اشاره
دكتر مسعود درخشان، یكی از متفكران اقتصاد اسلامی است كه با تخصص اقتصاد مالی و اقتصاد انرژی در دانشگاه علامه طباطبایی و دانشگاه امام صادق (ع) تدریس میكند. تحلیل حاضر، بخشی از سخنرانی ایشان در اردوی علمی بسیج دانشجویی دانشكده اقتصاد دانشگاه علامه (سال 87) است كه به زبانی ساده و روایی، به ریشهیابی تاریخ پانصدساله علم اقتصاد در غرب میپردازد. بحثی كه به تصریح خود ایشان، در جای دیگری ارائه نكرده است.
قیمت عادلانه
در قرون وسطی چیزی به نام علم اقتصاد نبود. قدیمی ترین مطالعات اقتصادی در غرب برمی گردد به حدود مقارن زمان مولوی و سعدی و ابن عربی؛ حدود سال های هزارو دویست میلادی؛ زمانی كه اولین دانشگاه های غرب تأسیس میشوند؛ یعنی سوربن در فرانسه و آكسفورد و كمبریج در انگلستان.
قدیمی ترین مطالعه درباره اقتصاد در غرب مربوط است به یكی از عالمان و معلمان دینی ـ كه به آنها اصحاب كلیسا میگفتند ـ به نام «سن توماس» كه در كتاب دینی خود، بحث از «قیمت عادلانه»{1}كرد . مطالعات اسلامی هم چندان مطرح نبود الا خواجه نصیر كه در كتابهایی كه نوشته، بخشی را به تدبیر منزل اختصاص می دهد. در آن زمان از انواع مختلف كار و پیشه و شغلهای خوب و شغلهای نامناسب و امثال اینها صحبت می كردند. بعدها ابن عربی نیز در كتاب خود، بحث جامعه شناسی اقتصادی را مطرح می كند و اینكه چگونه شهرها بزرگ می شوند؟ چرا در این شهر رونق اقتصادی وجود دارد و در آن شهر رونق اقتصادی نیست؟ چرا فلان تمدن ها از بین رفتند؟ چرا جامعه ای به لحاظ اقتصادی رونق پیدا می كند؟
جالب آن كه بحث قیمت عادلانه، بین متفكران غربی و به طور آكادمیك، در قرون وسطی در قالب مكتب استولاستیك ادامه پیدا كرد. یك نظریه این بود كه قیمت عادلانه قیمتی است كه قانون گذار تعیین می كند؛ هر چه حكمران تعیین كند عادلانه است. دویست سیصد سال بعد از سن توماس، كم كم به این نظر رسیدند كه قیمت عادلانه قیمتی است كه بازار تهیه می كند. به هر حال ریشه های اقتصاد در حول و حوش قیمت عادلانه شكل گرفت. اما این باعث نشد «علم اقتصاد» در غرب شكل بگیرد. پس چطور شد كه علم اقتصاد شكل گرفت؟
خدانشناسی
نظریات مختلفی است اما نوعاً معتقدند كه شكل گیری علم اقتصاد، ریشه در انقلاب دریانوردی دارد. قبل از آن، جهت حركت كشتیها در مسیر باد بود. باد مثلاً از غرب به شرق می رفت، كشورها كالاها را از این طرف به آن طرف دنیا حمل می كردند. بعد منتظر بودند كه جهت باد تغییر كند دوباره حركت كنند به این سمت دنیا. انقلاب دریانوردی توانست با تحول در بادبان ها و نوع كشتیها، خلاف جهت باد حركت كند. یك گشایش در حمل و نقل دریایی به وجود آمد كه به انقلاب دریانوردی معروف است. {2}
این انقلاب دریانوردی در غرب اتفاق افتاد و منجر شد به كشف قاره آمریكا. البته می خواستند هند را كشف كنند. اینها فكر می كردند به هند رسیده اند نمی دانستند كه سرزمین دیگری است. از روی نقشه نگاه كردند و گفتند از اینجا دور می زنیم می رویم می رسیم به آن طرف هند و نمی دانستند كه این وسط یك قاره دیگر هم هست. بعداً متوجه شدند كه قاره جدیدی است كه در آن مقدار زیادی طلا وجود دارد. ماجرای كشتن بومیان آمریكا و حمل طلا مطرح شد. این كارها عمدتاً توسط پرتغالی ها و انگلیسی ها انجام می شد. بدنبال این، ماجرای دزدان دریایی هم پیش آمد. یك عده می رفتند طلا می آوردند و یك عده دیگر به جای اینكه خودشان تا آمریكا بروند و بومیان را بكشند و طلا بیاورند، طلاها را روی آب تصاحب می كردند.
