پنج‌شنبه 30 دسامبر 10 | 16:30

نُه دی یعنی: تعریفمان را از قدرت عوض کنیم

جنگ بود… مبارزه‌ی بی امان با فقر و فساد و تبعیض از سال 67 شروع شده بود و ما خوش خوابیده بودیم… توبه می بایست مان …
توبه بابتِ غفلتمان از “دنیازدگی خواص”ی که رهبر سال 72 هشدارمان داد و نفهمیدیم و سال 88 میوه های منحوسش را برداشت کردیم! …


تریبون مستضعفین مرضیه فروزنده – نوشتن از چیزی، اشرافِ بر آن موضوع را می‌طلبد، محیط بودن بر آن را … و چه اشرافی می‌توانم داشت بر پدیده‌ای که هنوز بعد از یک سال، در پیچ و خم ابهام و استفهامش گمم؟! 9دی را نتوانستم بفهمم…
شب قبل، مادر از شهرستان تماس گرفت “فردا میروی دیگر؟!”
-“کجا؟!”
–”یعنی خبر نداری؟؟؟!!!راهپیمایی!!! در اعتراض به حرمت شکنی عاشورا و…”
–”چرا بابا! خبر دارم. ولی آخر این هم مثل بقیه ی راهپیمایی ها! چه کاری از راهپیمایی برمی آید؟! راهپیمایی را همه ی دنیا بلدند برگزار کنند، آب هم از آب تکان نخورد! … باید کار اصولی تری کرد!… باید …” و مادر نطق روشنفکرانه م را به تلنگری قطع کرد که “کار اصولیت را هم بکن؛ ولی رژیم شاه هم مقابل مخالف ها نیرو انتظامی و ارتش را می‌آورد. اگر ما هم اکتفا کنیم به همین؛ اگرقوه ی قهریه مان پشتوانه ی مردمی نداشته باشد، چه فرقی خواهد بود بین ما آن رژیم؟!” … تا اینجا علی الحساب قانع شدیم که “بله…خب میروم تا بگویم قوه ی قهریه‌مان، نماینده‌ی ما، مردم، است. همین… اما باید کار اصولی کرد!…”
8 ماه می‌شد که رنگ آرامش ندیده بودیم. از اوایل اردیبهشت که بوی فتنه رسما بلند شد… از اوایل اردیبهشت که انقلاب را نم نمک به “مسلخ تحریف” می‌بردند… که “اصحاب امام” را کم کم داشتند جای “راه امام” می‌نشاندند… که کم کم اسم شریفِ امامِ ما بر زبان‌های کثیفی می‌رفت که تا دیروز می خواستند به موزه های تاریخ بسپارند… از روزهایی که امامِ “نه شرقی نه غربی”ِ ما را کنارِ مصدقِ غرب زده‌ی عاشقِ زندگی در سویس گذاشتند و به عشق “هردو”(!!!) اشک ریختند…از روزهایی که “دلایلِ منطقی” و “حجتِ عقلانی”ِ جماعتِ دانش جو، کلیدواژه های “دروغ” و “سیب زمینی” شده بود… از روزهایی که برخی اصرار داشتند دائما از صحت و ثقمِ آمارها متقنِ بانک مرکزی و حتی جناب بانک بی‌طرف جهانی بپرسند… (این روش قدیمی روباهِ پیر است: اینقدر احتمال ها و امکان‌های مختلف را در کنارِ یک باورِ متقن، تا آن باور در این کثرتِ متوهم گم شود …آنقدر الفاظِ بی معنا را بلند بلند داد بزن، تا صدای رسای حق در میان شان خفه شود…) … از روزهایی که برخی محافلِ مشکوک، اسم “خبرگان” را “با لبخندِ امیدوارانه” بردند… از همان روزها، بوی تند “فتنه” مشاممان را می‌آزرد و بیمِ جانِ انقلابِ سی ساله مان که نقطه ی امید و اتکای امت های مستضعفِ جهان است، دستمان لرزان به صفحه ی کیبورد می رساند… اما هی به روی خود نیاوردیم… هی استدلال آوردیم و بحث کردیم و “مبارزه ی سالم انتخاباتی” ارائه دادیم… تا ببینیم رضایت رهبرمان را از این “حضور پرشور اما توأم با آرامشِ نسل سوم” …
