یکشنبه 14 نوامبر 10 | 00:21

من رسماً اعلام جرم مي‌كنم

شهيد چمران در پي اعلام تأخير در اجراي عمليات آزادسازي سوسنگرد در شب 26 آبان 1359 در نامه‌اي نوشت «من رسماً اعلام جرم مي‌كنم؛ بنام نماينده‌ امام و نماينده شوراي عالي دفاع از اين همه اهمال و اتلاف وقت و به هدر رفتن خون جوانان شكايت دارم».


خبر رسيد سوسنگرد تقريباً به محاصره در آمده و غالب روستاهاي اطراف را نيز نيروهاي ارتش عراق تصرف كرده‌اند. از سوسنگرد به مصطفي بي‌سيم زدند و خبر دادند شهر اوضاع وخيمي دارد و آذوقه تمام شده است.
دكتر به آن‌ها پاسخ داد برويد مغازه‌هاي شهر را باز كنيد و مايحتاجي را كه لازم داريد، برداريد، اما يادتان باشد فهرست اقلامي را كه برداشته‌ايد، در دو نسخه يادداشت كنيد. يك نسخه را جهت اطلاع صاحب مغازه همان جا درون مغازه بگذاريد و نسخه دوم را هم براي من بياوريد تا بعداً بتوانيم پولشان را پرداخت كنيم.
مصطفي كه ديگر تحملش را به كلي از دست داده بود، شب دوشنبه 26 آبان 1359 براي فرماندهان ارتش نامه‌اي نوشت و طي اين نامه، به اين صورت از آنها كمك خواست «من رسماً اعلام جرم مي‌كنم. بنام نماينده‌ امام و نماينده شوراي عالي دفاع از اين همه اهمال و اتلاف وقت و به هدر رفتن خون جوانان شكايت دارم».
مصطفي، راهي سوسنگرد شد. او و همراهانش توسط دو دستگاه لند‌كروز از اهواز به سمت سوسنگرد به راه افتاده بودند، اما هنوز به نيمه راه نرسيده بودند كه عراقي‌ها لند‌كروز اول را زدند. خمپاره‌اي هم به سقف برزنتي لند‌كروزي كه مصطفي درون آن نشسته بود، برخورد كرد، اما اين خمپاره به كسي اصابت نكرد. فقط كف اتومبيل را شكافت و به درون زمين فرو رفت. همه از اتومبيل‌ها بيرون پريدند و در گوشه‌اي سنگر گرفتند. مبهوت و هراسان مانده بودند و با خود فكر مي‌كردند چه اتفاقي افتاده است. به راستي چگونه ممكن بود خمپاره بي‌آنكه منفجر شود، به درون زمين فرو رود؟!
در همين حال، همراهان دكتر، او را ديدند كه خم شده است و به حفره‌اي كه از فرو رفتن خمپاره به درون زمين ايجاد شده بود، نگاه مي‌كند. در كنار خمپاره عمل نكرده، يك شقايق وحشي از دل خاك سر برآورده بود و گلبرگ‌هاي زيبايش در باد اين سو و آن سو مي‌شدند!
مصطفي به دوستانش نگاهي انداخت و لبخند‌زنان گفت نگاه كنيد، بچه‌ها! ببينيد اين شقايق وحشي در چه جاي عجيبي روييده. مي‌بينيد چقدر زيباست؟
همه به خنده افتاده بودند. مي‌خنديدند و با چهره‌اي مبهوت به يكديگر نگاه مي‌كردند؛ اينكه در چنين شرايط خطير و دشواري دكتر چمران با آرامشي عظيم و به خونسردي آنجا ايستاده بود و به رويش يك شقايق وحشي از دل خاك فكر مي‌كرد، براي آنها خيلي عجيب بود!