این سرآغاز اقتصاد غرب است و مسلمین در اینجا عقب افتادند. من با تحلیل این مسائل، به یك تئوری جدید رسیدم. علت اینكه غرب جلو افتاد، خدانشناسی اش بود! مسلمین هیچ وقت این كار را نمی كردند. مسلمین اگر می رفتند به سمت آمریكا و چنین قاره ای را كشف می كردند، آدم ها را نمی كشتند تا طلاهایشان را تصاحب كنند. هیچ وقت مسلمین اجازه چنین كاری به خود نمی دادند. هر دزد و ماجراجویی بود با بی ایمانی و خشونت، رفت به سمت آمریكا تا بومیان را بكشد و طلاها را بیاورد یا همانجا ساكن شود. از دیدگاه من، این ریشه و شروع تمدن غرب شد. شاید هیچ كس با من هم عقیده نباشد؛ غربی ها كه قطعاً هم عقیده نیستند بین مسلمین هم ندیدم كسی این عرایض را بیان كند.
خزائن طلا
طلاها را كه آوردند سوال اول این بود كه انباشت طلا چه تأثیری بر قیمتها میگذارد. برخی متفكران تأثیر این طلاها را بر روی قیمت بررسی كردند. بحث دوم این بود كه خزائن پر از طلا قدرت یك كشور را بالا می برد؛ لذا یك عده نظریه پرداز گفتند اگر كشوری می خواهد قدرت بیشتری داشته باشد باید طلای بیشتری داشته باشد. خزائن پر از طلا نموداری ساخت برای رشد اقتصادی. به این ترتیب تجارت دریایی كمكم از انحصار مسلمین خارج شد. مسلمین محدود شدند به تجارت بر روی خشكی. اجناس را می بردند تا ونیز و در آنجا تحویل غربیها میدادند و آنها هم در اروپا توزیع میكردند. از آن طرف غربیها حالا دارای ذخایر پر از طلا شدند و مسلمین باید با تجارت، طلا به دست میآوردند.
سپس در اروپا این نظریه به وجود آمد كه خزائن طلا فقط با رفتن به آمریكا و چپاول ثروت بومیان حاصل نمیشود؛ بلكه اگر صادرات یك كشور بیش از وارداتش باشد خزانه پر از طلا میشود. جو غالب بر اندیشه متفكران آن زمان این شد كه سعی كنید «مازاد تراز تجاری» داشته باشید تا رشد كنید. این یك باور شد. حال برای این كه صادرات بیش از واردات شود چه باید كرد؟ باید به كشورهای مختلف هجوم برد و سعی كرد اجناس ساختهشده را به آنها فروخته و با قیمت ارزان، مواد اولیه آنها را خریداری كرد. دورانی است به نام استعمار و لشكركشی و این همزمان است با سال هزار و پانصد میلادی. قاره آمریكا چند سال قبل از این تاریخ كشف شد.
یعنی شروع این قصه ها هزارو پانصد میلادی است. سیصد سال پس از سن توماس كه می گفت قیمت عادلانه چیست. دیگر در هزارو پانصد میلادی در كلیساها و مدارس علمیه، كسی صحبت از قیمت عادلانه نمی كرد. صحبت این بود كه چه كنیم تا تراز پرداخت ها مثبت باشد. این دو جریان به موازات هم بود؛ اما تبعاً یك جریان غلبه كرد و آن جریانی بود كه جنبه عینی داشت و با زندگی روزمره سروكار داشت و آن هم بحث تراز مثبت پرداخت ها بود.
در ایران چه اتفاقی افتاد؟ درست هم زمان با این قضایا صفویه تأسیس شد. خیلی عجیب است كه صفویه درست در همین زمان كه اروپا راه جدیدی را انتخاب كرده، به وجود آمد. نقطه عطف اروپا 1500 میلادی بود و صفویه هم در 1500 تأسیس شد و به همین دلیل است كه بعداً مستشرقین آمدند به ایران (برادران شولی) و در دربار صفویه دنبال این بودند كه آیا می توانند تجارتی با ایران راه بیاندازند. به این جریان اصطلاحاً می گویند دوران «مركانتیلیسم»؛ یعنی اصحاب تجارت.
