افوض امري الي الله ان الله بصير بالعباد
هميشه كارهاش رو با اين آيه شروع ميكرد
برخورد اولي كه با ايشون داشتم به من گفت: شما ميدونيد من قبلاً ازدواج كردم و اين ازدواج دوم من است؟
گفتم: نه! به من نگفته بودند.
گفت: شما بايد بدونيد من قبلاً با جبهه و جنگ ازدواج كردهام. شما همسر دوم من هستيد.
تمام مسائل را براي من گفته بود و گفت كه:
انتهاي راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و من شهيد نشوم، هر كجاي دنيا كه جنگ حق عليه باطل باشد، ميروم آنجا تا شهيد شوم.
وقتي كه خبر شهادتش را براي ما آوردند براي من غير منتظره نبود آمادگيش را داشتم.
«بچهها آقا مهدي اومده»
وقتي اين خبر توي لشكر پخش ميشد بچهها كيف ميكردند. همه منتظر ميموندند تا موقع نماز كه بعدش سخنراني كنه.
پيرو و جوان از سر و كول هم بالا ميرفتند، يه بار ببيننش، تنها سخنراني بود كه همه تا آخرش مينشستند.
بعضيها هم مي رفتن دم در دژباني ساعتها زير آفتاب مينشستند، فقط به عشق اينكه آقا مهدي رو رد شدني ببينن.
اين قدر خوشگل تو دل بچهها جا گرفته بود.
تو دنيا سابقه نداره كه يه جوان بيست و سه ساله بشه فرمانده لشكر، اون هم لشكري مثل لشكر 17 علي بن ابيطالب (عليه السلام). همه ميدونن هر جايي مستقر ميشد زبانزد ميشد، حتي عراقيها وقتي ميفهميدن لشكر 17 مستقر شده راديوهاشون شروع ميكردند به بد و بيراه گفتن. از بس ترس و وحشت برشون ميداشت.
«معلوم نيست كه فردا چه كسي شهيد بشه چه كسي بمونه، ولي شما خواهيد ديد، ما آينده در مرزهاي ديگر خواهيم جنگيد، همين شما هستيد كه بايد خودتون رو آماده كنيد. ما بايد اسرائيل رو از بين ببريم.»
بعد از عمليات محرم دستور اومد كه تيپ 17 علي بن ابيطالب (عليه السلام) به لشكر تبديل بشه.
جلسهاي داشتيم براي تشكيل ساختار جديد.
جلسه كه تمام شد به من گفت: بمون كارت دارم.
وقتي همه رفتند گفت: ميخوام يه زيارت عاشورا برام بخوني.
تا شروع كردم: السلام عليك يا ابا عبدالله …
صداي گريهاش بلند شد.
… و اصحاب الحسين الذين بذلو مهجهم دون الحسين (عليه السلام)، هنوز داشت گريه ميكرد.
همه مقدمات عمليات انجام شده بود، همه معبرهاي ما جواب داده بود، نيروها رو مستقر كرده بوديم توي خط، منتظر بودند تا شب بعد براي عمليات. همه كارها رو به راه بود.
شب كه برگشتيم قرارگاه، براي استراحت، آخر شب خوابيديم.
دم سحر بيدار شدم توي نور فانوس كه فضاي چادر رو كسي روشن كرده بود ديدم پتو رو زده كنار، به حالت سجده صورتش رو گذاشته روي خاك:
«خدايا من هر چي در توانم بود، هر چي بلد بودم و هر چي امكانات بود آماده كردم، از اينجا به بعدش با توست.»
ميگفت: «بچهها قدر اين زمان و شرايطي كه ما در اون قرار داريم رو بدونيد، همون طوري كه الان ما غبطه ميخوريم به حال شهداي صدر اسلام و شهداي كربلا، در آينده هم انسانهايي ميآيند كه به حال ما غبطه ميخورند و آرزو ميكنند كه اي كاش در زمان ما و شرايط ما بودند.»
اومده بود مرخصي بگيره، يه نگاهي بهش كرد: ميخواهي بري ازدواج كني؟
گفت: آره ، ميخوام برم خواستگاري.
ـ خب بيا خواهر منو بگير.
گفت: جدي ميگيد آقا مهدي؟
ـ به خوانوادهات بگو برن ببينن اگر پسنديدن بيا مرخصي بگير برو.
اون بنده خدا هم خوشحال گفته بود: فرمانده لشكرمون گفته بيا خواهر منو بگير، بريد خواستگاريش … .
بچههاي مخابرات مرده بودند از خنده،
پرسيده بود: چرا ميخنديد؟ خودش گفت بيا خواستگاري خواهر من.
گفته بودند: آقا مهدي سه تا خواهر داره دو تاشون ازدواج كرده يكيشون هم يكي دو ماهشه.
چند وقتي بود مرخصي نيومده بود، خيلي دلمون براش تنگ شده بود.
وقتي اومد يه گوسفند گرفتيم براش قربوني كرديم.
ديدم خيلي ناراحت شده. به مادرش گفته بود: من اينقدر از خدا خواستم شهيد بشم، نشد، حالا ميبينم تقصير شماست، شما نذر ميكنيد كه من سالم برگردم.
بهش گفتم: عزيزم ما بارها تو را تقديم خدا كردهايم. وقتي خداحافظي ميكني براي بدرقه هم دنبالت نميآييم، چون ميدانيم تو امانت پيش ما هستي، تو براي خدا هستي. الان اين گوسفند را به شكرانه ديدنت قربوني كردهام و نذر نكردهام كه سالم باشي.
خوشحال شد، خنديد.
بچهها رو جمع كردند تو ميدون صبحگاه.
همه خوشحال بودند، بعضي ميگفتند: مي خوان بفرستنمون مرخصي.
بعضي ميگفتند: آقا مهدي قراره صحبت كنه.
به هر كي ميگفتند خبر رو بده قبول نميكرد.
بالاخره دايي رضا رفت پشت تريبون «بسم الله الرحمن الرحيم … اگر آقا مهدي نيست خداي آقا مهدي هست …»
اون روز لشكر 17 عاشورا شد.
بعدها هر چه سعي كردم اون روز رو تعريف كنم نتونستم.
يه بنده خدايي حقي از ما ضايع كرده بود كه خيلي ازش ناراحت بودم.
بعداً كه از دنيا رفت رفتم سر قبرش گفتم: حلالت نميكنم.
چند بار اومد تو خوابم.
يه شب هم ديدم كه با آقا مهدي با هم هستند، اما سرش پايين بود، فهميدم كه آقا مهدي رو شفيع قرار داده، از حقم گذشتم.
ديگه خواب اون بنده خدا رو نديدم.
از چهار دانشگاه فرانسه برايش دعوت نامه آمده بود. نفر چهارم كنكور دانشگاه شيراز شد. بيست و دو سه سال بيشتر نداشت كه فرماندهي لشكر 17 علي بن ابيطالب را به او سپردند و 17 آذر 1363 هم جاده بانه ـ سردشت، جاده 25 ساله عمرش را به آسمان متصل كرد.
اما مهدي زين الدين به خاطر اينها عزيز نشد. ستارهها نور ميدهند، نه آنكه نور بگيرند و مهدي ستاره درخشاني بود از قبيله آنان كه نامشان در زمره ياران آخر الزماني امام عشق ثبت گرديده …
Sorry. No data so far.