به مناسبت 20 مهرماه سالروز حافظ شیرازی، متن سخنرانی مقام معظم رهبری در تاریخ 1367/08/28 و در آيين گشايش كنگره جهانی حافظ را بازنشر مینماییم.
****
بسماللَّهالرّحمنالرّحيم
الحمدللَّه و الصّلاة على رسول اللَّه و على آله الأطيبين
به حسن و خلق و وفا كس به يار ما نرسد
ترا در اين سخن انكار كار ما نرسد
اگر چه حسنفروشان به جلوه آمدهاند
كسى به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
به حقّ صحبت ديرين كه هيچ محرم راز
به يار يكجهتِ حقگزار ما نرسد
هزار نقش برآمد ز كلك صنع و يكى
به دلپذيرى نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار كاينات آرند
يكى به سكهى صاحب عيار ما نرسد
دريغِ قافلهى عمر كان چنان رفتند
كه گردشان به هواى ديار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم كه شرح قصهى او
به سمع پادشه كامكار ما نرسد
بهترين فاتحهى سخن، در بزرگداشت اين عزيز هميشگى ملت ايران و درّ يگانهى فرهنگ فارسى، سخنى بود از خود او، كه اين غزل را به عنوان ارادتى به خواجهى شيراز و شاعر همهى عصرها و قرنهايمان در حضور شما عزيزان – برادران و خواهران و ميهمانان گرامى – خواندم و در حقيقت توصيفى براى خود حافظ شيرازى است.
حافظ بدون شك، درخشانترين ستارهى فرهنگ فارسى است – شعر فارسى، – در طول اين چندين قرن تا امروز نداريم هيچ شاعرى را كه به قدر حافظ، در اعماق و زواياى جامعهى ما و ذهن و دل ملت ما نفوذ كرده باشد و حضور داشته باشد. شاعرِ همهى قرنهاست و همهى قشرهاست. از عرفاى بىخود از خودِ مجذوبِ جلوههاى الهى، تا اديبان و شاعران خوشذوق، تا رندان بىسر و پا و تا مردان و زنان معمولى جامعهى ما، هر كدام در حافظ سخن دل خود را يافتند و به زبان او، شرح حال و وصف حال خود را سرودند. شاعرى كه ديوان او تا امروز هم، پرفروشترين كتاب و پرنشرترين كتاب، بعد از قرآن است و ديوان او در همه جاى اين كشور و در بسيارى از خانهها – يا بيشتر خانهها – با قداست و حرمت، در كنار كتاب الهى گذاشته شده است. شاعرى كه لفظ و معنا را و قالب و محتوا را با هم به اوج رسانده و در هر مقولهاى كه سخن رانده، زبدهترين و موجزترين و شيرينترين را گفته است. امروز بزرگداشت اين شاعر است.
البته در جامعهى ما و در بيرون از كشور ما، دربارهى حافظ، سخنها گفتند و قلمها زدند و به دهها زبان ديوان او را برگرداندند و دهها كتاب در شرح حال او يا ديوان او نوشتند؛ امّا همچنان حافظ به صورت كامل، ناشناخته است. اين را اعتراف مىكنيم و بر اساس اين اعتراف بايد حركت كنيم و اين كنگره بزرگترين هنرش اين خواهد بود انشاءاللَّه كه در اين راه گامى به جلو باشد.
در اين كنگره،اساتيد بزرگ، شعرا، ادبا و صاحب فضيلتان و افراد صاحبنظر بحمداللَّه زيادند. بايد بگويند و بسرايند و بنويسند و پس از اين جلسه هم، بايد اين حركت ادامه پيدا كند.
ما حافظ را فقط به عنوان يك حادثهى تاريخى ارج نمىنهيم، بلكه حافظ همچنين حامل يك پيام و يك فرهنگ است. دو خصوصيت وجود دارد كه به ما حكم مىكند كه از حافظ تجليل كنيم و ياد او را زنده كنيم. اول: زبان فاخر اوست كه همچنان در قلهى زبان فارسى و شعر فارسى است و ما اين زبان را بايد ارج بنهيم و از آن معراجى بسازيم به سوى زبان پاكِ پيراستهى كامل والا؛ چيزى كه امروز از آن محروميم.
دوم: معارف حافظى است كه خود او تكرار مىكند كه از نكات قرآنى استفاده كرده است. قرآن درس هميشگى زندگى انسان است و ديوان حافظ مستفاد از قرآن است و خود او اعتراف مىكند كه نكات قرآنى را آموخته و زبان خودش را به آنها گشوده است. پس محتواى شعر حافظ آنجا كه از جنبهى شعرى محضْ خارج مىشود و قدم در وادى بيان معارف و اخلاقيات مىگذارد، يك گنجينه و ذخيره است براى ملت ما امروز و نسلهاى آينده و همچنين براى ملتهاى ديگر؛ چون معارف والاى انسانى مرز نمىشناسد. پس بزرگداشت از حافظ، بزرگداشت از فرهنگ قرآنى و اسلامى و ايرانى است و بزرگداشت از آن انديشههاى نابى است كه در اين ديوان كوچك، گردآورى شده و به بهترين و شيواترين زبان، ادا شده است.
من امروز مايل بودم بتوانم يك بحث مورد قبول خود – حداقل – در اين مجمع شما داشته باشم. ارادت به حافظ و احساس مسؤوليت در مقابل پيام حافظ و جهانبينى او و نيز زبان او، من را وادار مىكند و مىكرد به شركت در اين اجتماع و همكارى با شما؛ امّا وقت و گرفتاريهاى من به من اجازه ندادهاند و نمىدهند كه آن چنان كه دلخواه يك دوستدار حافظ است، دربارهى او حرف بزنم و بيان كنم. در استعجال، با كمك از حافظه و از حافظ، مطالبى را آماده كردهام كه عرض كنم.
بحث را در سه قسمت عرض خواهم كرد: يك قسمت در باب شعر حافظ، قسمت ديگر در باب جهانبينى حافظ و قسمت سوم در باب شخصيت حافظ.
آن چنان كه من جمعبندى مىكنم از ديوان او و ازمجموعهى سخن او شعر حافظ در اوج هنر فارسى است و از جهات مختلف در حد اعلاست. اين بحث كه بهترين شاعر فارسى كيست، تاكنون بحث بىجوابى مانده و شايد بعد از اين هم بىجواب بماند؛ امّا مىتوان ادعا كرد كه به اوج سخن حافظ – يعنى به اوجى كه در سخن حافظ هست – هيچ سخن ديگرى نرسيده است. نه اينكه مرتبهى شعر حافظ در همهى غزليات و سرودهها مرتبهاى است والاتر از ديگران، بلكه بدين معنا كه در بخشى از اين مجموعهى گرانبها و نفيس، اوجى وجود دارد كه شبيه آن را در كلام ديگران انسان مشاهده نمىكند.