شما خودتان را جای آنها فرض كنید و ببینید ریشه اقتصاد غرب از كجا ناشی می شود. توصیه شما چیست. اقتصاددانها چه كسانی هستند؟ پاسخ: همان سیاستمداران. بین اقتصاد و سیاست، تفاوتی نیست. اقتصاددانان همان سیاستمداران و سیاستمداران همان اقتصاددانان هستند. چرا؟ چون وقتی می گویند تراز پرداخت ها باید مثبت باشد؛ یعنی یك دید سیاسی لازم است. لشكركشی و نفوذ به فلان جا و تحمیل اجناس با قیمت بالا و چپاول مواد آنها با قیمت ارزان! مثل اكنون كه آمریكا به زور آمده در عراق تا ذخایر انرژی این منطقه را چپاول كند یا تحت كنترل درآورد.
پس در سالهای هزاروپانصد و هزاروششصد، اقتصاددان به معنای خاص نداریم؛ چیزی هم به نام علم اقتصاد نداریم؛ اما سیاستمدارها هستند كه توصیههای اقتصادی میكنند. اقتصاددانها دولتمرد بودند و دولتمردها باید اقتصاددان میشدند. الباقی باید در كلیساها درباره مسائل استولاستیكی بحث می كردند. مثلاً در فلسفه، بحث آن زمان این بود كه در نوك سوزن چند تا ملائكه جا می شوند! بحث جدی قرون وسطا این بود كه ملائكه حجم دارند یا ندارند. یك عده سر همین بحث ها كشته شدند! چون حرف هایی می زدند كه خلاف كتاب مقدس بود. تا اینكه بعداً لایبنیتس «بینهایت كوچك» را مطرح كرد و دیگر این معضل نظری حل شد!
آزادی
اندیشه مركانتیلیستی، سیستم كنترل شدید دولت و دخالت دولت در امور مردم را ایجاب كرد. صادرات محدودیت ندارد؛ تجار نمی توانند بدون اجازه دولت وارد كنند (چند جنگ بزرگ بین فرانسه و انگلستان درگرفت برای اینكه فرانسه میخواست شراب صادر كند به انگلستان و انگلستان هم گندم به فرانسه)؛ همه چیز باید در كنترل دولت باشد؛ قانون غلات؛ قانون تعرفهها؛ یكچنین سیستم پیچیده دولتی به مدت دویست و پنجاه سال طول كشید. سیستم كامل كنترل دولت بر همه رفتارهای تجار. نتیجه اینكه این همه دخالت، هم دولت را خسته كرد و هم مردم را. یعنی كمكم جامعه دیگر نمی پذیرفت. نتیجه چه شد؟ فلاسفه شروع كردند به نظریه پردازی. (جالب است كه اول، جامعه متحول میشود و بعداً فلاسفه نظریه میدهند! فلاسفه دنیا را تغییر ندادهاند، بلكه دنباله رو بودهاند.) این نظریه پردازی جدید باید حول چه محوری میبود؟ پاسخ: آزادی. فلاسفهای مثل ژان ژاك روسو بویژه در فرانسه و بعداً در انگلستان درباره آزادی انسان حرف زدند. تمام اینها عزم داشتند كه این سیستم كنترل دولت را زمین بزنند.
باز هم جالب آن كه درست در همین زمان، صفویه از بین رفت! یعنی در زمانی كه اروپا راه جدیدی را انتخاب كرد، صفویه شكل گرفت و بعد هم كه اروپا مجدداً راه دیگری را انتخاب كرد، صفویه منقرض شد! طبعاً حركت اقتصاددانان و حركت فلاسفه، زمان می خواهد تا تأثیر بگذارد؛ اصولا هر حركت فلسفی 150 سال زمان می خواهد. شما دقت كنید به حمله نادرشاه به هند. من فكر می كنم درست در مسیر همان اندیشه های حاكم بر اروپا بود كه «می خواهید رشد كنید، باید ذخایر طلا و جواهر بالا برود». نادرشاه لشكر كشید به هند و خزائن هند را خالی كرد و با خود آورد و حكومت را دست هندی ها داد و فقط به دنبال طلا و جواهر بود. اگر ما تاریخ دقیقی داشتیم میدیدیم كه در آن زمان، قطعاً كسانی كه مشاور نادرشاه بودند و راز رشد اروپا را در خزائن پر از طلا و جواهر میدانستند، نادرشاه را تشویق كردند كه حمله كند به هند. چند سال پیش پروفسور رضا در یك سخنرانی در ایران، گفته بود علت عقب ماندگی ایران این است كه زمانی كه نادرشاه بر سر اكبرشاه میكوفت، در اروپا دانشگاه ها را رشد می دادند. من گفتم: نه! پروفسور رضا تاریخ را درست نخوانده. نادرشاه درست همان الگویی را اجرا كرد كه در اروپای آن زمان اجرا میكردند.
