آن صاحب نیش باز، آن مالک ریش ناز، آن دارای مقامات عدیده، چاپنده یه عالمه جریده،.آن صاحب هر نه روز یک مشکل، مقصود هر چه سوسول و خوشگل. آن به مسلک دوم خردادی، که مداحش بود زید آبادی. آن دوست قدیم حجاریان، دارای سر و سری با بازاریان. آن که قوچانی برایش نوشت” سید و شیخ”، رئیس نوری و مهاجرانی و الخ… آن تغییر جهت دهنده با هر باد موسمی، میرزاممد خان خاتمی(یغفر ا… ذنوبه)
چون از مادر بزاد، بلبلکان ساکت شدند، قمری ها و قناریان دهان بربستند، احشام و طیور زبان از ما و قدقد و بع بع برکشیدند و بعد از لحظه ای تامل ندا در دادند که: “همین؟ خب، بقیه اش!” و چون دیدند که جز این طفل چیزی در دست نیست غرغری کردند و هر کدام رفتند پی کار خود. و او که چنین دید هیچ اعتراض نکرد و هیچ فغان و شیون سر نداد و پیوسته لبخند می زد از بس که اهل تساهل و تسامح بود لوطی!
خرد بچه ای بیش نبود که یک تنه از تمام بچه ها کتک میخورد و دائم صورتش را به این طرف و آن طرف میچرخواند و پیوسته عذر خواهی میکرد که ببخشید که صورتم دو طرف بیشتر ندارد تا بیاورم تا از پس هر سیلی، سیلی دیگری مرا بزنید. طفلان این می شنیدند و و می گفتند عیب ندارد پس خداوند پسِ گردن را به چه کار آفرید!
او را در مکتب گفتند انشا کن که تو را در آینده چه کار خوش آیند است و او فی الفور نوشت که تدارکاتچی. میرزا محکم بر سر او کوفت که ای ابله تو را چه شد که بین این همه کار، این را برگزیدی؟ او نیز نه بگذاشت و نه برداشت و گفت: “برو بابا خیکی! تو خودت هم تدارکاتچی ای بیش نیستی.” این گفت و به سزای این حرف از شهر اخراج شد در حالی که طفلی سی ساله بیش نبود.
او چون به شهری دیگر درآمد پیوسته دست بر پس کله میکشید و میگفت اینگونه نمی شود، باید اخلاق دیگری برگزینم که پس کله ام را بیش از این تاب پس گردنی نیست. پس از نا شناسی استفاده کرد و خود را مردی جدی جلوه داد. چون به شهر اندر شد دید که مردم جمعند و داد و قال می کنند. پرسید چه خبر است؟ گفتند کدخدا انتخاب میکنند. او پرید و خود را به میدان رساند و گفت:” منم بازی، منم بازی” و آنقدر شیرین این جملات ادا میکرد که مردم را دل برای او بسوخت و گفتند باشد، حالا برو پشت میکروفون و بگو چه برنامه ای داری؟ او تا پشت میکروفون رفت شروع کرد به گریه و چنان زار میزد که مرغان آسمان به حال او میگریستند و کوه ها می لرزیدند. اورا گفتند چه شده؟
گفت:”آخ آخ آخ”.
گفتند به بدبختی ما گریه میکنی؟
گفت:”آخ آخ آخ”.
گفتند از شدت علاقه به ما گریه میکنی؟
گفت:”آخ آخ آخ”.
گفتند کسی هر ۹ روز یک مشکل برایت درست کرده؟
گفت:”آخ آخ آخ”.
گفتند آن زنکه ی نامحرم که با او دست دادی دستت را فشار داد؟
او همچنان گفت:”آخ آخ آخ”.
گفتند: یکی از روزنامه هایت بسته شده؟
گفت:”آخ آخ آخ”.
گفتند: کلاس زبان یک روز در میانت دیر شده است؟
گفت:”آخ آخ آخ”.
گفتند خداییش یا بگو چه شده یا چنان بر پس کله ات می کوبیم که به تاجزاده بگویی احمدی نزاد. او دستی بر پس کله کشید و گفت:”بابا این دری وری ها چیه میگید؟ یکی این تریبون رو از روی پای من برداه”. مردم گریستند و تریبون را برداشتند و به او رای دادند از بس که او صادق بود.
چون حاکم شد هر چه مخالف بود از دم تیغ میگذراند و داد میزد “زنده باد مخالف من”. او را گفتند این چیست و آن چیست؟ گفت:” حقا که در این دنیا ما مردگانیم و آن دنیا سرای زندگان جاوید. پس می کشم و زندگی جاوید می دهم که زنده باد مخالف من”
اندر احوالات او سخن فراوان است لیک نگارنده و راوی را انگشت شکست و زبان کف آمد ولی دریغ که بتوانند گوشه ای از کرامات او را بنویسند.
میرزای ما در حال احتضار بود و هذیان میگفت . اورا پرسیدند خودمانیم، چه شد که رای آوردی؟ میرزا نفس نفسی زد و گفت: “خرفت مردا که تویی. این سوال نه از من باید پرسید. بلکه باید از دیگران پرسید که چرا رای نیاوردند”
این بگفت و ریق رحمت را سرکشید. خدایش در بهشت کناد.
جواب …….خاموشی است .