آیا اسلام سیاسی دورهای جدید از خیزش را تجربه میکند؟ آیا جنبشهای اخیر در کشورهای خاورمیانه خواهان جایگزینی یک نظم اساسی هستند یا دغدغه امور اقتصادی دارند؟ آیا جنبشهای اخیر میتواند منجر به درانداختن یک طرح سیاسی نوین شود؟ در کجاها میتوان این جنبشها را ریشه یابی کرد؟ این سئوالاتی اساسی است که د رتبیین حوادث اخیر در کشورهای اسلامی میتواند موثر باشد. پاسخ به این سئوالات بدون نگاهی به گذشته جهان اسلام میسر نمیباشد.
پرده اول: بحران دردو قرن اخیر
در واقع جهان اسلام در دو قرن اخیر، شاهد یک بحران اساسی در درون خود بوده است. این بحران با شروع انحطاط امپراطوری عثمانی آغاز شده و با گذار از عصر دولت-ملتهای اسلامی، وارد عصر پست مدرن شده و همچنان در حال بازتولید شدن است. این بحران از زمان فروپاشی عثمانی و ورود ایدئولوژیهای غربی و ناهمخوان با بستر اجتماعی-فکری در جوامع اسلامی و با روی کار آمدن حاکمان بومی سکولار شکل جدیدی به خود گرفت. در واقع با فروپاشی عثمانی و با تجزیه قلمرو آن به دولت-ملتهای گوناگون و تشدید استعمار انگلیس و فرانسه در خاورمیانه، این کشورها وارد دورهای از رکود و سردرگمی ایدئولوزیک شدند. ورود ایدئولوژیهای لیبرالیستی از دهه ۱۹۳۰ به بعد، و همچنین جایگزینی مفهوم دولت/ملت با واژه امت که شکل همواره و اساسی بازیابی ذهنی مسلمانان در طول تاریخ بوده است، این سردرگمی را تشدید کرد. در واقع از دل این سردرگمی، و زیر تاثیر اندیشههای متفکران قرن نوزدهم همچون سیدجمال اسدآبادی و محمد عبده، کسانی همچون رشید رضا در مصر و کشورهای دیگر جهان سنی عرب زبان، ظهور یافتند که به فکر تجدید حیات مذهب در قرن بیستم افتادند تا بتوانند به چالش مدرنیسم و ایدئولوژیهای برخاسته از آن همچون لیبرالیسم و ایده دولت/ملت پاسخ دهند. در واقع موج اول بحران را میتوان با روی کار آمدن حکومتهای مبتنی بر اندیشه لیبرالیستی از دهه ۳۰ تا ۵۰ بازیابی کرد. در این دوران حاکمان سکولار عرب با یک تناقض اساسی مواجه بودند: از سویی با دادن شعارهای لیبرالیستی، مردم را با اایدههایی همچون آزادی، دموکراسی و حقوق دموکراتیک آشنا میساختند و از سوی دیگر، این حاکمان مشی دیکتاتور مآبانه و سرکوبگر داشتند. این تناقض زمانی جدیتر میشد که آنان دم از مسلمان بودن میزدند. حال آنکه رویکردهای اسلامی در رویههای شخصی و سیاسی-اجتماعی آنان دیده نمیشد.
شاید بتوان آغاز دهه ۵۰ را شروع مرحله دیگری در بحران دانست. این مرحله، با وقوع کودتای ناصر در مصر و افتادن قدرت به دست افسران تحت فرمان وی، و زیر لوای ایدئولوژی ناسیونالیستی و سوسیالیستی وارد فاز جدیدی گردید. شعار ناسیونالیسم عربی و وعده برابری سوسیالیستی برای مردمانی که تا دیروز خود را با مفاهیم اسلامی بازیابی میکردند، به همان اندازه در معرض شکست بود که شعارهای لیبرالیستی. اوج ناکارآمدی این ایدئولوژیهای ناهمخوان را مردم عرب در جنگ اعراب و اسرائیل تجربه کردند. در واقع، شکست از اسرائیل، و مرگ ناصر در اواخر دهه ۶۰، و اوایل ۷۰ تیر خلاصی بود بر پیکره ایدئولوژیهای جدید و وارداتی و نقطه شروعی برای پاسخ به بحران و جستجوی نظمی نوین. نظمی که آرزوی بازگشت به گذشتهای دیرین و با شکوه را داشت.
بطور کلی بحران کشورهای اسلامی در قرن اخیر را میتوان در ۶ بعد ملاحظه نمود:
۱- بحران هویت. در نتیجه فروپاشی عثمانی و از بین رفتن شکل بازیابی مسلمانان در مفهوم سابق (امت)، مسلمانان با نوعی بحران هویت و ورود اندیشههای ناسیونالیستی روبرو شدند. این ناسیونالیسم، خود را در سه قالب ترکی، ایرانی و عربی نشان داد. ناسیونالیسم عربی که در کشورهای عربی و حول محوریت مصر انسجام یافت، پس از جنگ ۶۸- ۱۹۶۷ اعراب و اسرائیل و شکست آنان از این موجودیت جعلی و جدید، و متعاقب آن مرگ ناصر در ۱۹۷۰، باعث فروپاشی کاخ پر عظمت فردی و جمعی اعراب شد و پس از آن، بحران هویتی عظیم، اعراب را فرا گرفت.
