تریبون مستضعفین- شعله جهانگیری
مثل همه ی غروب ها، عزیز روی ایوان به پُشتی قدیمی و رنگ و رو رفته تکیه داده بود. چارقد خال خالی خود رو روی سرش جا بجا کرد و دو باره قوری را روی سماور که در حال قُل قُل بود، جابه جا کرد و گفت:« مریم جان امیر دیر کرد… چرا نیومد؟…»
مامان مریم با خونسردی گفت:« عزیز جون دیر نکرده- تا مسجد باید بره و نذری بده، طول می کشه.»
باد دور حیاط پیچیده و به ایوان رسیده بود و حالا گیسوان سید عزیز را به بازی گرفته بود. تارهای مویش را به درون چارقد خال خالیش فرو بُرد، که ناگهان دوباره به مادرم گفت:« مریم جون دلم شور می زنه، پاشو کمی اسفند دود کن.»
من پریدم بالا و گفتم:« عزیز جون، من دود کنم؟»
مامان مریم گفت:« دوباره شروع کردی، برو بچه خودم می رَم.»
حوصله ام سر رفته بود. سراغ دفتر خاطراتم رفتم تا دفترم را باز کردم. عکس دایی علی با آن لبخند ملکوتی دوباره مرا به باغ خاطرات پارسال بُرد. زیر عکس دایی علی نوشته بودم. “محل شهادت: مسجد. جُرم: عزادار امام حسین(ع)”
دایی علی هر سال در مسجد نزدیک خونه تمام برنامه های هیئت و کاروان های اون رو به عهده داشت. طبق معمول در حال سینه زنی و مداحی بود که صدای مهیبی ستون های مسجد را لرزاند و شعله های آتش بود که ازهر طرف زبانه می کشید. دود غلیظ و سیاه رنگی در آسمان پیچیده بود، هر کس دنبال کسی می گشت، جنازه های سوخته شده، صدای جیغ و فریاد کودکان.
دایی علی به شدت مجروح شده بود. عده ایی به ظاهر مسلمان ولی آشوب گر و فتنه جو خانه ی خدا و میهمانان خدا را روز روشن در روز عاشورا به خون کشیدند.
تا رسیدن آمبولانس، دایی علی به شهادت رسید. حالا ما هر سال برای گرفتن سالگرد شهادت دایی علی خونه ی عزیز جمع می شیم و مراسم را آنجا برگزار می کنیم و نذری هم داریم. از اون تاریخ به بعد عزیز؛یعنی مادر بزرگ، دچار بیماری افسردگی شده و بعد از دایی علی اون عزیز سر حال و شاد قبلی نیست. حالا هم نگران دایی امیره. هر وقت به مراسم عزاداری امام حسین(ع) می ره، دائم از ما می پرسه:« کی امیر می آد؟.. چرا دیر کرد؟…»
عزیز واقعاً فرسوده شده بود. از پارسال تا امسال انگار چندین سال شکسته تر شده بود. با آهی طولانی، نگاهش دوباره به در حیاط دوخته شد، ناگهان در باز شد و دایی امیر با قامتی بلند و لبخندی به لب، با سینی بزرگی برگشت. عزیز گفت:« عزیزم چقدر دیر کردی!»
دایی امیر گفت:« قربونت برم، عزیز جون. پخش نذری طول می کشه.»
عزیز که خیالش آسوده شده بود، تسبیحش را چرخاند و زبانش به ثنا باز شد و زیر لب آرام گفت: ” الهی رِضِم بِه رِضائِک”.
دوباره دفتر خاطراتم را ورق زدم. صفحه ی آخر بود، نوشته بودم:« عزیز آن شب خواب دیده بود، دایی علی بر روی دست های ملائک، در حال رفتن به باغی زیبا و سر سبز است و صدای تلاوت قرآن و نوایی آسمانی بلند است.
این خواب را فقط برای مامان مریم تعریف کرده بود. بعد از شهادت دایی علی، همه اطلاع پیدا کردیم. عزیز آن روز حادثه، با وحشت به سمت شبستان مسجد دوید تا دایی علی را ببیند. ولی جسد دایی علی را در آغوش گرفت و بر پلک های خونینِ بر هم نهاده اش بوسه زد.
نوای یا حسین و صدای آژیر آمبولانس و بوی دود و آتش و خون و همهمه ی زن و بچه و پیر و جوان فضایی ایجاد کرده بود که یاد عاشورا تداعی می شد.
آن روز وقتی عزیز به هوش آمد و نگاه پیر زن از میان چشم های ریز و پُر اشک به دور و بر، جایی که تابوت روی دست مشایعت کنندگان پیش می رفت، دوخته شده بود. شاید عزیز با خود فکر می کرد، ای کاش می توانست آشوبگران و فتنه گران را به اَشَدِّ مجازات تنبیه کند، تا دیگر نتوانند به حریم الهی و به عزادارن حسینی اهانت کنند.
عزیز آن روز گفت که خودم با چشمانم دیدم که علی با لباسی لطیف و سفید و نورانی از جنس بلور ایستاده و به او لبخند می زند و فرشتگان آسمانی او را همراهی می کنند.
با تقدیم سلام.خوشحال شدم وقتی داستانم راچاپ کردید.ممنونم.التماس دعا.