در حقيقت، حضور اين چريك چابك و ناآرام با قلبي لبريز از عواطفي شاعرانه و ذوقي زيبايي پسند، در ميدان جنگي اين چنين بي‌ترحم و خونين، خود كمتر از رويش شاخه گلي چشم‌نواز در نكار خمپاره‌اي ويران‌گر، تناقض‌آميز به نظر نمي‌رسيد. يك روز از فرماندهي دستور رسيده بود پلي كه نزديك شهر است بايد از بين برود تا نيروهاي دشمن نتوانند از روي آن عبور كنند و خود را به داخل شهر برسانند. عده‌اي از بچه‌ها براي انجام اين مأموريت داوطلب شدند. همه آنها دوست داشتند خودشان را جلو بيندازند و خودي نشان بدهند، اما دكتر مخالفت خود را با اجراي اين طرح اعلام كرد. او گفته بود نه، نمي‌شود. اين پل مستقيماً در ديد دشمن است. شما نمي‌توانيد چنين كاري بكنيد.
همه مانده بودند كه چه كار بايد بكنند، اما هيچ كس راهي پيدا نمي‌كرد. امكانات زيادي هم در اختيار نداشتند و نمي‌خواستند به جاهاي ديگر خسارت وارد كنند. با اين همه، دستور از سوي فرماندهي صادر شده بود و به هر ترتيبي كه بود، پل مورد نظر بايد منهدم مي‌شد. دست آخر تصميم گرفتند تا اجراي عمليات را به فردا موكول كنند.
شايد تا آن زمان اتفاق تازه‌اي افتاد و امكانات بيشتري براي انجام اين مأموريت خطير فراهم شد.
اما صبح خيلي زود براي فرمانده خبر آوردند كه پل منهدم شده است. هيچ كس باور نمي‌كرد. فرمانده عده‌اي را مأمور كرد تا از منطقه بازديد كنند و گزارش بدهند.
آن روز صبح، وقتي فرستادگان فرمانده به نزديكي‌هاي پل رسيدند، دكتر چمران را ديدند كه با تعدادي از نيروهايش به سمت‌شان مي‌آيند. مي‌گفتند و مي‌خنديدند و بسيار شادمان بودند. پل موردنظر هم به راستي منهدم شده بود.
درگيري در سوسنگرد شدت يافته بود و تانك‌هاي دشمن به سرعت پيشروي مي‌كردند. گويي ديگر هيچ كس جلودارشان نبود. فقط مصطفي بود و 5 نفر از نيروهايش كه نه آر.پي.جي داشتند و نه آر. پي. جي زن.
يكي از بچه‌ها خميده خميده پيش رفت و خود را به يكي از تانك‌هاي عراقي رساند. سپس، از بدنه تانك بالا رفت و نارنجكي درون آن انداخت و بازگشت. به اين ترتيب بود كه آنها با دست خالي هم توانستند تعدادي از تانك‌هاي دشمن را منهدم كنند و تعدادي ديگر را غنيمت بگيرند اما اكنون خطر لحظه به لحظه مصطفي را تهديد مي‌كرد.
او كه نيروهايش را به سوي ديگري فرستاده بود تا از اين طريق بتواند آنان را از آسيب‌ دشمن مصون نگاه دارد، اينك خود به حلقه محاصره نيروهاي عراقي افتاده‌ بود.
او بر روي تپه‌اي، در ميان دو گروه از نيروهاي دشمن گير كرده بود و كماندوهاي عراقي از پشت تانك‌هايشان به او حمله مي‌كردند. گاهي به يك طرف سنگر مي‌رفت و شليك مي كرد و گاهي به طرف ديگر. هر بار كه به طرفي مي‌پريد، صفي از سربازان دشمن را به رگبار مي‌بست و كماندوهاي دشمن نيز تمام مدت او را به زير آتش پرحجم مسلسل‌هاي خود گرفته بودند.