يك تقريبى به ذهن برادران و خواهرانى كه با حافظ تا حدودى آشنائى دارند عرض مىكنم. شعر غزلى به طور طبيعى شعر عشق است – هر نوع شعر غزلى، چه عارفانه و چه غيرعارفانه – و شعر عشقى كه متعهد بيان لطيفترين احساسات انسان را متعهد است، به طور طبيعى نمىتواند از شيوهها و اسلوبها و كلماتى استفاده كند كه به فخامت شعر خواهد انجاميد؛ آنچه كه در قصيده به راحتى مىتوان از آن بهره برد و حتّى در مثنوى. لذا شما مىبينيد كه سعدى بزرگ كه استاد سخن هست، فخامتى را كه در بوستان نشان مىدهد؛ در غزليات خودش نمىتواند نشان بدهد. اين، طبيعت زبان غزل است و هر شاعرى ناگزير در غزل محدوديتهايى دارد، محدوديتهايى كه سخن را از استحكام و فخامت و جزالت لازم مىاندازد.
حالا اگر نگاه كنيد به تشبيبها و نسيبهايى كه در مقدمات قصائد معمولاً شعرا داشتهاند – كه در گذشته كمتر قصيدهاى بود كه از تشبيب و نسيب، يعنى از همان ابيات عاشقانهاى كه در ابتداى قصيده شاعر مىسرود، خالى باشد – خواهيد ديد كه هيچ كدام از اين ابياتى كه به عنوان تشبيب در مقدمه و طليعهى قصائد، سروده شده؛ نتوانسته است كار يك غزل را در بين مردم بكند. نه هرگز با او خوانندهاى آوازى سروده و نه به عنوان وصفالحال عاشقى به كار رفته است. با اينكه غزل است و شعر است در مضمون غزل؛ امّا طنطنهى قصيده، مانع از اين است كه آن لطف و آب غزل را داشته باشد آن لطافت و نازكى غزل را دارا باشد.
پس لطافت و نازكى در غزل، به طور طبيعى منافات دارد با طبيعت استحكام و محكم بودن شعر كه در قصيده مشاهده مىشود، حالا ما شعرى را اگر پيدا كرديم كه با اينكه غزل هست، از لحاظ استحكام الفاظ، كوچكترين نقيصهاى ندارد؛ اين شكل شعر، برترين است. اگر غزلى را ما يافتيم كه علاوه بر لطف سخن و لطافت كلمات، از يك استحكام و استوارى هم برخوردار است – به طورى كه نمىتوان جاى هيچ كلمهاى از كلمات آن را عوض كرد يا چيزى به آن افزود يا چيزى از آن كاست – بايد استنتاج كنيم كه اين غزل، اين سخن، در حد اوج است و در ديوان حافظ، از اين قبيل بسيار است. آن چنان استحكام سخن در غزل حافظ، چشم را به خود جلب مىكند كه كسانى كه بر روى خصوصيات لفظى سخن كار مىكنند – منهاى مسائل معنوى – بلاشك يكى از چيزهايى كه آنها را مبهوت مىكند، همين استحكام سخن حافظ است در بسيارى از ابيات او و غزليات او. كه حالا در خلال صحبت، ممكن است بعضى از اينها را عرض كنم.
البته همانطور كه عرض كردم نمىخواهيم بگوئيم كه همهى غزليات حافظ اين جورى است. به قول غنىّ كشميرى:
شعر اگر اعجاز باشد بىبلند و پست نيست
در يد بيضا همه انگشتها يكدست نيست
بنابراين در شعر حافظ هم، كوتاه و بلند وجود دارد و تصادفاً شعرهاى پائين حافظ، آن چيزهايى است كه نشانههاى مدح در او هست.
احمد اللَّه على معدلة السلطانى
احمد شيخ اويس حسن ايلخانى
اين را براى مدح گفته است. اين، شعر حافظ مىتوان گفت به شمار نمىآيد. شعر حافظ را در جاهاى ديگرى و بخشهاى ديگرى بايستى جستجو كرد.
برخى از خصوصيّات شعر حافظ را من عرض مىكنم -خصوصيات بيشتر لفظى شعر حافظ – البته در اين باره اساتيد چيزهاى خوبى نوشتند بنده هم از بعضى از اينها در گذشته غالباً استفاده كردم و فرصت مراجعهى درستِ كاملى اين ايام نداشتم و شما برادران و خواهرانى كه اهل استفادهى از اين كتابها هستند، مىتوانند استفاده كنند اساتيد هم كه خودشان مىدانند. امّا يك چيزهايى را من از خصوصيّات لفظى شعر حافظ عرض مىكنم:
يكى از اين خصوصيّات، قدرت تصوير در شعر حافظ است؛ از چيزهايى است كه كمتر به آن پرداخته شده است. تصوير در مثنوى، چيز آسان و ممكنى است. لذا شما تصويرگرى فردوسى را در شاهنامه و مخصوصاً نظامى را در كتابهاى مثنويش، مشاهده مىكنيد كه چه تصويرهاى زيبائى از طبيعت، از وضعيت، مىكند. در غزل اين كار، كار آسانى نيست. بخصوص وقتى كه غزلى بايد داراى محتوا باشد؛ يعنى شاعر متعهد است كه محتوايى در آن غزل، حتماً بيان كند و معارفى را ادا كند. تصوير، با آن زبان محكم و با لطافتهاى ويژهى شعر حافظ و با مفهوم، چيز نزديك به اعجازى است. چند نمونه از تصويرهاى حافظ را من مىخوانم، چون روى اين قسمت تصويرىگرى حافظ گمان مىكنم كمتر كار شده، يعنى من نديدهام. چون همهى كتابهايى كه در باب حافظ نوشته شده، من نديدهام، شايد هم اين بحث شده و من به آن دست نيافتم.
براى اينكه بيشتر روى اين قضيه در شعر حافظ كار بشود، اين ابياتى كه عرض مىشود تصوير مىكند يك منظرهاى را؛ شما ببينيد چقدر زيبا و قوى تصوير مىكند!
در سراى مغان رُفته بود و آب زده
نشسته پير و صلائى به شيخ و شاب زده
سبوكشان همه در بندگيش بسته كمر
ولى ز ترك كُلَه چتر بر سحاب زده
شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده
عذار مغبچگان راه آفتاب زده
گرفته ساغر عشرت فرشتهى رحمت
تا مىرسد به اينجا:
سلام كردم و با من به روى خندان گفت
كه اى خماركش مفلس شراب زده
چه كسى؟ چه كارهاى و چطور؟ سؤال مىكند از او تا مىرسد به اين جا:
وصال دولت بيدار ترسمت ندهند
كه خفتهاى تو در آغوش بخت خوابزده
پيام شعر را ببينيد چه قدر زيبا و بلند و شعر چه قدر برخوردار از استحكام لفظى است كه حقيقتاً كم نظير است از لحاظ استحكام لفظى و درعينحال اين جور تصويرگرى، درِ سراى مغان را نشان مىدهد و پير را نشان مىدهد و مغبچگان را نشان مىدهد و چهرههايشان را نشان مىدهد، حال خودش را تصوير مىكند. يك چيز عجيبى است اين تصويرى كه انسان در اين غزل مشاهده مىكند و نظاير اين در ديوان حافظ زياد است. همين غزل معروف:
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت
با من راهنشين بادهى مستانه زدند
يك ترسيم بسيار روشن از آن چيزى است كه در يك مكاشفه يا در يك الهام ذهنى يا در يك بينش عرفانى شاعر دارد و احساس مىكند كه اين را به بهترين زبان ذكر مىكند كه اگر ما قبول كنيم – كه قبول هم داريم – كه اين پيام عرفانىاى است و بيان معرفتى از معارف عرفانى؛ شايد به بهتر از اين زبان، به هيچ زبانى حقيقتاً نشود اين را بيان كرد، تصوير كرد. تصويرگرى حافظ، يكى از برجستهترين خصوصيّات اوست.