تا شبِ مناظره… وقتی دکتر، یکی، یکی تمامِ اتهامات بی‌اساس و پوشالی شان را پاسخ گفت. اتهاماتی را که حضرات در محافلِ “خودی”شان مستانه عربده می‌کشیدند و سوت و کفِ کورکورانه تحویل می‌گرفتند، و حالا در مقابلِ منطق صریح و ایمانِ مطمئنِ دکتر، در “فضای شفاف و برابر”ِ مناظره، “مظلومانه”(!) با لکنت و چیزچیز و صدای لرزان یکی یکی مطرح می شد… چرا سیب‌زمینی دادی؟! … چرا سازمان مدیریت، (پاتوقِ هوادارانِ دم کلفتِ ما، که پنجاه سال قبل، به الطافِ آمریکای مترقی تاسیس شده بود) را منحل کردی؟ … چرا به مناطقِ محروم “که پای هیچ استان دار و بخش داری هم به شان نرسیده) می روی تا رای جمع کنی؟ … چرا آمریکا را عصبانی می کنی؟ … چرا خلاف قانون می کنی؟!…چرا به دانشجوها ستاره می دی(طرحی که زمان خاتمی تصویب شده بود!)؟… و با همان لکنتِ مصلحتی، سوالِ اساسی “بعد از فحش به ما، برنامه ی خودت چیست؟” را بی پاسخ گذاشت و با همان اخلاق مداری مصلحتی، سوالِ اساسی ترِ “حضرت عالی مدافعِ امام و انقلاب، طی شانزده سال برگشتن ِ حامیانِ امروزت از تمامِ آموزه های امام، کجا تشریف داشتید؟” و…
آن شب آمدیم نفسی به راحتی بکشیم که “خب دیگه! ناگفته‌ای باقی نماند! حجت بر اهل عقل تمام شد و دروغ گو رسوا”… اما غافل از اینکه تازه از فردا صبح، “صف کشی لشکرِ جهل” آغاز می شود… خدای من! این جماعت حتی نمی‌فهمند به چه چیزی باید افتخار کنند؟! “چیزچیز تا پیروزی”؟؟؟؟!!! یعنی پیروزی بدونِ هیچ صلاحیتی! و این کجاش افتخار دارد؟ … و درد آنجا بود که این همه تخمِ “جهل” و “استحمار”، در جایی پاشیده شده بود که نمادِ تعقل و حقیقت جویی و “دانش”جویی بود… لشکر جهل … عرصه‌ی مانورِ تزویر… و کم کم، مانورِ زور حتی : نامه ی بعضی بزرگان به رهبر و تهدید به آشوب های خیابانی!!! … –ضمنا همان بزرگانی که صاحبِ نفوذهایی در خبرگان هم… و همان خبرگانی که از اختیاراتش… و تزویر تا آنجا رفت که تیر تهمت های حنجره های فریادگر وچشم و گوش های بسته را متوجهِ رهبرِ عزیزِ ما کند… مدت زیادی نگذشته بود، از اعترافِ آن فرمانده ی ارتشِ اسرائیل که “ای کاش ایران ولی فقیه نمی داشت”…
دست و دل ها می لرزید… خواب به چشممان نمی آمد… رهبرمان از “صلح حدیبیه” می‌گفت … و از اطمینانی که جز به نیروی ایمان حاصل نمی شود…
کو ایمان؟ … هرچه می دیدم “نقشه‌ی دشمن” کامل بود… به خوبی هم عمل می کرد و پیش می رفت : “عقل” را از بخش وسیعی از مردم (و بویژه دانشجوهای مدعی فهمِ بی خبر از همه جا) گرفته بودند… احمقانه ترین شایعات دهان به دهان می چرخید و باور می‌شد “شنیده‌ای! رهبر می خواسته به میرحسین تبریک بگوید، بیتش(!!!) تهدید کرده که اگر چنین کنی برمی داریمت و به جایت مصباح را رهبر می کنیم!!!” … “شنیده ای! رای کروبی در کل خراسان جنوبی 3 تا اعلام شده! ما خودمان 6نفر تو بیرجند بهش رای دادیم…چه تقلبی!!!” … “شنیده‌ای! لباس شخصی ها امروز هم-16 آذر!- 5،6تا دانشجو را کشتند!”… “شنیده‌ای!”… “شنیده‌ای!”…
نقشه‌ی دشمن کامل بود… عقول تعطیل بود و بازار شایعات داغ… تا بیاید توهمِ دروغ برطرف شود، ادعای “تقلب” مطرح شده بود … و تا بیاید “ادعای دروغِ تقلب رسوا شود”، مردم به حدِ کافی به خیابان کشیده شده بودند و جمیع رسانه های خبری جهان، استفاده های مورد نظر را برده بودند… و تا بیاید مردم از به خیابان آمدن به بهانه های واهی تقلب، خسته شوند، “خشونت” به حد کافی بالاگرفته بود… و پیراهنِ عثمان”ِ جدیدی برای به خیابان کشیدنِ مردم…و بنا بر طرحِ یک سال قبلِ حضرتِ حجاریان که “اصلاحات، خون می خواهد”، خونِ کافی ریخته شده بود، یا بعبارتِ بهتر، اینطور وانمود می شد…
