فصل اول: بهار سبز یا پاییز زرد
تولد، آمدن به این دنیا، نفس کشیدن با ریههای پاک از هوای پاک. این واقعه قطعاً برای همه رخ خواهد داد. معجزهای مکرر است. عوام در آن حرف خاصی نمیبینند
دستان نرم و کوچک فرزندش را کف دست میگذارد. سفید است مثل برف، لطیف و نرم مثل پنبه. خندهاش میگیرد. از بس دوستش دارد، بیاختیار وصفش میکند. دستانش را میبوسد و دقیق نگاهش میکند. همه خطوط کف دستش را با چشمانش دنبال میکند. حس میکند که این خطوط، تقدیر نوشتههای اوست. میخواهد بخواند. دوست دارد بداند. ببیند. سعی میکند، اما نمیتواند. خطوط برای او به حرکت درنمیآیند. سخن نمیگویند. خوانا نمیشوند. به صورتش نگاه میکند. ساکت است. خوابیده است. هر چقدر هم او را نوازش میکند، میبوسد و میبوید، فایده ندارد. کودک «یک روزه»ای است که آرام خفته است.
هر چند که او «یک روزی» خواب آرام را از بدترین مخلوقات خدا میرباید.
فصل دوم: عزت یا ذلت
سرسبز و باصفاست؛ آب و هوایش هم مطلوب است؛ هر چند که فضای نامطلوبی دارد؛ البته فضای دینی و اجتماعی و سیاسیاش ـ ساحل عاج را میگویم ـ مردمش فساد را مثل آدامس میجوند؛ هر چند که بدانند آخرش پوچ است. تن به مبارزه نمیدهند و خفت سلطة فرانسه را به دوش میکشند. خانواده مصطفی، اما متدیناند. هجرت کردهاند برای کسب روزی. شیعة اثناعشریاند و با خانوادههای مسلمان در ارتباطاند. سخت مراقب بچهها هستند که فساد، دورشان چنبره زده است. مصطفی دارد بزرگ میشود. از قد و سن، نه از فهم و عقل. دیگرمسلمانان را هم آگاهی دینی میدهد.
درس میخواند. زبان یاد میگیرد. اما معلم خصوصی گرفتهاند تا مصطفی عربی را هم خوب بیاموزد. معلم، عربی را از روی نهجالبلاغه به او یاد میدهد. مصطفی با امیرمؤمنان(ع) انس میگیرد. آنچه «علی» گفته است، با پوست و خونش عجین میشود. مصطفی بعداً حق شاگردی را خوب به جا آورد.
فصل سوم: آگاهی، همت
زمان میگذرد، نه مثل نسیم که نوازشت کند؛ مثل تندباد. ناگهان میآید و میگذرد. در حالی که تو هنوز در محاسبهای که چه کاری بیشتر به تو نفع میرساند. ناگهان دیر میشود و تو تازه میخواهی بدانی که چه انجام بدهی؟ کجا بروی؟ با که دوست شوی؟ و… زمان اما منتظر تو نمیماند. دیر بجنبی، رفته است.
مصطفی بر زمان غلبه داشت. فراتر از زمان بود. اندیشهاش رشد یافتهتر از دانستهها بود. روشنفکر بود و این، روشنایی راه را نشانش میداد.
مکان، دورِ دور، آن سر دنیا، یعنی قارة آفریقا. کشور ساحل عاج. مستعمرة فرانسه، در فساد غوطهور.
اما مصطفی یک کودک، یک نوجوان و یک جوان مسلمان، شیعة غیور بار میآید. معرفت یافته است. اول ویژگی یک مؤمن که یقین است، در وجودش ریشه دوانیده است. اینجا در ایران انقلاب میشود. آیتالله خمینی بر مسند حکومت مینشیند. ایران را آزاد میکند. دشمن را خوار میکند. آنجا مصطفی از تمام سیاست ایران و دنیا مطلع میشود، آن را دنبال میکند، به آن افتخار میکند، تأسی میکند، میشود یک آزاده و یک خوارکنندة دشمن. مصطفی یک زمانشناس و یک سیاستدان فهیم بود.
مکة مکرمه، سال 64. حجاج ایرانی را وحشیانه به خاک و خون میکشند. غیرت مسلمانان به جوش میآید و امام پیام میدهند. مصطفی در ساحل عاج است. پیام امام را به همه میرساند و خودش بخشی از آن را مینویسد و به دیوار نصب میکند که: «باید هستههای مقاومت حزبالله در جهان تشکیل شود.»