ايهام بيان حافظ را بزرگ داشتند، نويسندگانى و گويندگانى همينجور هم هست، در بارهاش زياد بحث شده من تكرار نمىكنم.
از جملهى خصوصيّات زبان حافظ، شورآفرينى است. شعر حافظ شعر پرشور و شورانگيز است. با اينكه شعر غزلى – در برخى از اشكالش كه شايد صبغهى غالب هم داشته باشد – شعر رخوت و بىحالى است؛ امّا شعر حافظ، شعر شورانگيز و ولولهآفرين است. ابياتى را به ياد شما مىآورم، ببينيد چقدر اين پرتحرك و برانگيزاننده است!
سخن درست بگويم نمىتوانم ديد
كه مِى خورند حريفان و من نظاره كنم
…
در نمازم خم ابروى تو با ياد آمد
حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد
…
ما در پياله عكس رخ يار ديدهايم
اى بىخبر ز لذت شرب مدام ما
…
حاشا كه من به موسم گل ترك مِى كنم
من لاف عقل مىزنم اين كار كِى كنم
سر تا پا شور و حركت و هيجان است اين شعرها و هيچ به يك سخن يك انسانِ بىحالِ افتادهى دنيا را به ترك گفته، ندارد. همين شعر معروفى كه اول ديوان حافظ هست و در فاتحهى ديوانِ آن هست همين:
الا يا ايها الساقى ادر كاسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشكلها
نمونهى بارزى از همين شورآفرينى و ولولهآفرينى است و اين يكى از خصوصيّات شعر حافظ است.
خصوصيت ديگر اين است كه شعر حافظ، سرشار از مضامين است – چه مضامين ابتكارى و چه مضامين شعراى گذشته – كه آنها را با بهترين بيانى و غالباً با بهتر از بيان خودشان، ادا كرده است. چه شعراى عرب و چه شعراى پيش از خودش مثل سعدى و چه شعراى معاصر خودش مثل خواجو و سلمان ساوجى كه گاهى مضمونى را از آنها گرفته و به زيباتر از بيانى از بيان خود آنها، آن را ادا كرده است.
اينى كه گفته مىشود كه در شعر حافظ مضمون نيست، اين ناشى از دو علت است: يكى اينكه مضامين حافظ آن قدر بعد از او تكرار شده و تقليد شده كه امروز كه ما آن را مىخوانيم، به گوشمان تازه نمىآيد. اين گناه حافظ نيست اين مدح حافظ است كه شعر او و سخن او و مضمون او، آن قدر دست به دست گشته و همه او را گفتند و گرفتند و تقليد كردند كه امروز يك حرف تازه به گوش نمىآيد و دوم اينكه: زيبائى سخن و صافى سخن، آن چنانى كه مضمون در او گم مىشود، بر خلاف بسيارى از گويندگان سبك هندى كه مضامين عالى را به كيفيتى بيان مىكنند كه زبان سبك هندى اين البته اين، نقص آن سبك هم نيست، در آنجا هم در جاى خود بحث دارد و نظر هست كه آنجا يكى از كمالات سبك هندى است. بههرحال در آنجا برجسته است مضمون در شعر حافظ، آن چنان هموار و آرام بيان شده، مضمون كه به چشم نمىآيد.
كمگوئى و گزيدهگوئى، خصوصيت ديگر شعر اوست. يعنى حقيقتاً جزء برخى از ابيات حافظ يا بعضى از غزليات و قصائدى كه غالباً هم معلوم مىشود كه مربوط به اوضاع و احوال خاص خودش هست يا مدح اين و آن هست كه راجع به اين مدح هم بعد اگر يادم ماند مطلبى عرض خواهم كرد؛ در بقيهى ديوان، نمىشود جايى را پيدا كرد كه انسان بگويد توى اين غزل، اگر اين يك بيت نبود، بهتر بود، كارى كه با ديوان خيلى از شعرا اين كار مىشود. انسان ديوانهاى بسيار خوب را – از شعراى بزرگ – مىخواند، مىبيند توى اين قصيدهى به اين قشنگى، تو اين غزل به اين شيوائى، اين بيت زيادى است! اگر نبود، يكدستتر بود، بهتر بود. در شعر حافظ، چنين چيزى را آدم نمىتواند پيدا كند.
روانى، صيقلزدگى الفاظ، تركيبات بسيار شيرين و لحن زبان شيرين، يكى از خصوصيّات استثنائى حافظ است. با اينكه كيفيت بيان او – همچنان كه در شعر منسوب به او هست – بسيار شبيه به خواجوست؛ يك جاهايى انسان شعر خواجو را وقتى مىخواند مىبيند كه شبيه شعر حافظ و قابل اشتباه است. امّا شيرينى بيان حافظ، در مجموع ديوان، در هيچ ديوان ديگرى از ديوانهاى فارسى – تا آنجائى كه بنده ديدم و احساس كردم مشاهده نمىشود.
بعضى حافظ را متهم كردند به تكرار، بايد عرض كنم تكرار حافظ، تكرار مضمون نيست، تكرار ايدهها و مفاهيم است. يك مفهوم را به زبانهاى گوناگون تكرار مىكند. نمىشود اين را گفت تكرار مضمون كه معيوب، عيب هست در شعر.
موسيقى عبارات حافظ و گوشنوازى اين كلمات، خود يك خصوصيت ديگرى است. شعر را به سبك معمولى وقتى كه بخوانند، گوشنواز است. چيزى كه در شعر فارسى، نظيرش انصافاً كم است. بعضى از غزليات ديگر هم البته همين جور است. در معاصرين او، خواجو همينجور است. بسيارى از غزليات سعدى همين جور است. بعضى از مثنويات همين جور است. امّا در حافظ، اين يك صبغهى عمومى است. كثرت ظرافتها و ريزهكاريهاى لفظى، از قبيل جناسها و مراعات نظيرها و ايهام و تناسبها و ايهام و تضادها، الىماشاءاللَّه است كه شايد كمتر بتواند انسان پيدا كند غزلى را كه در آن غزل، چند مورد از اين ظرافتها و ريزهكاريها و ظريفكاريها و ترصيعهاى لفظى وجود نداشته باشد. اين بيتى كه اينجا يادداشت كردم به مناسبت همين ظرافتهااين را بخوانم:
جگر چون نافهام خون گشت و كم زينم نمىبايد
جزاى آنكه با زلفت سخن از چين خطا گفتم
يكى از خصوصيّات شعر حافظ، روانى و رسائى است كه هر كسى كه با زبان فارسى آشنا باشد شعر حافظ را مىفهمد. شما شعر حافظ را با زبان معمولى به يك آدمى كه هيچ سواد هم نداشته باشد وقتى كه بخوانيد، برايش، راحت مىفهمد؛ مثل حرف زدن معمولى:
مشكلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبهفرمايان چرا خود توبه كمتر مىكنند
اصلاً هيچ ابهامى و نكتهاى كه پيچ و خمى در او باشد، انسان مشاهده نمىكند. نو ماندن زبان كه به گفتهى يكى از ادبا و نويسندگان معاصر ما كه ايشان ادعا مىكند، بايد هم همين جور باشد مىگويد هنوز زبان غزلى ما، مديون حافظ است و همين هم درست است يعنى؛ امروز شيواترين غزل ما، آن غزلى است كه شباهتى به حافظ مىرساند. نمىگويم اگر كسى درست، نسخهى حافظ تقليد كند؛ اين بهترين غزل خواهد بود. نه، تطوّر زبان و تحوّل سبكها و پيشرفت شعر، يقيناً ما را به جاهاى جديدى رسانده و حقّ هم همين است. امّا در همين شعر غزلى ناب پيشرفتهى امروز، آن جايى كه شباهتى به حافظ و زبان حافظ در او هست، انسان احساس شيوائى مىكند.