اين در حالي بود كه حتي لحظه‌اي نيز از شليك پياپي تانك‌ها در امان نبود. با اين همه، او بي‌آنكه از برخورد با انبوه نيروهاي عراقي و رگبار بي‌‌امان سلاح‌هاي‌شان كوچكترين ترديد و هراسي به دل راه دهد، به چابكي از سنگري به سنگر ديگر مي‌دويد و به سوي آنان شليك مي كرد. تا اينكه در ميانه اين درگيري و در زير آتش شديد نيروهاي دشمن، به ناگاه سوزش شديدي در پاي چپش احساس كرد. بعد هم بار ديگر سوزشي ديگر در همان پا، و ناگهان خون فوران زد.
دكتر چمران خيلي سريع تكه پارچه‌اي پيدا كرد و به وسيله آن زخمش را بست. با اين همه، شدت جراحت‌ها به اندازه‌اي بود كه به سختي مي‌توانست راه فوران خون را از رگ‌هايش سد كند، اما او مردي نبود كه به اين سادگي‌ها از پا بيفتد و ميدان را براي دشمنانش خالي كند. چرا كه در طي سالهاي گذشته، از طريق انجام تمرين‌هاي سخت چريكي و آموزش‌هاي متعددي كه در مصر و لبنان ديده بود، روح و روان و تن و جان خود را براي تاب آوردن شرايطي به مراتب دشوار‌تر از اين نيز آماده كرده بود.
پس بار ديگر برخاست و باز هم شروع كرد به رگبار بستن به سوي تانك‌هاي دشمن؛ به اين ترتيب، اين حركات او سبب شد تا عراقي‌ها راه‌شان را تغيير دهند و اين بار مسير ديگري را در پيش بگيرند. آنان كه از موضوع بي‌خبر بودند و نمي‌دانستند چه تعداد نيرو در آنجا كمين كرده است، با مشاهده حجم انبوه گلوله‌هايي كه به سوي‌شان شليك مي‌شد و به تصور اينكه با تعداد بي‌شماري از نيروهاي ايراني رو در رو شده‌اند، به ناگزير چاره‌اي جز عقب‌نشيني نديدند.
هنگامي كه دشمن عقب كشيد، مصطفي خود را به زير پلي رساند و با استفاده از آرامش و سكوت كوتاهي كه بر منطقه حاكم شده بود، سعي كرد تا زخم‌هاي خود را محكم‌تر ببندد. پاي چپش از 2 جا مجروح شده بود و هر لحظه خون بيشتري از رگ‌هايش خارج مي‌شد. با اين همه او اكنون تنها به خود و سرنوشت مبهمي كه برايش رقم خورده بود، نمي‌انديشيد؛ بلكه به نيروهايش نيز فكر مي‌كرد.
او اكنون به رزمندگان جواني فكر مي‌كرد كه همين چند ساعت پيش كوشيده بود آنان را از خطر برهاند.
دلش مي‌خواست بداند كه اكنون آنها در چه شرايطي به سر مي‌برند. آيا توانسته بودند خود را به ساحل سلامت و آرامش برسانند، يا اينكه به مانند خود او،‌همچنان در وضعيت خطير و هولناكي به سر مي‌برند؟ همچنين به پيرمردي مي‌انديشيد كه ساعت‌ها پيش‌، قبل از اوج گرفتن درگيري‌ها سعي كرده بود تا با استفاده از ترفندي از مهلكه دورش كند و بي‌آنكه غرورش جريحه‌دار شود، او را به نزد نيروهاي خودي بفرستد.
زماني كه درگيري بالا گرفته بود، گروهي از نيروها كه عقب‌تر بودند، پيرمردي را ديدند كه به طرفشان پيش مي‌آمد. وقتي پيرمرد به آنها نزديك‌تر شد، تكه كاغذي را از جيب پيراهن خاكي‌اش در آورد و در حالي كه آن را بالاي سرش گرفته بود و با غرور بسيار به آن‌ها نشان مي‌داد، فرياد زد «من را دكتر چمران فرستاده».