و حال، آرزوی مصطفی آن است که این هسته را تشکیل دهد و خود، عضو آن شود.
فصل چهارم: دنیا، یک گذرگاه
جوانی، زیبایی، امکانات، عزیز بودن، مال… همه را خدا به انسان میدهد. و شاید به یکی «همه» را بدهد. پس مغرور شدن به آن، جایگاه ندارد؛ چون از آن خداست. «تعداد اندکی» هستند که این را میدانند و نه تنها به خود، بلکه به خدا نیز مغرور نمیشوند که شاید روزی تقدیر بر پایهای بچرخد که «همه» را از دست بدهند. تمام آنچه را که دارند و ندارند از خدا طلب میکنند؛ برای خدا صرف میکنند و به خدا ردّ امانت میکنند.
مصطفی سیزدهساله بود که برای اولین بار به لبنان رفت؛ «به وطن خوش آمدی!» این خوشآمدگویی را گلولههای توپ و خمپاره و آتش و خونریزی صهیونیستها به او گفتند. مصطفی تمام وجودش آتش گرفت.
مصطفی نوزده ساله بود که به لبنان سفر کردند و در آنجا ساکن شدند. مزرعه پدریاش محل زندگیشان شد و رفاه و آسایش… اما مصطفی تنها دنبال یک چیز بود: «تشکیل هستة حزبالله.»
مصطفی سه تبعیت داشت: لبنانی، فرانسوی و ساحلعاج؛ به سه زبان هم مسلط بود: عربی، فرانسوی، انگلیسی. همه دوستش داشتند… دیگر چه چیزی نیاز داشت برای آنکه بر بال آرزوها بنشینی و پرواز کنی! اما مصطفی عاقل بود. اینها مثل سایه کوتاهمدتی بالای سرش بود. میدانست روز که برود، هر چقدر هم که گرم بوده باشد، دیگر سایه، ارج و قربی ندارد. روز، همان زندگی کوتاه آدمی است و سایه همان وسایل و نشانهها و افتخارات دنیوی. عمر که تمام شود، اینها ارزشی ندارد؛ جز آنکه نشانهای بر خیر داشته باشند. پس مصطفی دنبال سایه نبود. دنبال خیر و برکت و آرزویش بود. نمیخواست زیر سایة دنیا بنشیند. میخواست روزش که شب شد، خورشیدش را گم نکند.
فصل پنجم: عزت شیعه، زینب اسلام
خدا دشمنان ما را از احمقها آفریده است؛ این جمله «امام» است. چقدر هدفگیری دقیقی است. با کاری که کردند، تنها باعث شدند که نام ایران و خمینی بر زبان آنهایی هم که هنوز نشناختهاندش و نشنیده بودند، جاری شود. با فکر کوتاهشان بلندی عزت و غیرت و مسلمانان را به دنیا مخابره کردند و آنان که لبیک گفتند، به همه فهماندند که «خمینی» ولیّ مطلق سراسر دنیای اسلام است. هر کسی در هر جایی و در زیر پرچم هر کشوری که باشد، به نام اسلام، و شیعه و به نام ولیّ خدا خمینی، وفادارانه و آگاهانه جانش را فدا خواهد کرد؛ هر چند که به نتیجه نرسد؛ هدف ادای تکلیف است.
سال 67 ، صهیونیسم و آمریکا و انگلیس در جنگ با ایران مغبون شدند. چارهای میجستند. سلمان رشدی احمق قبول زحمت کرد و قلادة آنها را بر گردن گرفت و کتاب «آیات شیطانی» را نوشت. امام فراتر از زمان و مکان بودند. سیاست در مشتشان بود؛ سلمان رشدی را «مرتد» و «واجبالقتل» خواندند و قاتلش را شهید. مصطفی درونش خروشید. امام، مقتدای مصطفی بود. پس «لبیک یا امام». مصطفی برای انجام امر امام، از همة جهات خودش را مناسب میدید؛ تبعیت زبان، صورت و سیرت. همه جوانب را سنجید. مشغول جمعآوری اطلاعات از محل اختفای آن «مرتد» شد و سخت پیگیر کار. چند روزی هم آموزش نظامی و آشنایی با مواد منفجره را در «جبل صافی» لبنان دید. دیگر همه چیز مهیا شد.
