یكي از آن مواردي كه وقتي خاطرات آن ايام مقدسِ دفاع را ورق ميزنم هميشه برايم جذاب بوده؛ حضور يك زنِ عكاس و خبرنگار، در گير و واگير جنگ و حوادث مربوط به آن است. اگر چه كم نيست نقش زناني كه در عرصههاي مختلفي مثل پرستاري و امدادرساني در جبهههاي جنگ حضور داشتهاند اما انگار حضور يك زن به عنوان خبررسان از حوادث آن ايام خون و دفاع، يكطورايي عجيبتر است و شايد براي اين است كه اين حضور، عجيب يادآور بانوي راويتگرِ صحنهي نبرد كربلاست!
در اين ميان به بهانهي آمدن روز خبرنگار، به سراغ بانويي ميروم كه قبلتر عكسي از او را در حالي كه چادر مشكياش در هوا يله انداخته است و خودش مشغول عكاسي است، ديدهام!
وقتي با او تماس ميگيرم با روي خوش درخواستم را پاسخ مثبت ميدهد و البته قبل از شروع مصاحبه كمي هم به ما خرده ميگيرد و ميگويد: «چرا به سراغ امثال من ميآييد، ما هيچ كار خاصي نكردهايم، من و امثال من همان كاري را كرديم كه آنروزها وظيفه ميدانستيم، شما بايد به سراغ كساني برويد كه در آن روزهاي آتش و خون، در جنگ حضور نداشتند، بايد از آنها بپرسيد كه چرا در آنروزها نبوديد، من كه كار خاصي نكردم كه بخواهم از كارهايم و يا خودم برايتان بگويم…»
«مريم كاظمزاده» درست ميگويد اما چه كنيم كه ما هر چه داريم از حضور بيمضايقهي امثال ايشان در آن روزهاست پس چه گونه حرفهاي شنيدني خانم كاظمزاده را رها كنيم و برويم به سمتِ حرفهاي تلخ آن ديگراني كه در آن روزهاي جنگ، حضور نداشته و شايد به نوعي مُرده بودند!
ما با خاطرات آن روزها، اين روزهاي نه چندان خوشايند را ميگذرانيم و دل خوش ميداريم به حرفها و خاطراتِ همهي آنهايي كه در آن روزهاي پاكِ مقدس، نفس كشيده اند كه شايد به اين طريق، كمي هم از تقدس آن روزها، نصيب دلهاي دنيازدهمان شود!
خانم كاظمزاده، چي شد كه سر از مناطق جنگي در آورديد؟
حرفهام ايجاب ميكرد كه از نزديك شاهد روي دادن حوادث باشم. و به عنوان شاهد به آن مناطق رفتم.
اين شاهد بودن حوادث، بيشتر جنبهي ماجراجويي داشت و يا بر اساس اعتقاد و باور خاصي عازم مناطق جنگي شديد؟
ببينيد همهي اين موارد مي توانست باشد و حتا انگيزههايي در من وجود داشت كه خيلي بيش از اينها بود. در هر صورت در آن شرايط سني ميتوانست يكي از دلايل حضورم، ماجراجويي هم باشد. قطعاً انتخاب حرفهام بر اساس روحيهي شخصي خودم بوده كه آنهم مي تواند دليل ديگري باشد ولي ما در همان دوران و سالهاي اول انقلاب، آموختيم كه زندگيمان بايد بر اساس اعتقاداتمان باشد بنابراين هيچكدام از اينها دور از هم نبوده و نيست. يعني ماجراجويي در كنار اعتقاداتم بود و البته خودم هم علاقهمند بودم كه بروم و اين حضور را وظيفهي خودم ميدانستم.
چه چيز باعث ميشد، حضورتان را وظيفه بدانيد؟
خب اين را بايد از آنهايي بپرسيد كه در اين مسير قرار نگرفتند در آن ايام. من فكر ميكنم آن موقع شرايط جامعه اين را براي اكثريت به وجود آورده بود، درست مثل رايحهاي كه در فضا پخش ميشود كه عدهاي اين رايحه را خيلي خوب استشمام ميكنند ولي عدهي ديگري اصلاً حضور اين رايحه در فضا را نميفهمند. در آن ايام هم به نوعي همين طور بود. يعني برخي بيشتر احساس وظيفه مي كردند و در نتيجه حضور داشتند آنهم در همهي عرصهها و عدهاي هم هيچ حضوري نداشتند. اگر چه اكثريت مردم حضور داشتند و چنانچه حضور فيزيكي هم كه نداشتند، حضور معنوي را داشتند.
بعد از حضورتان در مناطق، ديدن حوادث سخت و بعضاً تلخِ و خشن جنگي، موجب تزلزل در هدف شما نميشد؟
نه! درست برعكس بود. چون جنگ ما جنگ حق بود و با اعتقاد ميجنگيديم. حتا اگر قبل از حضورم نسبت به نيروهاي خودي كمي ترديد داشتم ولي وقتي به عينه خودم برخي حوادث و رفتارها را در مناطق ميديدم اين ترديد تبديل به يقين ميشد. يعني نه تنها در من تزلزلي ايجاد نميشد بلكه آن افكاري كه داشتم تبديل به يقين ميشد كه اين جنگ، حقيقتاً حقانيتش با ماست. بايد اينرا هم بگويم كه اگر چه نميتوانم منكر اين بشوم كه جنگ، صحنههاي سخت و دردناكي دارد اما اين تنها يكي از ابعاد جنگ محسوب ميشود. ما در جنگ به ادراكي ميرسيديم كه حتا ممكن بود از يك حادثهي خشن هم به لطايف عجيبي برسيم و اتفاقاً صحنههاي لطيفي را درك ميكرديم.
