اگر به شرايط تاريخي پيدايي عصر توسعه بويژه بازيگران يا سازندگان «گفتمان توسعه» توجه كنيم به راحتي ميتوانيم مفهوم تحولي را دريابيم كه طي آن «اقتصاد استعماري» بدل به «اقتصاد توسعه» ميشود. اكنون براي اداره كشورهاي مستعمره به شيوه «اقتصاد استعماري» به نام جديدي نياز است. «اقتصاد توسعه». هتنه ميگويد: پيوند ميان اين دو اقتصاد به عنوان جايگزينهاي يكديگر يا استمرار اولي در صورت دومي را اينگونه بهتر ميتوان توضيح داد كه توجه كنيم لوئيس از پيشروان نظريه توسعه، در سال1947 ميلادي با رتبه بالاي دانشگاهي بر كرسي اقتصاد توسعه «مدرسه اقتصادي لندن» تكيه ميزند (هتنه، 1995: 68.36). ظاهراً در اين تحول تنها عنوانها تغيير كرده است. البته فراتر از اين تغيير عنوان هدف يا موضوع كانوني اين دو نيز تغيير ميكند. در حالي كه در اقتصاد استعماري مسئله محوري، چگونگي اداره اقتصادي كشور مستعمره ميباشد، در اقتصاد توسعه «مسئله اداره» جاي خود را به «مسئله توسعه» ميدهد كه هدفي بيش از اداره يعني «تغيير» كشور استعمارزده را نيز لحاظ ميكند. گويا چيزي كه تغيير نميكند ضرورت حفظ ساختار سلطه است.
از اين جهت آنچه «هيرشمن» از پيشروان نظريهپردازي توسعه در مقاله خود «ظهور و سقوط اقتصاد توسعه» در باب علل ظهور سريع و رشد يابنده اقتصاد توسعه، به عنوان تأكيدي بر اين فهم از مسئله، دلايلي ميآورد. از نظر او يكي از دلايل روش شناختي است و دليل دوم اين است كه اقتصاد توسعه منافع متقابل ميان كشورهاي فقير و غني (يعني استعمارگر و استعمار شده) در ايجاد توسعه را مورد تأكيد قرار ميدهد و اينگونه اقتصادي را از نظر كشورهاي كمك كننده به توسعه كشورهاي عقب مانده موجه ميسازد. (هيرشمن، 1981). به بيان ديگر اقتصاد توسعه از اين جهت سريع رشد كرد كه ميتوانست معناداري گونه جديد اداره كشورهاي تحت سلطه و معقوليت اقتصادي آن را توجيه كند.
در هر حال نيروهاي اصلي يا تعيين كننده در شكلگيري عصر توسعه، دو قدرت مسلط استعماري (امريكا و انگليس) هستند كه در مقطع پس از جنگ دوم بينالمللي و تحت تأثير آن تدريجاً جاي خود را با هم عوض ميكنند، گرچه پيوند متقابل خود را در كنترل جهان هرگز قطع نميكنند. اين دو نيز كه به اقتضائات شرايط تاريخي جديد، سلطه را درك كرده بودند منشأ ايجاد مجموعهاي از نهادها و مؤسسات ملي و بينالمللي در داخل و خارج مرزهاي خود وهمچنين در داخل كشورهاي تحت استعمار هستند. سازمان ملل و نهادهاي وابسته به آن، نهادهاي برتن وودز، بويژه بانك جهاني و صندوق بينالمللي پول و كثيري از مؤسسات و نهادهاي تحقيقاتي و كاربردي توسعه، به علاوه كتابها و فصلنامههايي كه از اين زمان همگي با تصاعدي هندسي در داخل و خارج دانشگاههاي غرب و با فاصلهاي ده، بيست ساله در غير غرب تكثير ميشدند، در مجموع ساختارهايي هستند كه تحت هدايت مستقيم يا غيرمستقيم امريكا، با كمك بنيادهايي نظير راكفلر، اقتصاد توسعه را شكل داده و به پيش بردهاند. قريب به صد درصد پيشروان نظريهپردازي توسعه، غربي بوده و بعضي نظير روستو يا هانتينگتون به بخش اجرايي حاكميت سياسي اين كشورها تعلق دارند.