و بالأخره به كار بردن معانى رمزى و كنائى، كه اين هيچ شكّى درش نيست، يعنى حتّى آن كسانى كه شعر حافظ را يكسره شعر عاشقانه و به قول خودشان رندانه مىدانند و هيچ معتقد به گرايش عرفانى در حافظ نيستند – كه واقعاً جفاى به حافظ است كسى اين جور حرف بزند حتى آنها هم – در يك مواردى، نمىتوانند ردّ كنند كه سخن حافظ، سخن رمزى است. يعنى كاملاً روشن است كه سخن حافظ، اينجا عبارتى را و تعبيرى را به جاى معناى ديگر مورد نظر خودش گذاشته است.
نقد صوفى نه همين صافى بىغش باشد
اى بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
خب نقد صوفى نه همين صافى بىغش، صافى بىغش يعنى «مى»، در حالى كه صوفى كه ادعاى «مى» ندارد، ادعاى معنويات دارد. بنابراين صافى بىغش به كار رفته به معناى «مى ناب»، يعنى به معناى عرفان ناب. صافى بىغش كه به معناى مى ناب است به كار رفته به معناى عرفان ناب و خالص .
نقد صوفى نه همين صافى بىغش باشد
اى بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
خصوصيات لفظى زيادى باز، از جملهى چيزهايى كه من به نظرم رسيد كه جا دارد روى اين كار بشود، در شعر حافظ استفادهى شجاعانهى از لهجهى محلّى است با ظرافت؛ يعنى از لهجهى شيرازى در شعرى با آن عظمت استفاده كرده حافظ كه موارد زيادى ديده مىشود. اين استفاده كردن «به» به جاى «با»:
اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد
من و ساقى به هم سازيم و بنيادش براندازيم
كه تا امروز هم در لهجهى شيرازى، اين موجود است. يا:
در خرابات طريقت ما به هم منزل شديم يا شويم
كاين چنين رفتست از عهد ازل تقدير ما
و موارد ديگرى از اين قبيل هست. در اين غزل معروف حافظ: «صلاح كار كجا و من خراب كجا» كه كجا رديف است و «با»ى قبل از رديف كه حرف رديف بايد ساكن باشد. در حالى كه در مصراع بعدى مىگويد: «ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا». اين غلط نيست به لهجهى شيرازى : «ببين تفاوت ره از كجاست تا كجا» كه الان هم شيرازيها وقتى حرف مىزنند، همينجور حرف مىزنند؛ تابْكجا. يعنى از لهجهى شيرازى – لهجهى محلّى – استفاده كرده و آن را در قافيه به كار برده.
استفاده از اصطلاحات روزمرّهى معمولى و از اين قبيل چيزها كه زياد است. حالا من بخواهم باز هم در اين زمينه حرف بزنم، بحثهاى زيادى است.
يك نكتهى ديگر هم عرض بكنم اين قسمت مربوط به شعر را خاتمه بدهم و آنكه نشانههاى سبك هندى را هم در غزل حافظ بنده مشاهده مىكنم، يعنى؛ ريشههاى سبك هندى را مىشود فهميد و ارادت صائب و نظيرى و عُرفى و كليم – اين شعراى بزرگ سبك هندى – به حافظ، احتمالاً به معناى انس زيادى اينها با زبان حافظ است و يقيناً اثر داشته كه من دو تا بيت را همينطور دم دستى پيدا كردم و يادداشت كردم اگر بتوانم اينجا بخوانم:
كردار اهل صومعهام كرد مِى پرست
اين دود بين كه نامهى من شد سياه از او
كه كاملاً بوى سبك هندى را مىدهد.
اى جرعهنوش مجلس جم سينه پاك دار
كائينهايست جام جهان بين كه واى از او
بنابراين در زمينهى مسائل شعر حافظ، بحثها و حرفهاى زياد و خصوصيّات ممتازى هست كه اساتيد و نويسندگان روى اين، كار كردند؛ باز هم بايد كار بكنند. – من همين جا از فرصت استفاده كنم؛ توصيه كنم براى كار روى ديوان حافظ، از جهات مختلف. با اينكه كارهاى خوبى نسبتاً شده، جاى برخى از كارها خالى است. مثلاً «كشفالكلمات» حافظ ما نداريم. يعنى شما اگر چنانچه يك كلمهاى را بخواهيد در حافظ جستجو كنيد داريد؟… آقاى دكتر شهيدى مىفرمايند داريم. خب اين هم از بىسعادتىهاى ماست كه به قول مرحوم آقاى جلال همائى «تا يك ورق از كليله در گوشم شد سيصد ورق از شفا فراموشم شد» تا يك ورق از كارهاى روزمرّهى سياسى را ما دست گرفتيم به قول ايشان سيصد ورق از كتاب و درس و بحث و … پس خوب است من نگويم، پيشنهاد نكنم. بعد خصوصى به برادران مىگويم، ممكن است هر چى كه به ذهن من رسيده، قبلاً انجام شده باشد. – خب، يك بحث ديگر دربارهى جهانبينى حافظ است. در باب جهانبينى حافظ، بحثهاى زيادى شده بنده هم در اين زمينه نظرى دارم كه عرض مىكنم. مطمئناً در اين جلسه هم بحثهاى مختلفى خواهد شد و نظرات گوناگونى ابراز خواهد شد و حالا كه مسأله اختلافانگيز هست و مورد بحث هست؛ چه بهتر كه كسانى دور از تعصّب، دور از پيشداورى حقيقتاً بروند وارد ديوان حافظ بشوند تا جهانبينى اين مرد بزرگ را به صورت قطعى و مسلّم بياورند بيرون. متأسّفانه در دورهى اخير در اين چهل، پنجاه سال اخير – كتابهايى نوشته شد كه در اين كتابها، اين بىنظرى و بىغرضى رعايت نشد و مطالبى نوشته شد و گفته شد كه حقاً و انصافاً بعضى از آنها، جفاى به حافظ است. بعضى اهانت به حافظ است. بعضى بىبصرى در مقابل حافظ است و انسان حيرت مىكند كه چرا بايستى اين حرفها به ذهن كسى خطور كند؟! حافظ را كافر و بىدين و زنديق و منكر آخرت و از اين قبيل چيزها معرّفى كردند! آن كسى كه زيباترين اشعارش، اشعار عرفانى است يا لااقل اشعار عرفانى، جزو زيباترين اشعار اوست:
در ازل پرتو حسنت ز تجلّى دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهاى كرد رخت ديد ملك عشق نداشت
عين غيرت شد از اين آتش و بر آدم زد
مدّعى خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينهى نامحرم زد
و از اين قبيل، اشعار فراوانى كه در سرتاسر ديوان حافظ پراكنده است و نداى يك عرفان والاى مصفّاى عِلوى را مىدهد و خبرش در وجود حافظ. اين را نديده بگيرند! بيايند بگويند اين آدم به خدا وبه قيامت و به دين معتقد نبود!اين از اين
شبيه همين جفا شايد يك مرحله پائينتر است – جفاى آن كسانى است كه عليرغم اين همه شعر عرفانى و اين همه شعر اخلاقى در وجود حافظ، جهانبينى او را جهانبينى شكّ و بىخبرى و بىاطلاعى از غيب و معرفت جهانى و انسانى معرفى كردند و خود او را كه حالا دربارهى خود او بعداً عرض خواهم كرد – يك انسانى كه معتقد به دمْ غنيمتى و دمدمى مزاجى و اسير شهوات روزمرّهى زندگى و نيازهاى پست و حقير مادّى!