به هر حال، اندیشه آزادی به وجود آمد و این كه «باید بر اساس نظم طبیعی عمل نمود». نظم طبیعی چیست؟ همان مشیت الهی. اگر مشیت الهی جریان پیدا كند، همه چیز درست می شود. این، مبنای اندیشه فرقه ای از متفكران فرانسوی بود به نام فیزیوكرات ها؛ یعنی اصحاب طبیعت. میگفتند قوانینی كه در فیزیك وجود دارد نظم طبیعت است، عین آن را در جامعه پیدا كنیم. حالا این قوانین الهی كه همان قوانین طبیعت است، چگونه است؟ پاسخ میدادند به عقل و وجدانتان مراجعه كنید؛ براحتی درك می كنید. این، یك حرف جالب فلسفی بود اما قطعاً كاربرد چندانی نداشت.
نتایجی كه از بحثشان میگرفتند خیلی مسخره بود؛ مثلاً میگفتند چون ما باید به طبیعت نگاه كنیم، در طبیعت چیزی كه خلق ارزش میكند زمین است. پس «كشاورزان» هستند كه ارزش خلق می كنند؛ صنعتگران فقط چیزی را به چیز دیگری تبدیل می كنند و این خلق ارزش نیست. تجار چه؟ آنها هم ارزشی خلق نمی كنند؛ جنسی را از اینجا می برند آنجا می فروشند. بنابراین مفهومی به موازات قیمت، به نام «ارزش» خلق شد. ارزش اقتصادی و قیمت اقتصادی. دیگر، قیمت عادلانه به انزوا رفت. ارزش اقتصادی چیست؟ می گفتند: ارزش متعلق به زمین و كشاورزی. نتیجه این كه فقط كشاورز باید مالیات بدهد! میگفتند صنعتگر و تجار مانند تفیلی، از ارزشی كه كشاورز و زمین خلق می كند بهره مند می شوند. بدیهی است چنین سیستمی نمی توانست ادامه یابد.
تا اینجا رسیدیم به 1750 میلادی. این 250 سال مركانتیلیسم، تمدن شد. در ایران صفویه منقرض شد. افشاریه هم كه دوره ای كوتاه بود. پس در اینجا به قاجاریه میرسیم و دوران آغامحمدخان قاجار كه تقریباً همدوره آدام اسمیت در انگلستان است. ماجراهای قبلی در فرانسه بود.
دست نامریی
آدام اسمیت استاد فلسفه اخلاق در دانشگاه گلاسكو بود. درواقع اقتصاددان نبود. آن زمان رسم بر این بود كه شاهزادههای انگلیس برای اینكه فرزندانشان مودب باشند و نشست و برخاستشان مرتب باشد، یكی از استادان دانشگاه را دو سه سال همراه فرزند خود می كردند تا بروند اروپا را بگردند. كسی كه با این شاهزاده ها می رفت و برمیگشت، تا آخر عمر به او حقوق می دادند و آنها هم معمولاً میرفتند یك گوشهای و برای خودشان مطالعه میكردند و حقوق هم كه میگرفتند. آدام اسمیت همراه یكی از این شاهزادهها به اروپا رفت و در آنجا با فلسفه فیزیوكراتها آشنا شد و دو سال با آنها حشر و نشر داشت. وقتی برگشت، ده سال تمام نشست فكر كرد راجع به آنچه آموخته بود. همان دیدگاه را تغییر داد و گفت: «ارزش فقط مختص كشاورز نیست؛ ارزش از كار است؛ صنعتگر هم كه كار می كند ارزش ایجاد می كند؛ تجار هم كه كار می كنند ارزش ایجاد می كنند؛ مایه حیات اقتصاد، كار است». این عبارت را در كتاب تحقیق در باب ماهیت و علل ثروت ملل آورده است. بنابراین آدام اسمیت چه كرد؟ مقوله آزادی را از فلسفه فرانسوی گرفت و سایر نظرات فیزیوكراتها را رد كرد. كار را مبنا گرفت و همان ایدههای قبلی را كه دولت نباید دخالت چندانی در امور اقتصادی بكند، تدوین كرد. آزادی در دستمزد، آزادی در كار، آزادی در كسب، آزادی در صادرات و واردات، لغو تعرفهها، عدم دخالت دولت؛ اینها همه لازمه این است كه بخش سرمایهدار به سود خود برسد.