نقشه‌ی دشمن کامل بود… و از چندماه قبل، حزب الله خلع سلاح شده بود: “امام”مان را به لطفِ بی حافظگی نسلِ جدید، تحرف و مصادره کرده بودند… شعارهای انقلابمان را … شهدایمان را… ساده زیستی مان را… 13 آبان مان را (همان ها که تا دیروز پشیمان بودند از فتح لانه!)
چشم توی چشمِ ما، بی شرمانه، “نه غزه نه لبنان” گفتند…در روزی که متعلقِ به غزه بود… درکشوری که تنها حامی رسمی غزه بود… گفتند و چشمانِ گریانِ آن کودک گوشه ی مخروبه های غزه، از شرم ذوبمان کرد… تابلوی “تحریم کالاهای صهیونیستی” توی دستم سنگ می خورد و استهزا می شد… و نوکری صهیونیست را در خیابان های مملکتِ “مرگ بر اسرائیل” به نمایش می-گذاشت… و دشمن، شاد می شد… و نقشه اش کامل!
چشم توی چشم ما، خائنی را که امام “در قعر جهنم” دانستش و از دستش خون دلها خورد، “روحانی آزاده” نام دادند و به امام چسباندند و تاریخ انقلاب تحریف شد و دشمن، شاد شد و نقشه اش کامل…کسی که “حسبِ عادتِ رهبر”، در دیدار با او، بدونِ برنامه سخنی گفت، “کاوه ی آهنگر”(!) لقب گرفت! و ما… آخ! که رسانه محترمِ ملی! کجا بودی تو بیست سال امام را نشان بدهی به مردم؟… و سید علی را…؟ و اصلا من خودم کجا بودم ؟…من خواب بودم و دشمن بیدار و نقشه کشان…
نقشه‌ی دشمن کامل بود… روزها می‌گذشت و خبرگان و مراجع هنوز موضعِ لازم را نگرفته بودند… روزها می‌گذشت و دور باطلِ “ادعای بی اساس اما هیجانی – به خیابان کشاندنِ مردم – هدایتِ این جمع به سمتِ حرکاتِ خطرناک (حمله به صداوسیما یا به وزارت کشور یا به پایگاهِ پلیس و مسلح کردنِ آشوب گران) – برخوردِ بدیهی و قانونی نیروی انتظامی – مظلوم نمایی- و دوباره به خیابان کشاندن و …” به خوبی جریان می یافت… حضراتِ “ذخیره‌”ی درونِ نظام (رضایی، مطهری،…) “دلسوزانه” رهبر را به “باج دادن” تشویق می کردند…
نقشه‌ی دشمن کامل بود… و می‌دیدم و مغز هنگ می کرد و اشک جاری می شد و فکر “توبه” می‌آمد!…
توبه از “گناهِ خوابیدن، در برجک دیده‌بانی” …
جنگ بود… مبارزه‌ی بی امان با فقر و فساد و تبعیض از سال 67 شروع شده بود و ما خوش خوابیده بودیم… توبه می بایست مان …
توبه بابتِ غفلتمان از “دنیازدگی خواص”ی که رهبر سال 72 هشدارمان داد و نفهمیدیم و سال 88 میوه های منحوسش را برداشت کردیم! …
توبه از غفلتمان از انتخابات‌های خبرگان…
توبه از غفلتمان از صدا و سیمایی که 20 سال “خمینی را بایکوت کرده بود” …
توبه از غفلتمان از دانشگاهی که سی سال بچه ها را “جزئی نگر و فکرنکن” بار آورده بود…
توبه از غفلتمان از دیپلماسی ای که برای یک لبخندِ انگلیسِ پیرِ استعمار، غش می کرد…
یک عمر ما مدعیان، خواب بودیم و دشمن بیدار… دشمن؛ با تمام دستگاه های علم و تبلیغات جهانی؛ بیدار بود. و رهبر بیدار بود. فقط رهبر!
و خدای من! آخر چطور باید این همه را جبران کرد؟! … عقلی که 12 سال در درسه و 4 سال در دانشگاه، به خواب رفت، را باکدام بیانیه و مناظره و بحث و… می توان بیدار کرد؟! …
خواصی را که 16 سال کرکره‌ی “مبارزه و انقلاب” را پایین کشیدند و از امام فقط “خاطره‌ی باهم چایی خوردن” را برای خود نگه داشتند، و دل به “علم سیاستِ رایجِ دنیا” سپردند تا آلاف و الوفشان تأمین شود؛ چطور می توان به یاد انقلاب انداخت؟

