شايد هميشه براي خيلي از ماها سوال بوده كه «چرا مختار به كربلا نرسيد؟» همينجا خاطرنشان كنم: اين سوال، يك “كنجكاوي ِ تاريخي” نيست. بلكه يك سوال و تكليف جوييِ “اخلاقي” و “اعتقادي”ست. لذا پاسخِ تاريخيِ «خب چون در آن زمان، در زندان بود» قانع كننده نيست.
چه شد؟ مختار با اين ايمان، با اين بصيرت(قدرت تبيين و ريشه يابي و پيشبيني وقايع سياسي و اجتماعي)، با اين دلاوري و از جان گذشتگي، چطور نبايد در صفِ شهدا و سعادت يافتگان كربلا باشد؟
من –و شايد خيلي ها از دوستان- سريال مختارنامه (1) را در جستجوي اين پاسخ دنبال مي كنم. و بعضي بخشها را چندبار مرور كرده و مورد تأمل قرار مي دهم؛ و مي خواهم ادعا كنم كه «همين ايمان و بصيرت و دلاوري ،با واسطه، علتِ اين سلبِ توفيق از مختار شد.»
مختار-و خيلي هاي ديگر-، به بصيرت خود دريافته بود كه روي حمايت كوفيان نبايد حساب كرد. (اين را در جريان جنگ امام حسن هم…چنان كه عبيدالله بن عباس،فرمانده ي سپاه امام حسن نيز همين را دريافت، و از ترس “ضعف ايمان و اخلاص ِ كوفيان” و از ترس جازدنشان، شبانه فرماندهي را و سپاه را وانهاد و گريخت!)
مختار مي فهمد كه “اگر ايمان به خدا باشد، عده اي قليل بر عده اي كثير پيروز مي شوند” (چنان كه عبيدالله بن عباس هم!)
و مختار –ظاهرا- مي فهمد كه بايد به “امام” اقتدا كرد، ولو اينكه با تمام بصيرت و تيزبيني ام، فلسفه ي حركت او را نفهمم. به قول خودش “با عشق بيعت مي كند و نه با عقل”
مختار با همين منطق، خيلي ها (سران قبايلِ ايلياتي) را مجاب مي كند كه با عشق و دل شان بيعت كنند و به اين قيام بپيوندند. قيامي كه از ابتدا، شكست را در جبينش مي توان خواند…-اگر به اندازه ي سران شيعه ي كوفه احمق نباشي-
اما مختار لشكر (در واقع پيش قراول لشكر!) كوفه را كه مي بيند، رو مي كند به سپاهش –همان سپاهي كه با منطقِ مذكور جمع آورده!) كه : «برادران! ما براي پيروزي آمده ايم! كينه هاتان را در سينه نگه داريد و شمشيرهاتان را غلاف كنيد، تا روزي كه براي فتح آخته شوند»
!!!!
اهه!!! چطور شد؟!
آخر، مگر نه اينكه تو خود، با علمِ به شكست، شمشير كشيده بودي ؟!!
حالا چون شكست خواهيم خورد، شمشيرها را غلاف كنيم؟؟؟؟!!!
و برويم و هر وقت پيروزي با ما بود بازگرديم؟
ولو اينكه اين “وقت پيروزي”، “بعد از “به مسلخ رفتنِ امام باشد؟؟؟!!!
