد سپهبد صياد شيرازي 125 روز قبل از شهادت ایشان و در تاريخ 15/9/1377 است که در جلسه شب خاطره مسجد جامع قلهك تهران ایراد شده است.
سير نبردهاي رزمندگان اسلام در دو دوره خلاصه ميشود، يک دوره جنگ با ضدانقلاب و منافقين و دشمنان داخلي و يک دوره هم دوره هشت ساله دفاع مقدس.
در کردستان با کمک رزمندگان ارتشي، سپاهي، بسيجي کرد مسلمان شهرهاي سنندج، مريوان، ايوان پيشمرگان دره، سقز، بانه، سردشت و بعدش هم اشنويه و بوکان در دوران فرماندهي و مسئوليت بنده، آزاد کرديم. يعني اين شهرها کاملاً دست ضدانقلاب بود، جادهها و پادگانها محاصره بود، به لطف خدا همگي آزاد شدند. در کردستان بودم که صداوسيما اعلام کرد که صياد شيرازي شده فرمانده نيروي زميني! آن موقع درجه حقيقي من سرگرد بود منتهي دو تا درجه افتخاري داده بودند که بتوانم فرماندهي بکنم. آمدم به جبهه جنوب، در جبهه جنوب اولين کاري که کردم در عرض دو سه روز قرارگاه کربلا را تشکيل داديم، قرارگاه کربلا مرکز عمليات مشترک ارتش و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود.
ما فهميده بوديم که اگر بخواهيم پيروز شويم، بايد همه با هم يد واحده باشيم، بلافاصله طرحهامان را ريختيم. به لطف خداوند عملياتها را پشت سر هم شروع کرديم، عمليات طريقالقدس و عمليات فتح المبين که دو هزار کيلومتر مربع از قلب رودخانه کرخه در شمال خوزستان آزاد شد، پادگان عين خوش و چنانه آنجا هم آزاد شد. حدود 16 هزار اسير از دشمن در فتح المبين گرفتيم. عمليات بيتالمقدس انجام شد که 6 هزار کيلومتر مربع از خاک ما آزاد شد، شهر خرمشهر هم آزاد شد و حدود 19هزار و 600 نفر اسير گرفتيم. تا حدود چهار، پنج سال با همين فرماندهي نيروي زميني در جبهه بودم، بعد وضعيتي شد که من خودم تقاضا کردم که مسئوليتم را عوض کنند که شدم نماينده امام(ره) در شوراي عالي دفاع. باز به جبهه ميرفتم.
سربازان ما را جارو كردند
به آخر جنگ که رسيده بوديم، چند روز قبل از عمليات مرصاد، دشمن سوءاستفاده کرد و در حالي که تازه قطعنامه 598 شوراي امنيت را پذيرفته بوديم، عراقيها سوءاستفاده کردند و ريختند از 14 محور در غرب کشور، آنهايي که با جغرافيا آشنا هستند از تنگ توشابه، بعد پاسگاه هدايت، پاسگاه خسروي، تنگ آب کهنه، تنگ آب نو، نفت شهر، خود سومار، سرني بياد به طرف مهران و تا خود مهران حدود 14 محور دشمن آمد حمله کرد و رزمندگان ما را دور زد. ما 40، 50 هزار تا اسير از آنها داشتيم آنها اسير از ما کم داشتند يک دفعه تعداد بسيار زيادي اسير گرفت. خيلي وحشتناک بود. از سوي ديگر دلهاي ما را غم گرفته بود، امام هم فرموده بود نجنگيد، ديگر تمام شد، من در خانه بودم که ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند که دشمن از سرپل ذهاب و گردنه پاتاق با سرعت جلو ميآيد، من گفتم خدايا کدام دشمن از يک محور سرش را انداخته پايين ميايد! اين چه جور دشمني است؟! گفت: ما نميدانيم، گفت رسيدهاند به کرند و آنجا را هم گرفتند. بعد هم حرکت کرده به سمت اسلام آباد غرب، بعد هم کرمانشاه و همين طور دارد جلو ميآيد!