بچه‌ها كه با شنيدن نام دكتر، نوري از اميد در دل‌هاي‌شان روشن شده بود، لبخند‌زنان به دور پيرمرد حلقه زدند و اميدوارانه به لب‌هاي خاك‌آلودش چشم دوختند و گفتند «خب! چه خبر؟»
پيرمرد قمقمه‌ آبي را كه يكي از جوان‌ها به دست‌هاي پرچروكش داده بود، به لب‌هايش جسباند و جرعه‌اي سر كشيد و ادامه داد «همه چيز را روي اين كاغذ براي‌تان نوشته. خودش گفت كه روي اين كاغذ جاي دشمن را براي‌تان نوشته. گفت كه آتش توپخانه بايد همين‌جا را بزند!»
در همين حال بود كه خبري از دكتر چمران به بچه‌ها رسيد؛ دكتر مجروح شده بود.
به اين ترتيب، بچه‌ها خيلي سريع دست به كار شدند و اتومبيلي را به سراغ دكتر فرستادند. اكنون ديگر مصطفي كاملاً بي‌حال شده بود و از شدت خونريزي رنگ به چهره نداشت، با اين همه نگذاشت كسي كمكش كند. خودش به سختي از جا برخاست و با زحمت بسيار سوار اتومبيل شد.
بچه‌ها از او خواستند كه عقب اتومبيل دراز بكشد تا يكي از انها با بستن تكه پارچه‌ ديگري بر روي زخم‌هايش، جلو خونريزي را بگيرد، اما دكتر پاسخ داد «نه. اگر بچه‌ها من را به حالت درازكش در پشت ماشين ببينند، شايع مي‌شود كه مرده‌ام!».
پس دكتر عقب اتومبيل دراز نكشيد. بلكه همان‌جا، بر روي صندلي جلو نشست و در حين عبور از مسير، مرتب براي نيروهايش دست تكان داد تا همه ببينند كه او هنوز هم سالم است. او را به بيمارستان رساندند و از آن جا هم تصميم گرفتند به تهران منتقلش كنند، اما او باز هم مخالفت كرد. حتي همان شب، ترتيب يك مصاحبه تلويزيوني را داد، تا خودش خبر زنده ماندنش را به همه بدهد.
در روزهايي كه دكتر تير خورده بود، بچه‌هاي گروهش همگي به عيادتش مي‌آمدند. آنها باور نمي‌كردند كه دكتر مجروح شده باشد. بيشتر بچه‌ها گمان كرده بودند كه دكتر چمران رويين‌تن است! مي‌گفتند «دكتر روي گلوله‌ها تصرف دارد و براي همين هم مي‌تواند مسيرشان را عوض كند.»
مي‌گفتند «گلوله‌ها هيچ وقت نمي‌توانند به دكتر چمران ما آسيبي برسانند و او را مجروح كنند!»
آن روز وقتي خود دكتر اين حرف‌ها را از زبان يكي از بچه‌هاي گروهش شنيد، حسابي به خنده افتاد. پيش از آن هم شنيده بود كه برخي از اطرافيانش افسانه‌هايي برايش ساخته‌اند، اما نه ديگر تا اين اندازه. حالا هم اين جا، روي تختخواب بيمارستان، او دوست داشت به بچه‌ها بگويد آنكه مي‌تواند مسير گلوله‌ها را عوض كند، من نيستم، بچه‌ها! كس ديگري است؛ كسي كه اگر اراده كند، قادر است مسير گلوله‌هايي را كه به طرف همه ما شليك مي‌شود، تغيير دهد. اما نگفت زيرا يقين داشت كه خود بچه‌ها به زودي همه اين واقعيات را درك خواهند كرد. يقين داشت كه نيروهاي جوانش با ذهن‌هاي هوشيار و مستعدشان، خيلي زود، از طريق رو در رو شدن با وقايع تلخ و شيرين آينده، به خوبي تفاوت ميان واقعيت و افسانه را در خواهند يافت و ميان توان محدود انسان‌هاي خاكي و قدرت لايزال خالق انسان‌ها فرق خواهند گذاشت.

برگرفته از: كتاب هميشه مسافر نوشته حسين نصرالله زنجاني

برچسب‌ها:

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.