يادتان ميآيد از اولين صحنههايي كه عكس انداختيد، چي بود؟
دقيقاً يادم نميآيد. چون كارهاي خبري من از كردستان سال 58 شروع شد.
شما در صحنههاي نبرد هم حضور داشتيد؟
ببنيد جنگ اينطوري نيست كه بگوييم عمدتاً در خط مقدم ميبايست حضور داشت، حقيقتش در منطقه غرب همهي مكانها به نوعي نبرد بود. به هر حال در يك منطقهي جنگي، همه جا صحنهي نبرد محسوب ميشود. دقيقتر بخواهم بگويم اينكه؛ اصولاً در مناطق 60 درصد خطر، حضور داشتيم كه حالا با خط مقدم كمي فاصله داشت.
احساس ترس هم داشتيد؟
ترس حالتي است كه معتقدم ما خودمان در خودمان ايجاد مي كنيم و اين بر اثر نا آگاهي ماست كه ترس به وجود ميآيد. البته اينطور نبود كه بگويم؛ من هيچوقت نترسيدم. مثلاً در خاطرم هست كه وقتي در ميدان مين قرار گرفته بودم، خيلي ترسيدم، فكر ميكردم هر لحظه ممكن است بروم هوا اما گاهي اوقات هم حتا وقتي خمپاره هم در كنارم منفجر ميشد اصلاً احساس ترس و حتا خطر هم نميكردم. تازه به جايي رسيده بودم كه مثلاً وقتي يك روز آرام بود برايم سوال هم ميشد كه مثلاً چي شد كه امروز خمپارهاي نيامد. به نوعي اين طرز زندگي برايم عادي شده بود.
همكاري رزمندهها با شما چه طور بود؟
بسيار خوب بود. شايد براي اينكه آن موقع به جنسيت توجهاي نميشد بلكه مهم مسئوليت و حرفه بود. تا سال 62 كه حضور داشتم هرگز عدم همكاري را نديدم به خصوص شهيد چمران كه خيلي خوب بودند. شايد درك صحيح دكتر چمران و امثال ايشان بود كه به ما قوت قلبي ميداد و راهِ كاري را براي ما باز ميكرد. متأسفانه تنها تنگ نظريهاي عدهاي كه جنسيت ما را ميديدند نه كار ما را، عرصه را براي ما سخت ميكرد.
در زمان حضورتان در كردستان با شهيد همت و يا متوسليان هم روبه رو شده بوديد؟
ما قبل از حضور حاج همت و حاج احمد متوسليان در مناطق بوديم. حضور من در كردستان مربوط به سال 58 است يعني؛ هنگامي كه درگيريهاي منطقهاي در كردستان اتفاق افتاده بود و هنوز جنگ ايران و عراق شروع نشده بود. من آن موقع با دكتر چمران و شهيد وصالي همراه بودم.
از نحوهي آشناييتان با همسرتان؛ شهيد وصالي هم برايمان ميگوييد؟
از همان كردستان بود. ايشان فرمانده سپاه منطقه كردستان بودند و اواسطهي ارتباط و آشنايي ما، دكتر چمران بودند.
چهطور؟
من اشتياق ديدن مناطق كردستان را داشتم و شهيد وصالي مي خواستند به همراه گروه سپاه و كردهاي رزمنده عازم آنجا شوند كه حدوداً 60، 70 نفر بودند كه يك بازديد منطقهاي داشتند از مرز مريوان، من به پيشنهاد دكتر چمران با اين گروه همراه شدم و آشنايي اوليهام اينطور ايجاد شد.
بعد از اينكه برگشتيد و آمديد تهران، باز هم در حوزهي جنگ و دفاع مقدس به خبرنگاري ادامه داديد؟
بله! بعد از اينكه آمدم رفتم مجله زن روز، دو تا چهار صفحه در هفته داشت با عنوان «آفتاب جنگ» كه مربوط به همين حوزه بود. بعدش هم گزارشات بود و بعدتر منتقل شدم روزنامه كيهان در سرويس گزارش و اجتماعي بودم.
هنوز دلتان تنگ آن ايام حضور در مناطق جنگي، ميشويد؟
بسيار، بسيار، بسيار، بسيار! نميدانم براي شما چهطور اين وسعت دلتنگي را بيان كنم.
با ديدن صحنههاي خاصي اينطور دلتنگ ميشويد يا اينكه در كل هميشه خاطرات آن ايام را در ذهن داريد؟
يك قسمتش كه انشاءالله هميشه در ذهنم بماند، هر لحظه با من است اما وقتي نامردميها، نامرديهاي روزگار را ميبينم اين حس خيلي بيشتر در من ايجاد شده و فريادِ افسوسم را در من بالا ميبرد كه؛ چه ايامي بود و چه ايامي شد!
و در آخر اينكه؛ با وجود اين دلتنگيها، امروز مشغول به چه كاري هستيد؟
امروز مشغول نوشتن خاطراتم از آن ايام هستم.
Sorry. No data so far.