اين چه دشمني است؟ ما همچنين دشمني نديده بوديم که اينطور از يک جاده سرش را بيندازد پايين و بيايد جلو! گفتند به هر صورت ما نميرسيم. گفتم: خب حالا شما چه ميخواهيد؟ گفتند: شما بياييد برويم منطقه. حواسمان پرت شده بود که اين دشمن چيست؟ گفتم: فقط به هواپيما بگوييد آماده باشد که با هواپيما برويم به طرف کرمانشاه. هواپيما را آماده کردند. ساعت 10:30 دقيقه به کرمانشاه رسيديم. در کرمانشاه حالت فوق العادهاي بود، مردم از شدت وحشت بيرون از شهر ريخته بودند! جاده کرمانشاه- تاق بستان که تقريباً حالت بلوار دارد، پر از جمعيت بود. ساعت 1:30 شب پاسدارها آمدند وگفتند که ما در اسلام آباد بوديم که ديديم منافقين آمدند. تازه فهميدم که اينها منافقين هستند که کرند و اسلام آباد غرب را گرفتند. يک پادگاني در اسلام آباد بود که ارتشيها آنجا نبودند. منافقين آمده بودند و پادگان ارتش را گرفتند. فرمانده پادگان که سرهنگ بود، مقاومت کرده بود، همانجا اعدامش کرده بودند. منافقين ميخواستند به طرف کرمانشاه بيايند اما مردم از اسلام آباد تا کرمانشاه با هروسيلهاي که داشتند از تراکتور و ماشين آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولين کسي که جلوي اينها را گرفت، خود مردم بودند.
خلبانها فكر كردند منافقين خودياند
آقاي شمخاني آن موقع معاون عمليات ستاد کل بود و من وقتي به کرمانشاه رسيدم، آقاي شمخاني آنجا بود. اول کار به من گفت: ما که کسي را نداريم که روي زمين دفاع کنيم، نيروهايمان همه توي جبهههاي جنوب هستند. اينجا کسي را نداريم. به هوانيروز که پايگاهش همين نزديکي است، زنگ بزن بگو ساعت 5 صبح آماده باشند که من بروم توجيهشان کنم. با خلبانها ميرويم و حمله ميکنيم؛ چون الآن روي زمين کسي را نداريم و با خلبان حمله ميکنيم. آقاي شمخاني زنگ زد به فرمانده هوانيروز و گفت که من شمخاني هستم. آن فرمانده هم جواب داد: من ارادت دارم به آقاي شمخاني ولي از کجا بفهمم که شما شمخاني هستي و از منافقين نباشي؟ آقاي شمخاني هر چه ميگفت، آن فرمانده گوش نميکرد. تلفن را داد به من، چون من با خلبانهاي هليکوپترها مأموريتهاي زيادي رفته بودم، با اکثر آنها آشنا بودم. همين که زنگ زدم، آن فرمانده اسمش انصاري بود، گفتم: آقاي انصاري صداي من را ميشناسي؟ تا گفتم صداي من را ميشناسي گفت سلام عليکم و احوالپرسي کرد. ساعت 5 صبح رفتيم. همه خلبانها در پناهگاه آماده بودند. توجيهشان کردم که اوضاع در چه مرحلهاي هست.
دو تا هليکوپتر کبري و يک هليکوپتر214 آماده شدند که با من براي شناسايي برويم و بعد بقيه بيايند. اين دو تا كبري را داشتيم؛ خودمان توي هليكوپتر 214 جلو نشستيم. گفتم: همين جور سر پايين برو جلو ببينيم، اين منافقين كجايند. همين طور از روي جاده ميرفتيم نگاه ميكرديم، مردم سرگردان را ميديديم. 25 كيلومتر كه گذشتيم، رسيديم به گردنه «چهار زبر» كه الان، اسمش را گذاشتهاند «گردنه مرصاد». من يك دفعه ديدم، وضعيت غيرعادي است، با خاك ريز جاده را بستند يك عده پشتش دارند با تفنگ دفاع ميكنند. ملائكه و فرشتگان بودند! از كجا آمده بودند؟ كي به آنها مأموريت داده بود؟! معلوم نبود. هليكوپتر داشت ميرفت. يك دفعه نگاه كردم، مقابل آن طرف خاك ريز، پشت سر هم تانك، خودرو و نفربر همين جور چسبيده و همه معلوم بود مربوط به منافقين است و فشار ميآورند تا از اين خاك ريز رد بشوند. به خلبانها گفتم: دور بزنيد وگرنه ما را ميزنند. به اينها گفتم: برويد از توي دشت. يعني از بغل برويم؛ رفتيم از توي دشت از بغل، معلوم شد كه حدود 3 تا 4 كيلومتر طول اين ستون است. من كلاه گوشي داشتم. ميتوانستم صحبت كنم: به خلبان گفتم: اينها را ميبينيد؟ اينها دشمنند برويد شروع كنيد به زدن تا بقيه هم برسند. خلبانهاي دو تا كبريها رفتند به طرف ستون، ديدم هر دويشان برگشتند. من يك دفعه داد و بيدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتيد؟ گفت: بابا! ما رفتيم جلو، ديديم اينها هم خودي اند. چي چي بزنيم اينهارا؟! خوب اينها ايراني بودند، ديگه مشخص بود كه ظاهراً مثل خوديها بودند و من هر چه سعي داشتم به آنها بفهمانم كه بابا! اينها منافقند. گفتند: نه بابا! خودي را بزنيم! براي ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصباني شدم، گفتم بنشين زمين. او هم نشست زمين. ديديم حدوداً 500 متري ستون زرهي نشستهايم و ما هم پياده شديم و من هم به خاطر اينكه درجههايم مشخص نشود، از اين بادگيرها پوشيده بودم، كلاهم را هم انداخته بودم توي هليكوپتر. عصباني بودم، ناراحت كه چه جوري به اينها بفهمونم كه اين دشمن است؟! گفتم: بابا! من با اين درجهام مسئولم. آمدم كه تو راحت بزني؛ مسئوليت با منه. گفت: به خدا من ميترسم؛ من اگربزنم، اينها خودي اند، ما را ميبرند دادگاه انقلاب. حالا كار خدا را ببينيد!
