کافی است تنها سه کیلومتر از شهر کوچکی مثل باسمنج دور شوی تا به روستای «دیزج لیلی خانی» برسی. روستایی که مثل هزاران روستای دیگر هنوز هم تا رسیدن به نقطه زندگی آرام و بیدغدغه فاصله زیادی دارد.
«معصومه حبیبزاده» در همین روستا زندگی میکند و سالهای سخت زندگی را در همین جا گذرانده است. معصومه تنها یک سال داشته که هنگام زدن واکسن با بیاحتیاطی پزشک مواجه شده و به دلیل موجود نبودن دارویی ساده در آن مرکز، پاهای خود را از دست میدهد.
حکایت معصومه تنها مختص به خود او نیست. حکایت 300 هزار نفر از جمعیت دو میلیون نفری در تبریز است که به نوعی با معلولیت دست و پنجه نرم میکنند. طبق آمارهای رسمی، 85 درصد از افراد معلول در شهرها و 15درصد از آنها در روستاها زندگی میکنند.
این رقم زمانی مهم جلوه میکند که به یاد آوریم به دلیل عدم مناسبسازی هنوز در شهرهای بزرگ هم زندگی برای افراد دارای معلولیت به اندازه کافی طاقتفرسا هست و دیگر از روستاها نمیتوان انتظار زیادی داشت!
با این وجود حیات این دختر معلول هم برای ادامه نیاز به نفس داشت. مادر معصومه در اینباره میگوید: زمانی که معصومه به سن مدرسه رفتن مانند دیگر بچهها در مدرسه روستا ثبت نامش کردیم ولی مدرسه رفتن او با بچههای دیگر تفاوتهای بسیاری داشت.
این مادر فداکار ادامه میدهد: هر روز صبح دخترم را بغل کرده و به مدرسه میبردم و بر میگرداندم. با این حال در بین روز نیست یکبار برای رسیدگی به کارهایش به مدرسه میرفتم. این شرایط یک سال ادامه داشت و هنوز روزهای سرد برفی که روی زمینها یخ بسته میشد و قدم برداشتن هم دشوار را فراموش نکردهام.
این شرایط یک سال ادامه پیدا میکند تا اینکه یکی از معلمان مدرسه مکاتباتی با اداره بهزیستی انجام میدهد، این خانواده را معرفی کرده و در نهایت یک ویلچر به معصومه تعلق میگیرد. شرایط جدیدی که ظاهرا قرار است معصومه را کمی مستقل تر از پیش کند ولی زمین ناهموار و گل آلود روستا هنوز آن قدر نامناسب است که به سختی میتوان روی آن ویلچر را حرکت داد.
هر چند امروز خانواده معصومه در خانهای مناسب با پارامترهای روستای زندگی میکنند ولی تمام اینها به چند سال اخیر برمیگردد و مادر معصومه از روزهایی تعریف میکند که با فرزندان زیاد خود مجبور بودند تنها در یک اتاق کوچک زندگی کنند!
نگاههایی که هنوز عادت نکردهاند
مادر معصومه از نگاههای مردم روستا تعریف کرده و می گوید: آن زمانها که مثل حالا نبود و در خانه حمام نداشتیم. برای حمام بردن دختر کوچکم مجبور بودم از یک گاری کوچک استفاده کنم و معصومه را روی آن بنشانم و ببرم. ولی مردم با نگاههای طعنهآمیز خیال میکردند قصد دارم دخترم را عزیزکرده بار بیاورم.
اینها تنها چند فریم از سختیهای مقطعی از زندگی یک معلول روستایی است. حالا تصور کنید آداب و سنتی که در روستاها جاری است و طی آن دختران در یک مقطع سنی در نوجوانی باید ازدواج کنند و اگر خلاف این اتفاق بیافتد، زندگی کمی مشکلتر میشود و نگاهها سنگینتر.
همین سن و همین نگاهها بوده که در آن روزها اعتماد به نفس معصومه را گرفته و افسردگی و ناامیدی را به وی هدیه داده است.
این دختر جوان در اینباره میگوید: وقتی میدیدم تمام همسالانم در یک محیط با هم هستند و تنها من متفاوتم، تنها میماندم. وقتی بدلیل بیماری صرع در چهارده سالگی بین دوستانم غش میکردم دیگر روحیهای برایم باقی نمیماند.
همینها باعث شد که از واقعیت فرار کنم و در 16 سالگی بخواهم زندگی خود را تمام کنم. تصمیمی که موفقیتآمیز نبود و در 10 سال متوالی 10 بار بطور ناموفق اتفاق افتاد.
معصومهای که عاشق ادامه تحصیل بود و به دلیل نبود مقطع دبیرستان در روستا مجبور شد با همان سیکل به درس خود پایان دهد. جالب اینجاست که با گذشت 15 سال از آن روزها هنوز هم روستای دیزج لیلی خانی دبیرستانی برای دختران خود ندارد و انگار در این سالها هیچ لزومی برای احداث این مدرسه جدید احساس نشده است.
وقتی به معصومه میگویم چرا با وجود علاقه بسیار برای ادامه تحصیل به تبریز نیامده است، میگوید: با اینکه خواهرم در تبریز زندگی میکند ولی با این حال هزینههای زندگی به قدری زیاد است که آدم قید درس خواندن را میزند.