«روح خدا به خدا پیوست.» مصطفی تمام وجودش سوخت. آب شد. و اما هدفش: مصممتر حرکت کرد.
همه چیز آماده بود. مصطفی به کسی حرفی نزده بود؛ حتی به همسرش که تازه چند روزی بود عقد کرده بودند. راهی سفر شد؛ انگلیس و هتلی که سلمان رشدی در آنجا زندگی میکرد. مصطفی در طبقه پایینتر اتاق گرفت. دو ـ سه روزی ماند. رفت و آمدها را کنترل کرد. مواد منفجره را هم تهیه کرد. همه چیز آماده بود برای آنکه لبخندی بر صورت تمام اسلام بنشاند که به او مشکوک شدند.
نام «حسین» ماند و نام «یزید» محو شد.
زمان بر گردة «مرتد» سوار است. زمان، دولت انگلیس و امریکا و… را اسیر خود کرده است. آن مرتد و این دولتها حالا حالاها باید سنگینی زمان را بر دوش خود بکشند. مصطفی اگر «مرتد» را میکشت، او رها میشد؛ اما خدا میخواهد که «مرتد» به خاطر حماقتش، زجر دنیا را هم بکشد و عذابی هم برای این دول ملعون باشد. خدا میخواهد که «غیرت» امام بر دلهای آیندگان هم نقش ببندد. خدا میخواهد امام همیشة تاریخ بماند تا مسلمانان احساس زنده بودن کنند؛ و میخواهد که عذاب ابدیِ بودنِ امام، به دلیل حکم تاریخیاش، مرتد و حامیانش را چون کابوسی وحشتناک دنبال کند.
«مصطفی» «برگزیده» شده بود که بماند؛ او برای همیشه ماند.
تا خدا هست، سپیدی نام مصطفی مازح بر پیشانی تاریخ خواهد درخشید.
مصطفی به کسی حرفی نزده بود؛ حتی به همسرش که تازه چند روزی بود عقد کرده بودند. راهی سفر شد؛ انگلیس و هتلی که سلمان رشدی در آنجا زندگی میکرد…
زمان بر گردة «مرتد» سوار است. زمان، دولت انگلیس و امریکا و… را اسیر خود کرده است. آن مرتد و این دولتها حالا حالاها باید سنگینی زمان را بر دوش خود بکشند. مصطفی اگر «مرتد» را میکشت، او رها میشد؛ اما خدا میخواهد که «مرتد» به خاطر حماقتش زجر دنیا را هم بکشد و عذابی هم برای این دول ملعون باشد. خدا میخواهد که «غیرت» امام بر دلهای آیندگان هم نقش ببندد. خدا میخواهد امام همیشة تاریخ بماند تا مسلمانان احساس زنده بودن کنند.
*****
نام: مصطفی
نام خانوادگی: مازح
تولد: 3 محرم 1347
محل تولد: کناکری، پایتخت گینه در آفریقا
اصلیت: لبنانی
محل زندگی: بیشتر عمرشان را در ساحل عاج بودند، ولی سال 1366 به لبنان برگشتند.
شهادت: مرداد 1368 ـ 2 محرم 1410 (شب تولدش)
علت شهادت: بر اساس اطلاعات غیر رسمی، نیروهای اطلاعاتی انگلستان از وجود جوانی عرب در هتلی که سلمان رشدی (نویسنده کتاب آیات شیطانی) به آنجا میرفت، باخبر شدند و پس از دستگیری، او را روی صندلی اتاقش نشانده و مقداری از مواد منفجره (که برای عملیات استشهادی علیه سلمان رشدی تهیه دیده بود) را به بدنش بستند و او را به شهادت رساندند. مصطفی مازح، اولین شهید در راه اجرای حکم امام(ره) بود.
عکسالعمل دولت انگلیس: جنازه قطعهقطعه شده مصطفی را هشت ماه نگه داشتند و از هر کس که او را میشناخت، در هر کشوری که بود، بازجویی کردند.
محل دفن: روستای دیر قانون در جنوب لبنان (مزرعه پدرش)
عکسالعمل دولت لبنان: اجازة تشییع پیکر مصطفی داده نشد.
[…] از اجرا نکردن حکم امام روحالله آغاز شده است. از این که غیرت مصطفی را ماها نداشتیم. مصطفی! برایمان دعا […]