منافقين ناشی بودند
منافقين مثل اينكه متوجه بودند كه ما داريم بحث ميكنيم راجع به اينكه ميخواهيم آنها را بزنيم، سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. من خودم توپچي بودم. اگر من ميخواستم بزنم با اولين گلوله، مغز هلي كوپتر را ميزدم. چون با توپ خيلي راحت ميشود زد. فاصله با برد 20 كيلومتر ميزنيم، حالا كه فاصله 500 متري، خيلي راحت ميشود زد. اينها مثل اينكه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 متري ما كه به زمين خورد، من خوشحال شدم، چون دليلي آمد كه اينها خودي نيستند.
گفتم: ديدي خوديها را؟ اينها بچه كرمانشاه بودند، با لهجه كرمانشاهي گفتند: به علي قسم الآن حسابش را ميرسيم. سوار هلي كوپتر شدند و رفتند. اولين راكتي كه زد، كار خدا بود، اولين راكت خورد به ماشين مهمات شان خود ماشين منفجر شد. بعدهم اين گلولهها كه داخل بود، مثل آتشفشان ميرفت بالا. بعد هم اينها را هر چه ميزدند، از اين طرف، جايشان سبز ميشدند، باز ميآمدند. من ديگه به هلي كوپتر كبري گفتم: بچه ها! شماها بزنيد؛ ما بريم به دنبال راه ديگه. چون فقط كافي نبود كه از هوا بزنيم، بايد كسي را از زمين گير ميآورديم. ما ديگه رفتيم شناسايي كرديم؛ يك عده در سه راهي روانسر، يك عده در بيستون و فلاكپ، هرچه گردان بود، اينها را با هلي كوپتر سوار ميكرديم، دور اينها ميچيديم. مثل كسي كه با چكش ميخواهد روي سندان بزند اول آزمايش ميكند بعد ميزند كه درست بخورد. ما ديگر با خيال راحت دور آنها را گرفتيم. محاصره درست كرديم؛ نيروهاي سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت رسيد. نيروهاي ارتش هم از محور ايلام آمد. حال بايد حساب كنيد از گردنه “چهار زبر” تا گردنه حسن آباد، پنج كيلومتر طولش است. همه اينها محاصره شدند ولي هر چه زده بوديم، باز جايش سبز شده بود. بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اينان چه عذابي ديدند… بعضي از آنها فراري ميشدند توي اين شيارهاي ارتفاعات، كه شيارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار ميكشيديم، نميآمدند. ميرفتيم دنبال آنها، ميديديم مردهاند. اينها همه سيانور خوردند، خودشان را كشتند. توي اينها، دخترها مثلاً فرماندهي ميكردند. از بيسيمها شنيده ميشد: زري، زري! من بگوشم. التماس، درخواست چه بكنند؟ اوضاع براي آنها خراب بود. ما ديديم اينها هم منهدم شدند…
معجزه شد
بعد گفتيم، برويم دنباله اينها را ببنديم كه فرار نكنند. باز دوباره دو تا هلي كوپتر كبري گير آورديم و يك هلي كوپتر 214، كه رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام آباد رد ميشدم، جاده را نگاه ميكردم كه ببينم منافقين چگونه رفت و آمد ميكنند. ديديم يك وانتي با سرعت دارد ميرود. حقيقتش دلمون نيامد كه اين يكي از دستمون در برود؛ به خلبان كبري گفتم: از بغل با اون توپت -توپ 20ميلي متري خوبي دارند از دو سه كيلومتري خوب ميزند- يك رگباري بزن، ترتيبش را بده. گفت: اطاعت ميشه. تا آمدم بجنبم، ديدم هلي كوپتر رفته بالاي سرش، مثل اينكه ميخواهد اينها را بگيرد، من گفتم: «جلو نرو زيرا اگر بروي جلو، ميزنندت.» يك دفعه هلي كوپتر را زدند، ديدم هلي كوپتر رفت، خورد به زمين شخم زده. يك دود غليظي مثل قارچ، بلند شد؛ مثل اينكه دود از