یك چیزی اینجا مفقود بود. فكر میكنید چه بود؟ نظم طبیعی! در این باره، آدام اسمیت آن «مشیت الهی» را حذف كرد و گفت مشیت الهی، مفهوم روشنی نیست. به جای آن «دست نامریی بازار» را گذاشت. گفت ما به مشیت الهی كاری نداریم؛ بازار با دست نامریی خود، سیستم اقتصادی را به نظم می آورد. اگر چیزی زیادی شد، قیمتش كم می شود؛ تخصیص منابع به سمت كالایی كه قیمتش دارد گران می شود میرود و… قصه هایی كه بلد هستیم. دست نامریی همان مكانیسم قیمتها است. ریشههای اقتصاد لیبرالیسم از این زمان مدون شد.
این ریشهها را كه نگاه میكنی میبینی كاری به كشورهای اسلامی ندارد و مباحثی بوده میان خودشان؛ ربطی به ما نداشت. الان ما تقریباً رسیدیم زمان ناصرالدین شاه؛ امیركبیر دارالفنون را تأسیس میكند؛ در اروپا مسائل مذكور مطرح شده؛ ناصرالدینشاه به اروپا سفر كرده و عظمت كارخانهها را دیده؛ بحران های كارگری را هم شنیده؛ ولی برگشت و در پایتخت برایش جز خاطره چیزی نیست؛ نه صنایعی وجود دارد، نه قشر كارگری.
بعضی می گویند چرا امیركبیر در دارالفنون رشته اقتصاد تاسیس نكرد؟ (رشتههای دارالفنون اینها بود: پزشكی، نظامیگری، فیزیك، علوم طبیعی، زمینشناسی و مانند اینها). من می گویم فرض كن اقتصاد هم درست میكرد، یك عده را بورسیه میكرد به خارج، چه ربطی به ایران داشت؟ آنها كشورهای صنعتی بودند. اصلاً در ایران صنعتی وجود نداشت! آنها میرفتند آنجا چه یاد بگیرند؟! امیركبیر چرا جامعهشناسی درست نكرد؟ چرا علوم سیاسی و یا اقتصاد درست نكرد؟ این رشتهها برمیگردد به آنها؛ اصلاً به ما ربطی نداشت، ما یك كشور دیگر و از نوع دیگری بودیم.
تعالیم آدام اسمیت و دیگران در مقوله آزادی اقتصادی، با بحرانهای كارگری به چالش كشیده شد. البته در ابتدا به قدری اندیشههای آزادی و لیبرالیسم شدت داشت كه می گفتند این حركتهای كارگری به جایی نمی رسد؛ آخرش میكشیمشان! در تئوری ها هم میبینید كه میگویند اگر مزد پایین آمد، یك عده می میرند، تعداد كارگرها كم میشود، دوباره مزد بالا می رود! یعنی تعادل بازار با دست نامریی، كامل میشود. این بدان معنا است كه اگر مزد كم شد، به آن دست نزن، بگذار پایین بیاید! كارگرها مریض می شوند می میرند، و وقتی تعدادكارگرها كم شد، دستمزد خودبخود بالا می رود.
جریان دانشگاهی
بدین ترتیب اندیشههای ماركسیسم كم كم رشد پیدا كرد؛ چون جلویش را نمیشد گرفت. ماركس در 1848 مانیفست خود را نوشت. در 1883 جلد اول كتاب سرمایه، و دو جلد دیگر بعد از مرگش به چاپ رسید. عقیده ماركس درست برضد آدام اسمیت بود.
دو كار می شد كرد: اول اینكه آنها بیایند ماركس را در خود تئوریها زمین بزنند كه نتوانستند؛ چون مجموعه نظرات ماركس منسجم و قوی بود. خیلی كوشش كردند بگویند كه ماركس اشتباه می گوید، اشتباه فكر می كند، اما ضعیف بودند.
این بود كه جریان جدیدی در اقتصاد غرب به وجود آمد كه صرفاً دانشگاهی بود. اصلاً كاری به عینیت نداشت. در عینیت، حاكمیت با كارخانهداران است. مبنای آزادی، عدم دخالت دولت و سركوب كارگران است. اما در مقابل جریان ماركسیسم كه آهسته آهسته رشد می كرد و اجتماعی میشد، یك جریان فكری دانشگاهی بوجود آوردند. برای مقابله با یك چیز دو كار می توان كرد: یا بگوییم غلط است، یا اینكه صورت مساله را پاك كنیم. ماركسیسم در اندیشه ها رسوخ كرده بود و حزبهای كمونیست در كشورهای مختلف شكل گرفته، كارگران بیدار شده بودند. (شاید كسی با من هم عقیده نباشد؛ غربی ها كه قطعاً این را نمی گویند، چون شمشیری است كه بر سر خودشان می خورد؛ غیرغربی ها هم كسی به این مساله توجه چندانی نداشته است. اما این به عقل من می رسد كه) جریانی به وجود آمد كه صورت مسأله ماركسیسم را پاك كند. ظهور «اقتصاد خرد» درست همزمان با اوج ماركسیسم بود. من تمام اسناد اینها را پیدا كردم. درست همزمان با هم، والراس در سوییس، جورت در انگلستان، كلارد در آمریكا دارند یك چیز می گویند. آنها اقتصاد را از جایی كه آدام اسمیت شروع كرد شروع نمیكنند. اگر اقتصاد را از جایی كه آدام اسمیت شروع كرده، شروع میكردند و همانطور جلو میآمدند، در تیررس ماركس قرار میگرفتند! اقتصاد را از جای دیگری شروع می كنند و آن از خود «مصرفكننده» است.