آخر چه شد كه فكرِ فتح و پيروزي در ذهن مختار غالب شد. حتي غالب تر از “بيعت”ش با امام ؟
اندكي به عقب برمي گردم…:
“كيان” آمده و خبر “قيام مسلم در كوفه” را به مختار مي دهد. خبر سنگين و غيرمترقبه است و مختار پريشان “از اينكه نمي تواند خود را به موقع به ياري مسلم برساند…
. كيان، با لبخندي : «آرام باش ابواسحاق! يك سومِ خَلقي كه من با مسلم ديدم كافي ست تا ابن زياد را به زانو درآورد… مسلم فقط دوست داشت مختار در كنارش باشد تا از لذتِ فتح بي نصيب نماند»
و مختار آرام مي گيرد! همين! و مي رود تا ياران را جمع كند و «تا فردا» به كوفه برسد –يعني 24 ساعت، تاخير كند- تا “گر هم به ياري مسلم نرسيدند”، دست كم به “لذتِ فتح” برسند… و مسلم را به اميد چه كساني رها مي كند؟! همان خلقِ عظيمِ “كوفي”، با تمامِ مختصاتي كه خودش، خوب مي شناخت!…
مگر همين شماي مختار و كيان نبوديد كه دل به وفاي كوفيان خوش نداشتيد؟!
مگر همين شماي مختار و كيان نبوديد كه “جمعيتِ انبوه” چشمتان را پُر نمي كرد؟!
بله. و اين جمعيتِ انبوه به دسيسه ي پست و بي مقداري از گرد مسلم مي گريزند! و مسلم، فاتح كه نمي شود كه هيچ، تنها هم مي ماند، و غريب، و كشته هم مي شود. و هاني هم كشته مي شود. تا حجت بر مردمان خواب و “خودبينِ” كوفه، تمام شود كه شما از خود و آسايش زندگي پست و زبونِ خود نمي گذرند، نه براي “اعتقاد”شان؛ و نه حتي براي “نسبت خويشاوندي”شان… (2)
بله. تمام اين اتفاقات افتاده، و مختار، با لشكريان هم پيمانش، سلانه سلانه، به راهِ “چشيدنِ لذتِ فتح” به سوي كوفه روان است!!!
و خبر اين مصائب كه رسيد، اين “لذتِ فتح”، جاي خود را مي دهد به “لذتِ فتح و انتقامِ خون مسلم” !!!
“عشق” مختار، با “كينه” و “خونخواهي” جايگزين شده.
و مگر “خونخواهي” جز از راهِ پيروزي، ميسر است؟!
پس “برويم، و كينه هامان را نگه داريم، و وقتي بياييم كه پيروزي با ما بود”
اما اين “عشق”، كِي رفت؟ تا جا براي اين كينه ي احمقانه باز شود؟… به زعم من، همان لحظه اي كه به جايش “لذت فتح” آمد…
“وسوسه” ي لذتِ فتح
و اين وسوسه توسط چه كسي؟؟؟ … يار ديرين، رفيق شفيق، مردِ مستحيل، “كيان”…
من مي گويم همين عشق مفرط كيان به مختار بود كه مانع سعادت مختار –و كيان، هردو!- شد!
هردو بايد بترسند، وقتي تعابير “رستم افسانه اي من” به ميان مي آيد
هر دو بايد بترسند وقتي كيان، به “مستحيل” شدنش در مختار و حمايتِ با تمام وجودش از او، احساسِ “نجات” دارد… و مختار به “حمايتِ يك چنين يار يار صديقي” احساسِ پشتگرمي…
گم نكنيم! كشتيِ نجات، “حسين” بود! و نه “مختار”!!!
شرك، شرك است… چه “مريد”ي باشي كه استاد اخلاقش را مي پرستد… چه “زن”ي كه شوهرش … و چه حتي “سربازي” كه فرمانده اش را … و چه “حواري”اي كه مسيح را…
لحظه ي آزمونِ مختار، لحظه ي سرنوشت ساز مختار، آن لحظه اي نيست كه «پا بر صورتِ ابن زياد» نهاده…
خدا خيلي عادل تر و حكيم تر از آن است كه “سرنوشت” را به دست “لحظه”اي بسپرد
سرنوشت مختار در تمام طول عمر ساخته مي شود كه كيان و كيان ها محظوظانه و عاشقانه در او مي نگرند
…در آن زماني كه پيرمرد ايلياتي استدلال مي كند “اگر مختار براي حسين بيعت مي گيرد؛ بيعت مي كنم”
در حديث است : «كسي به عشقِ ديگري در دين داخل نشد؛ مگر اينكه به عشق همان ديگري از دين خارج شد…»
چه سربازي كه تمام وجودش ارادت به فرمانده است و عشق به جلب رضاي او
چه حواري اي كه سختي ها مي كشد تا اثبات كند مسيح، لياقت پرستش دارد…
…لا يستطيعون نصرهم. و هم، لهم جند محضرون…
اين “معبود”ها را ياراي “نصرت”ِ عابدين نيست –چون خودشان مخلوقند- در حالي كه اين “عابدين”، براي آن معبودان، “لشكري هميشه حاضر” ند…
چه تعبيري!… لشكر هميشه حاضر! …
«كيان اين روزها مانند سيمرغ افسانه اي ايرانيان است! تا به او احتياج داري، حاضر مي شود!»