تنها از دهه هفتاد ميلادي است كه مؤسسات يا نهادها و همچنين دانشگاهيان يا روشنفكران غير غربي در گفتمان توسعه ورود مييابند. اما از آنجاييكه مجموعه اين نهادها و افراد دانشگاهي يا غيردانشگاهي توسط غربيها و برپايه سنتهاي غربي شكل گرفته بودند، ورود آنها به صحنه تغييري در كردارهاي گفتماني يا غيرگفتماني ذينقش در شكلگيري گفتمان توسعه ايجاد نميكند. درواقع همانطوركه بعضي از محققين متذكر شدهاند طي اين عصر، واقعيت غالب در حوزه توسعه «امپرياليزم دانشگاهي» (استريتن، 1974) است كه امكاني براي هيچگونه بيان انديشه مستقل و مخالف با تجدد و گفتمان توسعه را نميدهد.
«ميردال» از پيشروان نظريهپردازي توسعه در باب علل شكلگيري گفتمان توسعه به عنوان حوزه متمايز نظري به ويژه بالنسبه اقتصاد به سه دسته شرايط اشاره ميكند. يكي از اين علل يا عوامل به تغييرات ساختاري در حوزه استعمارگران برميگردد. اين عامل همان است كه پيش از اين در زمينه بحث جابهجايي امريكا و انگليس در هرم قدرت استعماري به شكلي بدان اشاره شد. وجهي ديگر از اين مسئله تطورات داخلي قدرت در كشورهاي غربي است كه به ورود تدريجي سوسياليستها، كمونيستها و ليبرالها به حوزه قدرت در اين كشورها مربوط ميشود.
عامل ديگر همان پيدايي نزاع بينالمللي ميان دو بلوك شرق و غرب است كه به واسطه آن قلمرو كشورهاي غير غربي صحنه زورآزمايي و جنگ قدرتهاي غربي گرديد. اما عامل سوم از نظر «ميردال» تشنگي و ولع رو به تزايد كشورهاي غيرغربي به توسعه است كه در اين سالها ظاهر ميشود. (ميردال، 9-8: 1968). اين عامل بيشتر از آن جهت موردتوجه است كه نقشي براي مردم جوامع غيرغربي در شكلگيري و گسترش گفتمان توسعه ايجاد ميكند. ترديدي نيست كه تمايل به زندگي غربي در ملل غيرغربي در اين ميان نقش داشته است و به واسطه افزايش تدريجي اين تمايل از آغاز تماس آن ها با تجدد تا به حال شاهد فشار تشديد شوندهاي در اين كشورها بر سياست و سياستمدارانشان بودهايم. مهم اين است كه در ارزيابي نقش خاص اين عامل در شكلگيري گفتمان توسعه دچار انحراف نشويم. از آنجاييكه جهان طي اين عصر تحت شرايط «سلطه» قرار داشته لذا امكاني براي ظهور اثر خاص كردارهاي گفتماني و غيرگفتماني اين كشورها بر اين فرآيند وجود نداشته است. تنها امكان از اين جهت ايجاد انقلاب بوده كه به وسيله تلاشهاي مداوم و بيوقفه غرب يا به انحراف كشيده شده يا مهار گرديده و فرصتي براي تثبيت خود نيافته است؛ چه رسد به اين كه گفتمان ويژه خود را شكل دهد يا اين كه بر گفتمان مسلط اثر گذارد. البته نميتوان انكار كرد كه از وجهي اين تمايل به شكل ايجابي در شكل گيري گفتمان توسعه اثرگذار بوده است.
اما اين نقش به هيچ وجه نتوانسته اين گفتمان را به گفتمان جهان سومي مبدل ساخته يا محتواي آن را در جهت علايق آنها متحول كند.
گروههايي كه طي اين سالها در كشورهاي غيرغربي بيانگر يا بازگوكننده اين تمايلات بودند دو دسته ميباشند.
يك دسته از آنان «نخبگان حكومتي» و «فن سالاران دولتي» هستند و دسته ديگر «روشنفكران» يا «دانشگاهيان» ميباشند. اين دو گروه يا به صورت مستقيم به دليل سرسپردگي و وابستگي آشكار تنها علايق و منافع قدرتهاي غربي را منعكس ميكنند و هيچگونه نسبتي با مردم و ساختارهاي بومي كشورهاي متحده ندارند، يا اين كه نظير روشنفكران حتي وقتي واجد علايق بومي هستند به خاطر آموزشها و ديدگاههاي غربي از درك ماهيت واقعي تمايلات مردم خود ناتوانند و نياز آن ها به بهبود زندگي و ارتقاي كيفيت آن را همانند روشنفكران غربي يا سازندگان اصلي گفتمان توسعه فهم و تفسير ميكنند. در هر حال حاصل كار اين است كه علايق مردم اين كشورها، نحوه بيان خاص خود را در گفتمان توسعه پيدا نميكند.
Sorry. No data so far.