«هر آدم یك مطلوبیتی دارد». این حرف والراس است. كتاب او حدود ده سال بعد از كتاب ماركس به چاپ رسید. شروع كتابش با این بحث است كه مصرفكننده، یك مطلوبیتی (یوتیلیتی) دارد؛ اگر از كالا زیاد مصرف شود مطلوبیتش بالا می رود؛ تولیدكننده هم همین طور. سپس تعادلی بین مصرفكننده و تولیدكننده یا تولید ومصرف برقرار میكند (تعادل مصرفكننده)؛ بعد با توجه به خط بودجه، نقطه اپتیمم بدست می آید. اسم كتابش را هم گذاشت اصول اقتصاد سیاسی. والراس عین همین مباحثی را كه شما در درس اقتصاد خرد می خوانید، در آن كتاب نوشته است از جمله همین فرمولها و سیستم معادلات. از جایی شروع كرد كه در تیررس ماركس نبود. اصلاً ماركس به این مسائل نمی پرداخت.
بحث های والراس چه بود؟ برای اینكه بتواند مطالبش را به خواننده القا كند، با مثالهایی خیلی پخته، شما را میبرد در فضایی ذهنی كه تأیید شما را بگیرد؛ سپس از آن فضا برمیگردد به یك فضای واقعی. مثلاً در اقتصاد خرد داریم كه می گوید تصور كنید فردی در بیابان است، راه را گم كرده و تشنه است، منتها در جیبش چند سكه جواهر و طلا دارد. این فرد دارد از گرما و تشنگی میمیرد. یك مرتبه یك نفر از پشت یكی از این سنگها با مشك پر از آب یا شربت پیدایش میشود. پیشنهاد میكند لیوان اول در برابر یك تكه جواهر بزرگ. می گیرد و می خورد؛ سیر نمی شود. میگوید لیوان دوم درمقابل همان تكه جواهر. می گوید این قدر نمی دهم، چون كمی سیر شده و تشنگی اش رفع شده است. لیوان دوم را دربرابر یك سكه طلا سر میكشد. نوبت به لیوان سوم می رسد. این بار با ربع سكه. لیوان چهارم را دیگر نمیخواهد. یعنی مطلوبیتش كم كم دارد كم می شود و بعد منفی هم می شود. اما نفر دوم ول كن نیست و می گوید باید به زور بخوری. جواب می دهد این پول را بگیر و برو، دیگر آب نمی خواهم! خب این می شود مبنای اقتصاد والراسی! اگر كمی فكر كنید و خودتان را جای آن بنده خدا قرار دهید می گویید همین طور است، راست می گویی. حالا كه قبول كردی، در دنیای واقعی فرمول می نویسد و همان استنتاج ها را می كند. اما یك نفر نیست از این آقا سوال كند این آدم با این همه جواهر و سكه در آن كوه ها چه می كرده؟ چطور یك دفعه كسی با مشك آبی با آن پیشنهاد پیدایش شده؟ اگر اینقدر نامرد بود كه برای یك لیوان آب حاضر بود یك تكه جواهر بگیرد و برای دومی یك سكه طلا، اصلاً لازم به این حرف ها نیست، سرش را می برید و هر چه پول و جواهر داشت بر می داشت!! اما كسی چنین سوالی نمی كند، كسی به روابط و مناسبات اجتماعی توجهی ندارد، به نهادها توجه ندارد. داستان درد دل شماست كه می گویید این همه اقتصاد خرد خوانده ایم به چه درد می خورد؟ این مباحث برای همان كسی است كه با آن جواهرات در پشت آن كوه ها بوده؛ معلوم است ربطی ندارد به دنیای واقعی. تحلیل من این است كه این كارها برای مقابله با ماركسیسم بوده است.