عجيب اين است كه اين افرادى كه حافظ را فاسق و فاجر و غرق در محرّمات و پستىهاى معمولى روح بشر معرّفى مىكنند؛ همينها باز حافظ را ستايش مىكنند به اينكه اين دچار سرمستى بود، دچار نمىدانم غرق سرمستى بود، غرق معرفت بود. من نمىدانم چه معرفتى است ديگر؟! سرمستى باده را با سرمستى از عرفان و معنويّت با هم مخلوط مىكنند كه متأسّفانه اين را من هم در نوشتههاى معاصرين خودمان – از فضلا و دانشمندان – ديدم؛ هم در گذشتهها كه مرحوم شبلى نعمانى در «شعرالعجم» مىگويد كه به من نگوئيد كه «مى» حافظ مِى ظاهرى بود يا مِى معنوى، هر دو مستى مىآورد.
اين شد حرف! تعجب است از اين دانشمند بزرگ و فاضل اديب كه يك چنين حرفى را بزند! هر دو مستى مىآورد! خب بله، امّا اين مستى، مستى و بىخودى از عقل است، بيگانگى از خرد انسانى است و از شعور انسانى است؛ آن، بىخبرى از خودِ مادّى است و غرق شدن در معرفت و درك معنوى و والاى انسانى. اينها چه طور اصلاً قابل مقايسه با همند؟! جز اشتراك در لفظ. بعضى اين جورى حافظ را خواستند معرفى كنند!
بنده جهانبينى حافظ را جهانبينى عرفانى مىدانم. بلاشكّ حافظ يك عارف است. البته همين جا بگويم: وقتى ما مىگوئيم يك عارف است، منظورمان اين نيست كه از اوّلى كه رفت مكتب يا از مكتب آمد بيرون يك عارف شبيه «بايزيد» بود تا آخر عمرش. نه، مردى بوده هفتاد سال، هفتادوپنج سال عمر كرده اگر سى سال آخر عمرش هم با عرفان گذرانده باشد، خب يك عارف است.
عرفاى بزرگ هم، از اوّل باى بسماللَّه زندگيشان كه عارف نبودند. بالأخره يك دورانى را گذراندند يا دوران عادى را يا دوران كسب و تجارت را يا دوران علم و تحصيل علم و فضل را يا دوران فسق و فجور را، يك چيزى را گذراندند. يك وقت هم به خاطر يك حادثهاى يا به خاطر معلوماتى يا به خاطر هر دليلى، به معنويت و نور، راه پيدا كردند و عارف شدند. ما مىگوئيم حافظ، عارف به وصال حق رسيده و از دنيا رفته.
جهانبينى حافظ – آنچه كه به عنوان جهانبينى او مىشود معرّفى كرد و سخن آخر حافظ هست – آن جهانبينى عرفانى است بدون شك. همانطور كه عرض كردم، حتّى بسيارى از كسانى كه او را غرق در كامجوئى و سقوط شهوانى هم معرّفى مىكنند؛ در بيانات ستايشآميز، امّا در واقع هجوآميز خودشان، آنها هم قبول مىكنند كه حافظ نمىتواند محدود باشد به همين مسائل حسّى در ضمن كلماتشان اين چيزها هست.
ممكن است سؤال كنيد كه اگر ايشان عارف بوده، چرا به اين زبان حرف زده؟ پاسخ اين است كه اين زبان، زبان رائج عرفا و متذوّقين اسلام است. از زمان محىالدين عربى تا امروز، تا زمان حافظ و از زمان حافظ تا امروز، يعنى محىالدين عربى هم از شراب و محبوب و يار حرف زده، فخرالدين عراقى هم با همين زبان حرف زده، مولوى در ديوان شمس هم با همين زبان حرف زده، همهى كسانى كه در عرفان آنها هيچ شكّى نيست، با همين زبان صحبت كردهاند. برخى قبل از زمان حافظ بودند، بعضى هم بعد از زمان حافظ. حالا اگر بگوئيم بعديها از حافظ ياد گرفتند، در مورد قبليها طبعاً چنين حرفى نيست. اين زبان رائج عرفان بوده، در آن روزگار دلائلى هم دارد. حالا چرا با اين زبان مىگفتند؟ در اين باره هم گويندگان و نويسندگان گفتند و نوشتند. حتّى در ميان گويندگان عرب زبان – همانطور كه عرض كردم محىالدين – ابنفارض، شاعر عارف معروف عرب قبل از حافظ، او هم با همين زبان حرف زده. من ادعا نمىكنم كه همهى شعر حافظ در سرتاسر ديوانش، شعر عارفانه است. نه، بلكه به عكس، من اين را هم يك افراط مىدانم كه ما حتّى شعرهاى واضحى را كه هيچ محمل عرفانى ندارد:
گر آن شيرين پسر خونم بريزد
دلا چون شير مادر كن حلالش
اين را ديگر نمىشود به عرفان حمل كرد. «ميان جعفرآباد و مصلّى» نمىشود گفت جعفرآباد روح انسانى و مصلّاى فيض ازلى. جعفرآباد و مصلّى در شيراز موجود است. «خوشا شيراز و وضع بىمثالش» و از اين قبيل چيزهايى كه وجود دارد. و در اشعار حافظ، حتّى بعضى از اشعارى كه عرفا از آن زياد استفاده مىكنند، بنده دقت كردم. ديروز نشستم روى همين اشعار نگاه كردم؛ ديدم نه، بعضى از همان اشعار، انصافاً اشعارى هستند كه مىتواند به معناى ظاهرىِ عشقىِ مادى به حساب بيايد. يك دورهاى از عمر شاعر، اين جور حرف زده. هر دو طرف به نظر من تأويلهاى اغراقآميز مىكنند. اينى كه ما بگوئيم تمام اشعار حافظ به يك تأويلى بالأخره به دين و عرفان و قرآن مربوط مىشود، اين مبالغه است و هيچ اصرارى نيست كه ما بيائيم همهى اشعار او را به اين معنا. من ديدم يك خانم متديّن محترمى را در دوران كودكى كه،
سحر چون خسرو خاور علم بر كوهساران زد
به دست مرحمت يارم در اميدواران زد
را تعبير مىكرد به مثلاً پيغمبر يا به امام زمان در حالى كه آدم مىتواند خيلى راحت، واضح – كسى كه با شعر آشناست – بفهمد كه اين جورى نيست نمىشود. البته عرفا از تمام گفتههاى شاعر استفادهى معنوى و عرفانى كردند. در حقيقت حال خودشان آنها را به اين استفاده رسانده. اين را فراموش نبايد بكنيم و هيچ كس را هم منع نبايد بكنيم از اين كار. من در آخر سخن عرض خواهم كرد.