.
.
.
پناه بر خدايي كه فرمود: … «و معبود و عابد، هر دو در آتشند»…
كيان! بيچاره! كسي را به خاك كشاندي اميد بود به افلاكت بكشاند…
هم او را و هم خودت را…
حكايت دين، حكايت “مرزهاي باريكتر از مو”ست
قدرش را بدان.با تمام وجود حامیش باش. عشق و مودت بورز. اطاعت کن. ولایت بپذیر. اما “پرستش” نه…!
مگر پرستش را با تمام اینها چه تفاوتی ست؟!
به زعم حقیر…فقط در “نیت”ها…
این که با مختار بیعت کنی بخاطر امام
یا با امام به خاطر مختار …؟
حكايت دين، حكايت “مرزهاي باريكتر از مو”ست
و حكايت دين داري، حكايتِ “مراقبت از اين مرزها… نه فقط “تشخيص” اين مرزها…
بترسيم از بد عاقبتي مختار، و “كيان” نشويم براي سردارهاي عزيز جبهه مان…
(1) در اين بحث، فرض گرفته ام كه داوود ميرباقري، راويِ صادق و تيزبيني بوده است از تاريخ. اما اگر هم احيانا فرضمان مغلوط بود، به نتيجه ي نهاييِ بحث، خدشه اي وارد نيست انشاالله!
(2) كلا شهر كوفه، شهرِ ريشه داري نيست. شهريست كه پس از فتح ايران، تشكيل شده و مردمانش به دنبالِ شرايطِ ماديِ بهتري كه نسبت به بلاد عرب داشته بدانجا آمده اند… شرايط كشاورزي بهتر…شرايط تجاري بهتر … و… –از اين لحاظ، گاه انسان را به ياد “آمريكا”ي كنوني مي اندازد! … يا به يادِ تفاوتي كه ميان “خرمشهر و دزفول و سوسنگرد” بود با برخي شهرهايي كه به واسطه ي “نفت” شهر شده بود و اهالي اش به طمع مشاغل پردرآمد نفتي گرد آمده بودند… و تفاوت عملكردِ مردمِ اين شهرها، با مردم خرمشهر و دزفول، در جنگ…
پ.ن. اين حكايت، حكايت دردهاي اين روزهايم است… شايد هم دردهايي كه هميشه بوده و اين روزها دارم مي دركمشان!
“حسن عاقبت”، مطلوبِ صعب الوصولي ست…التماس دعا…
مقاله بسیار زیبایی بود فقط از لحاظ تفکر دینی و عقلی
اما ای کاش تاریخ را بی گدار حذف نمی کردید
سخنان ائمه و بزرگان را هم به یاد می آوردید
قصد حمایت از مختار را ندارم
بله میثم تمار هم قیام کرد و شهید شد
اما با فرض شما ایا او نمی توانست جزو شهدای کربلا باشد
می توانست یا نه؟
بله او وظیفه ای داشت و به همان هم عمل کرد
و شاید مختار نتوانست به وظیفه اش عمل کند اما آیا… . گمان می کنم گفتن این آیا ها به مطالعه بیشتر از سوی من و شما نیاز دارد
و گفتن همین آیا ها در مورد کیان هم.
یا علی مدد