نكته جالب اینكه هیچ كس كتاب والراس را نخوانده. خود والراس در كتابش می نویسد هیچ كس نمی فهمد من چه می گویم، صد سال بعد خواهند فهمید. این عین جمله والراس است. چون بازار نداشت این حرف ها. در مقام مقایسه، مارشال، اقتصاددان كمبریج، در 1910 یك كتاب اقتصادی نوشت كه چهل سال كتاب درسی دانشگاه ها بود. تعادل عمومی والراس را در پاورقیاش آورد؛ اینقدر برایش بیاهمیت بود. نه اینكه مارشال ریاضی بلد نباشد؛ اتفاقاً وی ابتدائاً ریاضیدان كمبریج بود و بعداً اقتصاددان شد.
خطر كمونیسم
كار می رسد به جنگ جهانی اول، 1917، كه انقلاب در روسیه تزاری اتفاق می افتاد و اولین حكومت كارگری بوجود می آید. اقتصاددانان غرب تازه فهمیدند ماركسیسم چه میگوید. بعد از این، زمینه برای جنگ دوم جهانی آماده شده و هنوز اقتصاددانان همان حرفهای آدام اسمیت را مطرح میكنند كه «بگذارید بشود، همه چیز به تعادل می رسد». میگفتند كشور كمونیست شد! آنها جواب می دادند طوری نیست، الگو همین است كه ما میگوییم. رسید به نفوذ كمونیسم در اروپای شرقی. تا بالاخره كینز، اقتصاددان معروف، در 1930 شروع كرد به انتقاد و گفت: دست از این حرف ها بردارید؛ كمونیسم به مرزهای انگلستان رسیده است. دولت ها باید دخالت كنند و الا اروپا كلاً كمونیست میشود. كینز در كتاب خود می نویسد: ما لباس كلاسیكها و نئوكلاسیكها را از تن درآوردیم؛ ما باید اقتصاد را از جایی دیگر شروع كنیم؛ از جایی كه بحث دخالت دولت را مطرح می كنند. می بینیم ماجرا دوباره برگشت به 1500 میلادی! دخالت دولت دوباره مطرح شد. اما چیزی غیر از دخالت دولت مركانتیلیست است. دیگر باید «نهاد» بسازیم. نهادها چه هستند؟
اكنون بعد از جنگ جهانی دوم هستیم و كینز مسئول بازسازی مناطق جنگی شده است. توصیه می كند «بانك جهانی» و «صندوق بین المللی پول» بوجود آید. اینها توصیههای كینز بود، برای اینكه كشورهای جنگزده را بازسازی كرده و ارتباطات ارزی كشورها را هماهنگ كند. سپس میگوید باید «برنامه توسعه» تدوین شود و دولت از طریق نهادها دخالت كند. نه فقط مثل قدیم تعرفه بگذارد و مالیات بگیرد، بلكه باید «سازمان برنامه» و برنامه های سازمانی درست كند.
نظریه كینز بسرعت مورد قبول قرار گرفت، چرا كه خطر كمونیسم بزرگ بود و به همین دلیل است كه اولین كشور در حال توسعهای كه در آن نهادسازی شد، ایران بود! چون در مرز جنوبی شوروی قرار داشت و درست در تیررس كمونیسم. اولین كشوری كه مورد توجه غرب قرار گرفت ایران بود. بیش از هزار كیلومتر مرز مشترك با شوروی داشت و نفوذی كه روشنفكران داشتند. بنابراین سازمان برنامه بلافاصله در ایران تشكیل شد. بانك مركزی تشكیل شد. نهادهای كنترلی و برنامه بلندمدت بوجود آمد. بنا به توصیه و تعالیم كینز ایران بسرعت در برنامهریزی پیشرفت كرد. اولین برنامه عمرانی ایران هفت ساله بود كه در سال 1327 تدوین شد و اجرای آن از سال 1328 بود. میشود 1949. یكی از استادان دانشگاه كه رییس سازمان برنامه هم بود، برای من تعریف می كرد كه رفته بودیم كره. وزیر اقتصاد كره می گفت وقتی ما دبیرستان می رفتیم می گفتیم آیا می شود ما یك روز ایران بشویم! در آن زمان از خیلی كشورها می آمدند سازمان برنامه ایران تا تجربیات برنامهریزی و دخالت دولت در برنامهریزی را یاد بگیرند. ایران اولین كشوری بود كه به دلیل خطر كمونیسم، نهادهای دخالت دولت در آن تأسیس شد و كم كم در همه كشورهای در حال توسعه تكرار شد. البته در ایران یك بعد دیگر هم اضافه شد كه درآمدهای نفتی بود و این، مسئله جدیدی را به دخالتهای دولت اضافه كرد. به هر حال، اندیشهها دیگر اندیشههای لیبرالیستی نبود. اندیشههای آدام اسمیت و ریكاردو و والراس نبود. بعد از كینز، اندیشهها چه بود؟ اندیشه دخالت دولت و مدیریت دولت برای توسعه، نه لیبرالیسم.