مرحوم حاجميرزا جوادآقاى ملكى، عارف معروف دورهى قبل از ما كه يكى از سوختگان و مجذوبان زمان خودش بوده و بزرگانى را تربيت كرده، در قنوت نماز شب مىخوانده:
زان پيشتر كه عالم فانى شود خراب
ما را ز جام بادهى گلگون خراب كن
اين عارف، به آقاى دكتر شهيدى آن روز عرض كردم پدربزرگ من از علماى معروف مشهد بود، مرد زاهدى هم بود. ديوان حافظ او در خانهى ما بود كه آن را به مادر من داده بود ايشان. جزو جهيزيهى مادر من آمده بود، وارد منزل ما شده بود. من در كودكى با آن ديوان مأنوس بودم. در حاشيهى ديوان، آن مرد عالمِ فقيهِ زاهد، يادداشتهايى نوشته بود. از جملهى يكى از يادداشتها يكى اين بود كه: اين غزل را در كشتى، ما بين كجا و كراچى در سفر مكّه مىخواندم. در راه مكّه كه مىخواسته حالى بكند – يك عالم عابد زاهد سالك، از شعر حافظ استفاده مىكرده! اين جورى است. ما راه نبايد را بر كسى ببنديم. هر كس از هر چى مىخواهد استفاده كند و هر جور استفادهاى دل او مىخواهد بكند، او آزاد است. امّا ما حق داريم جهانبينى حافظ را چهارچوب برايش مشخص كنيم.
جهانبينى حافظ، جهانبينى عرفانى است بلاشك. آن كسى كه اشعار عرفانىاى را مىگويد كه نظير او در باب عرفان تاكنون گفته نشده او نمىتواند جهانبينىاى غير از جهانبينى عرفانى داشته باشد. اگر چه ممكن است در مدتى از دوران عمرش به اين جهانبينى هنوز نرسيده باشد. در بارهى جهانبينى عرفانى حافظ من چند جملهاى عرض مىكنم:
اوّلاً بارزترين مظهر اين جهانبينى در كلام حافظ عشق است و اين بدين خاطر است كه بشر در راه طولانىاى كه دارد – در اين مراحل طولانى سلوك انسان تا برسد به لقاءاللَّه كه از منزل يقظه شروع مىشود و اين منازل گوناگون جز با شهپر عشق امكان ندارد كه حركت بكند. بدون محبّت و بدون عشق و جذبهى عاشقانه، هيچ سالكى نمىتواند اين طريق را حركت كند. لذا در جهانبينى عرفا و در مكتب عارفان، عشق و محبّت جايگاه بسيار برجستهاى دارد و در ديوان حافظ هم، اين موج مىزند:
طفيل هستى عشقند آدمى و پرى
ارادتى بنما تا سعادتى ببرى
بكوش خواجه و از عشق بىنصيب مباش
كه بنده را نخرد كس به عيب بىهنرى
مِى صبوح و شكرخواب صبحدم تا چند
به عذر نيمشبى كوش و گريهى سحرى
طريق عشق، طريقى عجب خطرناكست
نعوذ باللَّه اگر ره به مقصدى نبرى
اين، نَفَس يك عارف است. امكان ندارد كسى بدون پايهى والائى از عرفان اين جور حرف بزند. در مباحث عرفان نظرى، وحدت وجود كه يكى از اصلىترين مباحث عرفان است، در كلمات حافظ فراوان ديده مىشود. البته باز هم نمىتوانم خوددارى كنم از اظهار تأسّف، از اينكه بعضى از نويسندگان و ادباى محقّقى كه با وجود مقام والاى تحقيق در ادبيات، از عرفان – عرفان نظرى – اطلاعى ندارند و در آن كارى نكردند! وحدت وجود را كه به حافظ نسبت داده شده، به معناى همهخدائى كه ناشى از عدم درك درست مسأله است، تعبير كردند و آن را جزو شَطَحياتى دانستند كه بر زبان حافظ – مثل بعضى از عرفاى ديگر – صادر مىشده و نه يك بينش و طرز فكر و جهانبينى!
مسألهى وحدت تجلّى كه از مباحث معروف عرفان و ميان عرفاست. در مقابل نظريهى فلاسفهى اسلامى كه قائل به كثرت فاعليت حق هستند، عرفا قائلند به وحدت فاعليت و وحدت تجلّى.
عكس روى تو چو در آينهى جام افتاد
صوفى از خندهى مِى در طمع خام افتاد
يا آن غزلى كه «در ازل پرتو حسنت ز تجلّى دم زد» كه قبلاً خواندم.
هر دو عالم يك فروغ روى اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
يكى ديگر از مباحث عرفانى موجود در بساط عرفا، مسألهى حيرت است. همان چيزى كه متأسّفانه به شك تعبير شده در كلام كسانى كه معناى حيرت عارف را درك نكردند، و آن را تفسير كردند يا تعبير كردند به شك. شكّ يعنى ترديد در ريشهى قضايا، در اصلِ قضيّه ترديد دارد. اين غير از حيرت عارف است كه هر چه عرفان او و معرفت او بيشتر مىشود، حيرت او هم بيشتر مىشود كه: «زدنى فيك حيرة» از دعاهايى است كه نقل شده و مأثور است. «و ما عرفناك حقّ معرفتك» كه از رسول اكرم نقل شد. بىاعتنائى به دنيا، ديد عارفانه است. اينى كه ما بيائيم اين تعبيرات مربوط به بىاعتنائى را مربوط به رندى او بدانيم اين درست نيست. بالأخره آن رندى كه آنها تصوير مىكنند و از كلام خود او استفاده مىكنند: «خرقه جايى گرو باده و دفتر جايى»؛ پولى مىخواسته، وظيفهاى مىخواسته تا اينكه بتواند همان بادهى خودش را تأمين كند! آن رند مورد تصوير آن آقايان، اين چه طور مىتواند به دنيا و مافيها بىاعتنا باشد؟! اگر همان شاه شجاع و حتّى همان امير مبارزالدين منفور پيش حافظ، اگر پولى به حافظ مىداد، آن حافظى كه آنها تصوير مىكنند، مطمئناً آن پول را از او مىگرفت و مىرفت و صرف «مى» مىكرد و مىخورد و مىخوراند و مىنوشيد و مىنوشانيد. اينكه بىاعتنائى به دنيا تويش درنمىآيد. بىاعتنائى به دنيا مال آن انسان مستغنى است. كى مستغنى است؟ آن كسى كه دلش با خدا آشناست.