گره، بدجوری کور بود و ما (دست کم من!) بدجوری درمانده… به چیزی جز یک طرح قوی همه جانبه‌ی حداقل 10 ساله، امید نداشتم… آخر مقابلِ قدرتِ طراحی بریتانیا…مقابلِ قدرتِ اقتصادی و رسانه ای آمریکا و اسرائیل… چه “قدرت”ی می توانست مقاومت کند؟!
اما…
اما همه‌ی آن طرحِ قوی همه جانبه‌ی حداقل 10 ساله خلاصه شد در چند ساعت حضور در خیابان!!!! … البته حضوری که 9 دی بود… حضوری “هم زمان و هم گام” با تمام امت… 9 دی…
هنوز نمی فهمم چطور تمام طراحی های چند ده ساله ی بریتانیا را چند ساعت حضور در خیابان ، به باد داد؟ … چطور تمام قدرت رسانه ای و اقتصادی آمریکا و اسرائیل را حضور، فقط حضور در خیابان، به زانو درآورد؟
9 دی… همه ی معادلات مادی به هم خورد.
9 دی، طومارِ نقشه ی کاملِ دشمن را پیچید!
چرا؟ چطور؟
آیا چون “یدالله مع الجماعة” ؟
اما هر جماعتی؟! … نمی دانم… شاید جماعتی که شعارش “لبیک یا حسین” باشد…
9 دی… فقط مردم “یزید و ابن زیاد” را پیش چشم خودشان دیدند… و حماسه آفریدند
9 دی، به چشم دیدم که “این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگاه داشته است”…
این، قدرتِ بوق های رسانه ای نیست… این قدرتِ “علومِ تخصصی جریان سازی های اجتماعی برانداز”، نیست
این…قدرتِ مردم است، وقتی “اخلاص” دارند
قدرتِ “عاشورا” ست…
قدرتِ “خدا”ست…
9 دی دیدم که باید تعریفم را از قدرت، عوض کنم…

  1. ماهی مرده
    30 دسامبر 2010

    قدرت عاشوراست
    فتنه سوء استفاده از عاشورا

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.