الگوی هماهنگی
تا می رسد به زمان تاچر و ریگان. درست همزمان با بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تجاوز عراق به كشور ما و جنگ تحمیلی. در غرب، كمكم متوجه شدند كمونیسم دیگر خطر جدی نیست. شوروی هم با تغییرات عمدهای كه كرده، خطری ندارد و اندیشههای تاچریسم و ریگانیسم مطرح شد. اینها چه بود؟ سیاست دوباره تغییر كرد: دولتها كوچك شود؛ بخش خصوصی رونق پیدا كند؛ آزادی بوجود آید؛ سازمانهای برنامهریزی كمكم بساطشان را جمع كنند؛ برنامه توسعه جمع شود. تا بتوانند در بازار كشورهای جهان سوم موانع تجارت را حذف نموده و جریان ثروت را براحتی به كشور خود منتقل نمایند. «اگر میخواهید رشد كنید بیایید در اقتصادهای مسلط رشد كنید!» الگوی هماهنگی با اقتصادهای پیشرو بوجود آمد. اندیشهها دوباره بهسمت لیبرالیسم تغییر كرد. میگویند این لیبرالیسم جدید است؛ لیبرالیسم دوران جهانیشدن است. گفتند دیگر دنیا دارد جهانی می شود، مرزها را هم بردارید، همه یكی بشوند. این پیام به ایران دیر رسید. چرا؟ برای اینكه ما درگیر جنگ تحمیلی بودیم. بعد از جنگ تحمیلی، اولین گروهی كه از بانك جهانی به ایران آمدند گفتند: مشغول جنگ بودید، دنیا یك تغییراتی كرده است؛ این تغییرات با این قانون اساسی شما نمی خواند. شما در قانون اساسی نوشتهاید دولت، و بعد از دولت بخش تعاونی، الباقی بخش خصوصی! دنیا تغییر كرده است. دولتها تشریفات را باید بردارند. تعاونی دیگر بیتعاونی! اصل بخش خصوصی است. موانع عضویت در تجارت جهانی باید حذف شود. در ایران این پیام نرسیده بود و اندیشهها هنوز به نفوذ دولت تأكید داشت. از اولین اقتصاددانانی كه در ایران این مسائل را مطرح كرد مرحوم نوربخش بود. بعد از جنگ ایشان از طرف مجله تایمز مرد سال شد! به خاطر اینكه توانست این مسائل را در ایران مطرح كند.
من سعی كردم این پانصد سال را بطور خیلی عینی تحلیل كنم. این ریشههای اقتصاد لیبرالیسم است. باید یك مقدار راجع به خودمان هم فكر كنیم. اینها چه ربطی پیدا میكند به ما؟ آیا دانش اقتصاد همه اش بیربط است و یا قابل استفاده است؟ اگر هست در كجا می توان استفاده كرد و مسائلی از این نوع.
{1}نكته جالب این كه “قیمت عادلانه” در غرب مطرح شد ولی در كشورهای اسلامی مطرح نشد. من این را به عنوان سوالی دادم به یكی از دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) كه به عنوان یك رساله كار كند و ببیند ریشه هایش چه بوده. چرا در ایران و كشورهای اسلامی بحث قیمت عادلانه مطرح نشد؟ پاسخ چندانی به دست نیامد؛ اما برخی گفتند كه این به خاطر مفهوم عدالت در اسلام بوده است. به هر حال یك علامت سوال است كه چرا اینطور بود.
{2}در دانشگاه انگلستان كتابی است كه در نوشته هایم به آن ارجاع داده ام. در همان زمان ها دریانوردان غربی نقشه ای را از مسیرهای دریایی كشیده بودند و دیده بودند كه اكثر مسیرهای دریایی در كنترل مسلمین است. بحث شان این بود كه چگونه این را از كنترل مسلمین خارج كنند. یعنی آن نقشه نشان می داد كه مسلمانان تقریباً انحصار تجارت دریایی را داشتند كه مسیرها با رنگ زرد در نقشه مشخص بود. نقشه هم هنوز هست. تقریباً تجارت آن موقع دنیا در اختیار مسلمانان بود؛ نه تنها تجارت در خشكی بلكه تجارت در دریا را هم در انحصار داشتند.
Sorry. No data so far.