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلّق پذيرد آزاد است
…
در اين بازار اگر سودى است با درويش خرسند است
الهى منعمم گردان به درويشى و خرسندى اين مال يك آدم رندِ عرق خورِ پلاسِ درِ خانهى عرقفروش نيست! آن چهرهى زشتى كه بعضى ترسيم مىكنند از حافظ، اين مال يك عارف پاكباخته است استغنا، بىاعتنائى به دنيا .
از جملهى خصوصيّات عارفانهى حافظ در ديوانش، سوء ظنّ او به استدلال است. كه اين مال عرفاست كه:
پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سخت بىتمكين بود
مىگويد استدلال تمكين نمىكند و نمىتواند تو را به همه جا برساند. حافظ هم همين مضمون را در غزلهاى متعددى گفته است: «كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معمّا را» يعنى از راه حكمت نمىشود فهميد.
بحث سالوسستيزى حافظ هم از همين قبيل بحث عرفانى است. يكى از بيتالغزلهاى ديوان حافظ، سالوسستيزى است. دشمن نفاق و دورنگى است و تزوير در هر كه كه باشد؛ چه در شيخ، چه در صوفى، چه در امير. براى او فرق نمىكند؛ با تزوير مخالف است. اين هم ناشى از همان ديد عرفانى است.
گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود
اين حرف يك عارف است. نَفَس، نَفَسِ يك عارف است. راست هم مىگويد مسلمانى، اصلاً اسلام، يعنى تسليم در مقابل پروردگار و محو شدن در اوامر او ولو فروتر از پايهى عرفان و معرفت. اين با تزوير و ريا كه شرك است، نمى سازد.
آزادگىاى كه در حافظ مشاهده مىشود، ناشى از همين بينش عرفانى است و البته اخلاقيات حافظ هم بخشى از جهانبينى حافظ است كه بحث اخلاقيات در ديوان حافظ هم از جملهى چيزهايى بود كه من مايل بودم توصيه كنم به اينكه اگر رويش كار نشده، كار بشود. كه توصيههاى اخلاقى حافظ از ديوان او استخراج بشود و اينها بيان بشود و شرح بشود. اين بحث را هم من پايان مىدهم. و مىماند مسألهى شخصيّت حافظ، به صورت جمعبندى شده.
البته شايد از بخشى از آنچه كه گفته شد، اين مطلب هم ادا شده باشد. لكن مختصرى عرض مىكنم براى اينكه يك ترسيمى از شخصيت حافظ ارائه شود.
حافظ به هيچ وجه آن رندِ ميكدهنشينِ اسير مى و مطرب و مَهْجبين كه تصوير كردند، بعضى نيست و باز تكرار مىكنم كه منظور من از حافظ، آن شخصيتى است كه از حافظ در تاريخ ماندگار است يعنى آن بخش اصلى و عمدهى عمر حافظ كه بخش پايانى عمر اوست. نمىگويم در طول عمرش چنين نبوده، شايد هم بوده – البته قرائنى هم بر اين معنا دلالت مىكند – اما حافظ در اقلاً ثلث آخر زندگيش، يك انسان وارسته و والاست. اوّلاً يك عالم زمانه است، يعنى درس خوانده و تحصيل كرده و مدرسه رفته است. فقه و حديث و كلام و تفسير و ادب فارسى و ادب عربى را آموخته. حتّى آن چنان كه حدس زده مىشود از اصطلاحاتى كه در نجوم و غيرو به كار رفته، در اين علوم هم دستى داشته و تحصيلى كرده، يك عالم است. اين عالم، بساط علمفروشى و زهدفروشى و دينفروشى را هرگز نگسترده، كه آن روز چنين ساطهايى رواج داشته. اين عالم، در بخش عمدهاى از عمرش، راه سلوك و عرفان را هم پيموده. در اينكه وابستهى به فرقهاى از متصوّفه هم نيست، شايد شكّى نباشد. يعنى هيچ يك از فرق متصوّفه، نمىتوانند ادعا كنند كه حافظ جزو سلسلهى آنهاست؛ زيرا كه براى او هيچ مرشدى، شيخى، قطبى بيان نشده و بعيد هم به نظر مىرسد كه او قطبى و شيخى داشته باشد و در اين ديوانى كه از افراد زيادى در او سخن رفته، از آن مرشد و معلّم سخنى نرفته باشد. البته در اشعار او، اشارهاى هست به اينكه بدون پير نمىشود رفت در راه عشق كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد:
به راه عشق منه بىدليلِ راه قدم
كه به من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد
بنابراين يك انسان وارستهاى است كه شعر او و سخن شاعرانهى او در زمان خودش، هم در شيراز و هم در سراسر ايران و خارج از ايران گسترش يافته بوده و شهرت يافته بوده كه خود او در اشعارش، به اين اشاره مىكند: از بنگاله و هند و چين تا روم و مصر، آنچه كه در شعر خودش هست. بايد هم همين جور باشدحقّاً و انصافاً.
زمان او از لحاظ زمان سياسى، يكى از بدترين زمانهاى ايران است و من واقعاً در تاريخ يادم نمىآيد- تتبّع هم نكردم البته، اما در همان مقدارى كه در حافظه دارم – به ياد ندارم زمانى را و منطقهاى را كه به قدر شيراز در زمان حافظ دستخوش تحولات گوناگون سياسى، همراه با خرابيها و ويرانيها شده باشد. اگر مبدأ اين دوران پادشاهيهاى زمان حافظ را، زمان شاه شيخابواسحاقاينجو بدانيم – كه زمان شروع سلطنت او فكر مىكنم، هفتصدوچهلوخوردهاى است كه دوران جوانى حافظ است، چون حافظ سال ولادتش معلوم نيست؛ هفتصدوبيست، هفتصدوهيجده، هفتصدوبيستودو، روشن نيست كه كى است، لكن حدوداً مىشود فهميد كه در همان حول و حوش هفتصدوبيست است – حافظ جوان بيستوچند سالهاى بوده كه اين پادشاه به مسند حكومت مىرسد و بعد از او حالا در زمان خود همين پادشاه جوان و خوشذوق و مورد علاقهى حافظ احتمالاً و عيّاش و زيبا و شاعر و اديب، همين پادشاه با اين خصوصيات هم جنگهاى فراوانى را مىكرده با اميرمبارزالدين در كرمان و با ديگران، يعنى خود اين آدم هم نمىنشسته كه حالا در شيراز به كار حكومت خودش بپردازد. جنگهاى متعدّدى داشتند تا بالاًخره منجر مىشود به غلبهى آل مظفّر – مبارزالدين محمّد مظفّر – بر اين شيخابواسحاق و فرار او و بالأخره قتل او و سلطنت آل مظفّر كه تا سال هفتصدونودوپنج – كه آل مظفّر تمام از صغير و كبير، به دست تيمور قتل عام شدند – اين خانواده آنجا حكومت داشتند. حدود شايد چهل سال يا بله شايد حدود چهل سال تقريباً چهلوچند سال خانوادهى آل مظفّر – كه من دقيقاً الان يادم نيست؛ اما در تواريخ ثبت است – اينها حكومت داشتند كه وفات حافظ هم به احتمال زياد هفتصدونودودو است. شايد هم هفتصدونودويك و شايد هم هفتصدونودوسه، بيشتر هفتصدونودودو ذكر شده، كه حالا محقّقين و بزرگان هستند لابد؛ در اين زمينه هم مطالبى بعداً خواهند گفت.