این دختر جوان تعریف میکند که به دلیل پستی و بلندیهای روستا هنوز خیلی از جاهای روستای کوچک خود را ندیده است. معصومه ادامه میدهد: شاید جالب باشد بدانید به دلیل پلههای زیاد و شرایط دشوار دسترسی من حتی عروسی خیلی از بستگان نزدیکم هم نمیتوانم بروم و از خیلی بایدها دور ماندهام.
یکی از دلایل همیشگی افسردگی من همین بود که چرا باید در روستا و بیهیچ امکاناتی به دنیا میآمدم در حالی که در شهری بزرگتر میشد راحتتر زندگی کرد و با این شرایط خو گرفت.
زمانی که امید بارور میشود
هر چند معصومه سالهاست با محدودیتهای ناشی از بیماری خود دست و پنجه نرم میکند ولی توانسته است سد محدودیتها را بشکند و خود را به عنوان انسانی مفید در جامعه مطرح سازد.
رفته رفته و از چند سال قبل اتفاقاتی افتاد که توانست کمی اعتماد به نفس رفته و خودباوری را به معصومه بازگرداند.
وی در این باره می گوید: از کتابخانه سیار روستا کتاب میگرفتم و میخواندم و آنقدر این روند ادامه پیدا کرد که به عنوان کتابخوان فعال معرفی شدم.
معصومه ادامه میدهد: همین کتاب خواندنها بود که مرا سر ذوق آورد و آغاز به نوشتن کردم و به عنوان بهترین مقالهنویس استان نیز معرفی شدم. پس از اینها بود که به سمت صنایعدستی رفتم! یعنی اینها مقدمهای بود که باور کنم من هم میتوانم کار مفیدی انجام دهم و در جامعه دیده شوم.
مرواریدبافی، مکرومهبافی، بافتنی، گلسازی، چرمکاری و قالیبافی از جمله هنرها و صنایعدستی هستند که معصومه با کار جدی روی اینها توانسته روی دیگری از استعدادهای خود را نشان دهد و با تکیه بر اینها امروز بتواند زندگی مستقلتری را تجربه کند و نقص عضو را به تمسخر بگیرد.
شاید اگر معصومه زندگی عادیتری داشت و ویلچرنشین نبود، امروز سرنوشتی مثل بسیاری دیگر از دختران روستای دیزجلیلی خانی پیدا میکرد. دخترانی که به ناچار فقط تا مقطعی خاص میتوانند تحصیل کنند و در 14 سالگی باید روانه خانه بخت شوند.
این همان موضوعی است که معصومه هم به آن اشاره کرده و میگوید: قطعا این نقص عضو باعث پیشرفت در زندگی من شده است. نه اینکه از این شرایط راضی باشم ولی همین که میتوانم متکی به خود باشم و استعدادهای خود را کشف کنم، بسیار ارزشمند است. من چون ازدواج نکردم این فرصت را داشتم که به کارهای دیگری برسم و منبع درآمدی برای خودم پیدا کنم.
حالا معصومه به درجهای رسیده که مسئولیت نمایشگاههای برگزار شده از سوی جامعه معلولان آذربایجانشرقی را به عهده میگیرد. به درجهای که با رابطهها و وساطتهای خود توانسته مسئولان را راضی به آسفالت کوچههای روستای خود کند. همان روستایی که سالهای سال ویلچر معصومه را در چالههای خود حبس میکرد و راه عبورش را سد.
به زندگی باز میگردیم
این روزها جرقههای دیگری از شادی و امید در زندگی معصومه زده شده است و انگیزه او را برای زندگی دو چندان کرده است. چشمان معصومه امروز بیشتر از قبل میدرخشد و انگار بیش از قبل خود را باور دارد. دلیل اینها نامزدی او با پسری معمولی است. اتفاقی که شاید انگشت شمار در جامعه ما اتفاق بیافتد. ولی امیر با انتخاب معصومه نشان داده که میشود فقط به جنبههای ظاهری دل نبست و هنوز هم قلبهای مهربان در سینه عدهای میتپد!
وی که تنها 6 ماه از معصومه کوچکتر است در مورد دلیل این انتخاب خود میگوید: معصومه را از طریقی به من معرفی کرده بودند ولی نگفته بودند که معلولیت او تا این حد است. پس از دیدن معصومه، دوست داشتن را در یک طرف تصمیمم گذاشتم و در طرف دیگر دیدم که این توانایی را دارم که برای او پا باشم و مقابل مشکلات پیش رو بایستم.
این داماد جوان ادامه میدهد: معلول هم حق زندگی دارد و این فقط یک شعار نیست. من آن قدر در خودم توانایی ایستادگی میبینم که میدانم هرگز در مقابل سختیهای این انتخاب نمیشکنم! حتی نگاه مردم هم برایم مهم نیست. زمانی که ویلچر معصومه را میرانم میتوانم نگاههای متعجب مردم را تشخیص دهم ولی هیچ کدام از اینها در مقابل آرامش و عشقی که برایم به ارمغان آورده، اهمیتی ندارد.
این شاید در نگاه نخست پایانی خوش باشد برای قصه معصومه ولی هنوز روستاهای زیادی در بیخ گوش ما یافت میشوند که معصومههای خود را در کنج انزوا و ناامیدی حبس کردهاند و هیچ شرایطی برای نحوه زندگی آنها مناسبسازی نشده است. معصومههایی که برای درخشش چشمانشان تنها نیاز به نیم نگاهی دارند!
با سلام.بنظر من خیلی خوب بود و من بهش افثخار میکنم وارزو میکنم همیشه موفق باشی و ازدواج تونو تبریک میگم راستی این حس زندگی شما برام آشناست.خدافظ.تمام@