تریبون مستضعفین – اعیاد شعبانیه امسال نیز با حضور گرم دوستداران اهل بیت و امام مهدی (عج) برگزار شد. اما افرادی در بین هموطنان ما بودند که امسال، جشن نیمه شعبان را طوری دیگر تجربه میکردند. از این جمله، «حسن عباسی» یکی از هموطنان زاهدانی است که در انفجارهای اخیر مسجد زاهدان، که توسط باقیماندههای گروه ریگی انجام گرفت، مورد آسیب قرار گرفته است. او در وبلاگش به اسم «نوشته های یک برادر کوچکتر»، در مطلبی با اسم «شربت» به وصف حال جشن امسال خود پرداخته است.
حسن مینویسد:
در را که باز می کنم اولین چیزی که می بینم لبخندش است: «بهتری؟»
سلام…به لطف خدا…
بپوش بریم.
کجا؟
ایستگاه صلواتی…سر همین چهار راه بالایی زدیم.
با این وضع…؟
نگاهی به دست اویزان به گردنم می کند و به صورتم که هنوز رد دو سه تا از زخم ها رویش مانده.
نترس… دستت بدتر از اینی که هست که نمی شه… قرار بود فردا بخیه هاشو بکشی؟
اره…اما مهم سرمه…تو که می دونی…اگه حمله بهم دست بده.
پاشو بیا بریم…اگه دوباره موجی شدی خودم کمکت می کنم.
***
دو دلم…هم می خواهم بروم هم می ترسم دوباره موجی شوم. از لحظه انفجار تا امشب روزی یکی دو تا حمله دارم.که این اواخر بهتر شدم اما خوب… دل را به دریا می زنم. زنگ می زنم رفیق عشق و می گویم : «دارم می روم»
***
کنار ایستگاه روی صندلی نشسته ام و دارم به بچه هایی نگاه می کنم که سینی ها را پر و خالی می کنند.اجازه کاری را به من نمی دهند و مرا خجالت زده روی صندلی نشانده اند: «شما نه حالت خوبه نه بدنت سالمه..همین جا بشینید که برکت جمع باشید»
هر وقت سرشان کمی خلوت می شود کنارم می ایند و می گویند و می خندند. فقط یکی شان را می شناسم اما گویی سالهاست که همه شان را می شناسم.
***
لیوان شربت دستم است و دارم مزه مزه اش می کنم که یک ماشین ترمز می کند. جیغ لاستیک هایش همه را به خود جلب می کند و من چهره کریهش را وسط جمعیت اطراف ایستگاه می بینم. درست مثل همانی که موقع انفجار دوم دیدم.همان چهره کریه و پلید که به من نگاه کرد. ناگهان نور همه جا را می گیرد و صدایی می اید….کسی که کنارم بود سینه اش را می گیرد و به زمین می افتد. بالاتر از مچ دستم اول می سوزد بهد تیر می کشد. بعد درد تا مغزم بالا می رود. گوشهایم را می گیرم تا دوباره صدای صوت نشنوم اما خاصیتی ندارد. می افتم زمین و می لرزم. سرم تیر می کشد و دهانم کف کرده…
***
می خندد: «یک تانکر اب ریختم روت تا برگشتی…یکی از بچه ها پاتو گرفت یکی هم دستاتو…»
به لباس خیسم نگاه می کنم و می گویم: «معلومه!» می خندم…وسط خنده گریه ام می گیرد٬
نه تو شانس داری نه من سعادت…
به چشم های اشک آلودم نگاه می کند و می گوید: «نه حاجی…هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند»
دستش را می گیرم که بلند شوم: «اشتباه می کنی… روبه صفتان زشت خو را نکشند»
آرام آرام و با لباسی کاملا خیس به سمت ایستگاه می روم تا گوشه ای بنشینم و تو دست و پای کسی نباشم.
Sorry. No data so far.