كله ما بلند شد كهاي كاش نگفته بوديم: برو! اشتباه كردم. حالا چكار كنيم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم ميزدند؛ آنجا پر منافق بود به هرصورت، خلبانها را راضي كردم كه برويم يك آزمايش كنيم، ببينيم ميتوانيم خلبان را نجات بدهيم. ديديم هلي كوپتر دومي گفت: من توپم كار نميكند، نميتوانم پشتيباني كنم؛ برويم آنجا، ميزنند. گفتم: هيچي، اينها كه شهيد شدند، برويم به طرف ادامه هدف. رفتيم محل را شناسايي كرديم. حدود يكي دو گردان نيرو را من توي گردنه پاتاق پياده كردم و راه را بر آنها بستم كه فرار نكنند. برگشتيم، شب شد. صبح ساعت 8 بود كه من توي تاق بستان بودم.
يك دفعه، تلفن زنگ زد؛ فرماندهي هوانيروز گفت: فلان كس! دو تا خلبان پيش من هستند، دو تا خلباني كه ديروز گفتي شهيد شدند. گفتم: چي؟ من خودم ديدم شهيد شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رسانديم. تعريف كردند و گفتند: ما رفتيم آنها را از نزديك كنترل كنيم، ما را زدند؛ سيستمهاي فرمان هلي كوپتر، قفل شد. يعني ديگه كنترلي نبود. ما فقط با هنر خودمان، زديم به خاك به صورت سينمال، كه سقوط نكنيم. وقتي زديم، يك دفعه ديديم موتور دارد آتش ميگيرد ولي ما زنده ايم. هنوز يكي از كابينها باز ميشد. لكن كابين ديگري باز نميشد، قفل شده بود. شيشهاش را شكستيم، آمديم بيرون، دوتايي از اين دود استفاده كرديم و به طرف تپه مقابل فرار كرديم. بعد، منافقين كه آمدند، ديدند جايمان خالي است، رد پايمان را ديدند و ديدند كه ما داريم پاي تپه ميرويم. افتادند دنبال ما. بالاي تپه رسيديم. نه اسلحهاي داريم نه چيزي. خدايا! (شهادتين را ميگفتيم). كار خدا، يك دفعه ديديم از طرف ايلام دو تا كبري اصلاً چه جوري شد كه يك دفعه آنجا پيدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع كردند به زدن اينها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اينها از اين طرف فرار ميكنند، ما از اون طرف فرار ميكنيم. ما هم از فرصت استفاده كرديم به طرف روستاهايي كه فكر كرديم داخل آنها، ديگه منافق نيست، رفتيم. بعد، رسيديم به روستا و خيالمان راحت شد كه ديگر نجات پيدا كرديم. تا رفتيم توي روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقين! منافقين! گفتيم: بابا! ما خودي هستيم؛ ما خلبانيم. گفتند: نه، شما لباس خلباني پوشيديد و شروع كردند به كتك زدن ما. كار خدا يكي از برادرهاي سپاه آنجا پيدا شده، گفته: شما كي را داريد ميزنيد؟ كارتشان را ببينيد. كارتمان را ديدند، گفتند: نه بابا! اينها خلبانند. شروع كردند روبوسي و پذيرايي گرم. صبح هم هلي كوپتر كبري آنجا پيدا شده بود. هلي كوپتر كميته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پايگاه، كه آنها را ما حالا ديديم. به هرحال خداوند متعال در آخر اين روز جنگ يا عمليات «مرصاد» به آن آيه شريفه، عمل كرد. كه خداوند در آيه شريفه ميفرمايد: «با اينها بجنگيد، من اينها را به دست شما عذاب ميكنم و دلهاي مؤمن را شفا ميدهم و به شما پيروزي ميدهم.» (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پيروزي تمام شد كه كثيف ترين و خبيث ترين دشمنان ما (منافقين) در اينجا به درك واصل شدند و پيروزي نهايي ما، يك پيروزي عظيمي بود.
Sorry. No data so far.