یکشنبه 21 مارس 10 | 21:00

مگر چقدر مثل تو داشتیم؟

نمی‌دانم که آیا بچه‌های خوب قصه‌هایت می‌دانند که تو در تمام عمرت تنها به آن‌ها فکر کرده‌ای؟ نمی‌دانم که آیا آن‌ها می‌دانند تو در یک اتاق 2 در 3 متری زیر شیروانی، با یک لامپ نمره ده‌ دیوارکوب، برای نخستین‌بار دست به قلم بردی تا کودکان مرز و بومت از لذت خواندن شیرین‌ترین داستا‌های عالم بی‌بهره نباشند؛


مهدی آذریزدی

مهدی آذریزدی

تریبون مستضعفین- و پایان زمستان آغاز روییدن تو بود؛ درست سه روز بعدش بود که بهار سال 1301 آغاز شد و تو به تنها خانه کاهگلی زندگی‌ات پا گذاشتی تا جریان سرنوشتت را ـ که با تنهایی ‌همیشگی پیوند خورده بود ـ آغاز کنی.

راستی چه تلخ بود وقتی اولین کتاب زندگی‌ات را دیدی و توان خوانده‌اش را نداشتی و چه‌قدر تلخ‌تر بود آن زمان که پدرت کتابت را از دستت گرفت و گفت: «کتاب‌خواندن برای ما آب و نان نمی‌شود» و همین جمله که حسرت آموختن را برای همیشه به قلب کوچکت باقی گذاشت.
آذر باور نمی‌کنم که آن‌قدر آن ماجرا برایت غیر قابل باور بود که شب را در زیرزمین ساعت‌ها گریه کردی.
اما روزهای زندگی چرخید و تو را ‌پس از سال‌ها کار رعیتی، شاگرد بنایی، گیوه‌فروشی و جوراب‌فروشی ـ در حالی‌که 22 سال بیشتر نداشتی ـ راهی پایتخت کرد؛ آن‌جا بود که تنها مأمن روزهای گذران زندگی‌ات را در چا‌خانه کوچک «علمی» یافتی. نمی‌دانم که آیا بچه‌های خوب قصه‌هایت می‌دانند که تو در تمام عمرت تنها به آن‌ها فکر کرده‌ای؟ نمی‌دانم که آیا آن‌ها می‌دانند تو در یک اتاق 2 در 3 متری زیر شیروانی، با یک لامپ نمره ده‌ دیوارکوب، برای نخستین‌بار دست به قلم بردی تا کودکان مرز و بومت از لذت خواندن شیرین‌ترین داستا‌های عالم بی‌بهره نباشند؛ تو با همراهی تنها مونس زندگی‌ات «محمد»ت که شب‌های دراز در کنارت نشست، به دستت قلم داد تا دیگران هم از آن‌چه برای او می‌گویی، بی‌بهره نباشند و ملاحت قصه‌هایت را بچشند.
آذر خودت بگو، چه لذتی داشت برای خوبترین بچه‌های دنیا نوشتن؛ این چه لذتی بود که تو را وادار کرد تا ده جلد برای کودکان از داستان‌ها کلیله و دمنه، مرزبان‌نامه، سندبادنامه و قابوسنامه، مثنوی، قصه‌های قرآن قصه‌های عطار، گلستان و ملستان و زندگی چهارده معصوم (ع) بگویی.
اما تحفه سبز درویشانه‌ات برای ما که کودکان خوب قصه‌هایت بودی همین نبود و «قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن»، «قند و عسل»، «قصه‌های ساده» و «گربه ناقلا» و «گربه تنبل» را هم برایمان روایت کردی تا
مشتاق‌تر از هميشه، لنگر بیندازیم در ساحل اقيانوس آرام به تماشاي موج‌هاي كوچك و بزرگش؛ حرف هايی که از جنس تنهايي بود و كلماتش سرشار از احساس بودن ..

اما آذر روزگار بی‌رحم است، زود می‌گذرد؛ تا به خود می‌آیی که می‌بینی که خزان زندگی فرا رسیده است و تو در آستانه واپسین روزهای زندگی‌ات به اتاق کا‌هگلی و ترک‌خورده‌ات که به قدمت تمام خاطراتت بود بازگشتی تا روزهای پایانی عمرت را در ميان اتاقي پر از سكوت، به همراه پری بگذارانی. اتا قی که پر بود از نفس‌هاي كهنه كتاب‌هايي كه تو با هر دمي تازه شان مي‌کردی.
اما تو باز زود خسته شدی؛ روزهای آخر می‌گفتی «پری» هم دیگر سراغی از ما نمی‌گیرد؛ راستی پري كجايي؟! پري قصه‌هاي خوب كجايي، پدربزرگ قصه‌هاي دور خسته است و دلش پر از غصه‌هاي نگفته…
باور نمی‌کنم که تو هم آذر را تنها بگذاری…
چقدر روزهای ‌پایانی زندگی‌ات در بیمارستان آتیه برایم دردناک است؛ تنها یک خواسته داشتی؛ بازگشت به زادگاهت، پیوستن به خاکی که از آن آمده بودی و دست سرنوشت این آرزو را در روز هجدهم تیر امسال برآورده کرد تا بچه‌های خوب ایران دیگر قصه‌های خوبی برای خواندن نداشته باشند.
تو رفتی تا آخرین صفحه زندگيت را ورق بزني و قصه‌های تازه‌ات را در گوش کودکان بهشتی زمزمه کنی،

گاهي وقت‌ها فكر مي‌كنم، همه ما در حق تو كوتاهي كرديم، كم‌تر يا بيش‌ترش را نمي دانم، فقط مي‌دانم تو چيز زيادي نمي‌خواستی، خيلي كمتر از آنچه تصورش را بکنیم، مگر ما چند تا آذريزدي داشتیم؟!

مرتبط:
وب سایت ویژه مهدی آذریزدی

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.