در طول اين چهل سال، چندين پادشاه از اين خانواده بر سر كار آمدند. يك خانوادهى عجيبى كه وقتى آدم مىشنود كه آمدند به تيمور گفتند كه شرّ اين خانواده را كم كن؛ چون اينها آرام كه ندارند – برادر با برادر، پدر با پسر، پسر با پدر، پسرعمو با پسرعمو، برادرزاده با عمو، اين قدر از همديگر اينها كشتند و چشم ميل كشيدند و زندان كردند كه حدّ و حصر ندارد – اينها اگر بمانند، باز هم همين فسادها را خواهند كرد! آدم احساس مىكند كه حق با آنها بود كه يك چنين گزارشى را به تيمور دادند. امير مبارزالدين را پسرش شاهشجاع كور كرد، بعد كشت. شاه شجاع سالها زندگى كرد، به وسيلهى برادرش از شيراز اخراج شد، مجدّداً بعد از يكى دو سال به حكومت شيراز برگشت. او باز برادر را اخراج كرد. بعضى از برادرهايش را كشت، بعضى از پسرهاى خودش را كور كرد تا بالأخره از دنيا رفت. پسر او شاه زينالعابدين نامى – سلطان زينالعابدين – به حكومت رسيد. او هم باز به وسيلهى پسرعمويش شاه منصور – كه اين شاه منصور آخرينشان بود كه در همين بيابانهاى شيراز، در ميان لشكريان تيمور كشته شد خودش و يارانش شما ببينيد در طول چهل سال، چقدر جنگ، چقدر خونريزى، چقدر همديگركشى و خويشاوندكشى و بيگانهكشى! يك چنين وضعيتى در شيراز وجود داشته و دائماً مردم شيراز زير فشار ارعاب اين ديكتاتورهاى زباننفهم مغرور قرار داشتند كه هر كدام هم يك سليقهى مخصوصى داشتند! يكى اهل زهد بوده، يكى اهل عيّاشى بوده، يك روز اهل عيّاشى بوده، يك روز اهل زهد بوده! يك چنين وضعيت آشفتهاى بر شيراز حكومت مىكرده و حافظ حدود شايد چهل سال، چهلوپنج سال از عمر خودش را، در دوران اين خانواده گذرانده. طبيعى است اگر چنانچه با صيت شهرت حافظ بر شعر و شاعرى، اين انتظار از او وجود داشته باشد كه زبان به مدح بعضى از افراد اين خاندان بگشايد و گشوده. نمىشود ما ديگر بيائيم توجيه كنيم، بگوئيم نخير: «كه دور شاه شجاع است مى دلير بنوش»
اين، مراد شاهشجاع نيست. «بيا كه رايت منصور پادشاه رسيد»
خب منصور پادشاه را دارد مىگويد ديگر؛ شكّى نيست اين، يا «حاجى قوام ما»، خب حاجى قوام وزير مثلاً شاه شيخابواسحاق است ديگر كس ديگرى كه نيست. اين يقيناً اين مدحها، مربوط به اين افراد است. امّا آنچه كه من مىخواهم بگويم اين است كه اين مدحها، از رتبت حافظ و قدر حافظ، چيزى نمىكاهد. اين كمترين كارى است كه يك شاعرى در حدّ حافظ مىتوانسته آن روز بكند. شما نگاه كنيد ببينيد معاصرين حافظ چه مىكردند! «سلمان ساوجى» يك شاعر معاصر حافظ است. چقدر مدح براى ايلكانيان – چه شيخ حسن و چه پسرش اويسبنحسن و چه آن احمدبناويس و چقدر شعر گفته دربارهى اين خانواده – شايد سلمان ساوجى يا خواجوى كرمانى يا ديگر شعرائى كه معاصر حافظ بودند يا قبل و بعد او بودند، آنچه كه حافظ گفته، كمترين است.
البته اينجا من باز يك نكتهى ديگرى را عرض بكنم: يكى از آن جفاهاى بزرگى كه به وسيلهى بعضى از نويسندگان ما به حافظ شده، اين است كه مىگويند: حافظ به زبان غزل، قصيده مىگفت و مدح مىسرود. به نظر من از اين بزرگتر اهانتى به حافظ نيست! اينى كه تو يك غزلى – در پايان غزل يا يك گوشهاى از غزل – اسم يك پادشاهى را آورده باشد، اين غير از اين است كه غزل را در مدح آن پادشاه سروده باشد. اين كار در بين شعرا رائج است. شاعر، يك غزلى را براى دل خودش، نه براى كس ديگر، مىگويد؛ بعد آن را موَشَّح مىكند؛ مزيّن مىكند به نام يك دوستى، يك رفيقى، يك عزيزى، در پايان آن غزل اسم آن عزيز را هم مىآورد. اين معنايش اين نيست كه از اوّل تا آخر غزل هر چه گفته، خطاب به آن عزيز است يا به آن دوست است به آن رفيق است. اين كار را حافظ هم كرده. در بعضى از غزليات، غزل را براى خودش براى دل خودش و ذهن خودش و آن آرمان خودش گفته در پايان، يك بيتى، مصرعى هم به نام يكى از آن كسانى كه آنجا هستند بودند در آن زمانها – يكى از آن امرا مثلاً – اضافه كرده؛ جز چند غزل خيلى معدود كه يكى همان غزل «احمداللَّه» است كه در بارهى سلطان احمد ايلكانى است. يكى همين «منصور پادشاه» است كه در بارهى منصور مظفّرى است و يكى دو تا هم راجع به شاه شجاع است.
آن «فيروزهى بواسحاقى» را هم بعد از زمان شاه شيخ ابواسحاق گفته و همان هم بنده احتمال مىدهم مرادش از فيروزهى بواسحاقى، همان فيروزهى معروف بواسحاقى است كه نوشتهاند يك نوع فيروزهى خوب هست كه جزو بهترين فيروزههاست و به فيروزهى بواسحاقى معروف است. اين با اين اسم بازى كرده و يك معناى عرفانى هم حتى مىتواند مورد نظر حافظ باشد، هيچ نمىشود قطعاً گفت كه اين در مدح اوست؛ اما آن جاهايى كه در مدح گفته، حداقل را در نظر گرفته و كمترين را گفته.
من در بارهى شخصيت حافظ، اين شخصيت والا و ارجمند، خيلى حرف و سخن در ذهن دارم؛ لكن مصلحت نمى دانم كه بيش از اين، اين جلسه را و شما برادران و خواهران عزيز را و مهمانان گرامى را معطّل كنم. اميدوارم كه به بحثهاى مفيد و ممَتِّعى در اين باره برسيد. من همين قدر بگويم كه حافظ همچنانى كه تا امروز شاعر همهى قشرها در كشور ما بوده، بعد از اين هم شاعرِ همه خواهد ماند و اميد است كه هر چه بيشتر ما توفيق پيدا كنيم كه معارف اين شاعر بزرگ را از اشعارش بفهميم و شخصيت او را بيشتر درك كنيم و آن را پايهى خوبى قرار بدهيم براى پيشرفت معرفت جامعهى خودمان و فرهنگ كشورمان.
والسّلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته
Sorry. No data so far.