۲- بحران مشروعیت. فوریترین نتیجه بحران هویت (که با خود بحران شخصیت و روح و به تبع آن آنومی اجتماعی را داشت)، از بین رفتن سریع مشروعیت نخبگان و نهادهای حاکم است. رهبران کشورهای اسلامی و بخصوص عرب، (به استثنای ناصر) با این بحران روبرو بودند.
۳- سوء حکومت نخبگان و فشار و سرکوب. ضعف مشروعیت نخبگان حاکم و عدم اتخاذ رویکردهای سیاسی و اجتماعی درست در بطن جوامع و در نتیجه آن افزایش روز افزون مشکلات مردم، باعث روی آوردن حاکمان به استراتژیهای سرکوبگرانه و محدود کننده در این کشورها شده است که افزایش روزافزون تکنولوژی، کمک شایانی به سرکوبها کرده است.
۴- تضاد طبقاتی. توزیع بد و نامتوازن ثروت در نتیجه سوء حکومت، و وجود ثروتهای سرشاری همچون نفت در اغلب این کشورها، شکاف اجتماعی و تضاد طبقاتی را در این جوامع روزافزون کرده است. رواج فساد و مصرف گرایی در طبقه نخبگان حاکم و طبقات بالا دستی، شکاف اجتماعی را روز بروز تقویت کرده است.
۵- ضعف نظامی. شکستهای پی در پی نظامی اعراب از اسرائیل، و ناتوانی آشکار آنان در پایان دادن اشغال سرزمینهای عربی توسط اسرائیل، علاوه بر تضعیف بسیار زیاد مشروعیت فرمانروایان، باعث بوجود آمدن احساس ضعف و سرخوردگی در میان اعراب گردیده است. در نتیجه، احساس حقارت اعراب در برابر سلطه غرب در اثر ضعف مداوم و شکست در برابر اسرائیل تقویت شده است.
۶- بحران فرهنگ و مدرنیزاسیون. علاوه بر پنج عامل مذکور، که هر کدام میتواند در تشدید بحران فرهنگ دخیل باشد، اصلیترین عامل بحران فرهنگ، تاثیر تخریبی نوگرایی (مدرنیزاسیون) در کشورهای اسلامی عرب و سنی است. ورود مدرنیته و اخذ مظاهر تکنیکی آن توسط مسلمانان، و با انگیزه دفاعی و پیروی از غرب در رسیدن به قدرت نظامی و تحول و توسعه اقتصادی، کشمکش وسیعی را میان نوگرایان و سنت گرایان بوجود آورد، چرا که پدیدههای جدید و مدرن، ارزشها و فرهنگهای خاص خود را با خود به همراه میآورد. لذا غربی شدن سطحی و ظاهری نخبگان سیاسی و اقتصادی، و نیز مصرف گرایی بیبند و بارانه و رفتار غیر بومی، آنان را از پیروان فقیر و سنتیشان جدا میسازد و این مساله باعث بوجود آمدن شکاف فرهنگی- سیاسی عظیمی در این جوامع شده است. لذا برخورد میان فرهنگ مهاجم غربی و سیستم ارزشی بومی، در اذهان اعراب، نوعی جنون و احساس حقارت در برابر غرب ایجاد کرده است، و این یعنی بحران فرهنگ.
پرده دوم: ظهور بنیادگرایی اسلامی
بحران به شرایطی گفته میشود که اندیشهها و نظم اجتماعی-سیاسی مبتنی بر آن در شرایط موجود پاسخگوی نیازها و شرایط جدید نیست و کنشگران در عرصه فکری و سیاس/اجتماعی به دنبال پاسخی جدید به شرایط جدید هستند. پاسخی که میتواند بازگشت به گذشته را به دنبال داشته باشد یا با انداختن طرحی نوین و بیمانند، رو به آیندهای روشن اما نامعلوم داشته باشد. اندیشههای پان ترکی حکومت عثمانی در پایان قرن نوزدهم، و سعی وسیع دربار امپراطوری بر فرافکنی این اندیشهها در حوزه اجتماعی/سیاسی زیر سیطره خود، باعث سرخوردگی اعراب و تحقیر آنان شد. آنان به انقلاب ترکان جوان و شعارهای افسران جوان ترک دل خوش کردند تا شاید از فشارهای زبانی/هویتی بر آنان کاسته شود. اما ادامه روند سابق در ترکان جوان، باعث قیام آنان در سال ۱۹۱۶ گردید. این انقلاب که به انقلاب عربی مشهور است، به شدت مورد حمایت انگلستان واقع شد و بستر فروپاشی امپراطوری را بیش از پیش هموار کرد. پس از فروپاشی و بوجود آمدن نظم جدید نیز، به دلایل مذکور در بالا، جهان عرب بیش از قبل سرخورده شد.
در این میان برخی از صاحبنظران با طرح شعار بازگشت به پایههای اسلامی، سعی در پاسخ به بحران داشتند. ظهور اخوان المسلمین در مصر در سال ۱۹۲۸، و در پیش گرفتن استراتژی اصلاحی توسط آن، پاسخی به این بحران تلقی میشد. اخوان المسلمین که به زودی توانستند خود را در سطح منطقهای فرافکنی کرده و شاخههای منطقهای خود را در سایر کشورها بنیاد گذارند، در اواخر دهه ۵۰ و با شکست طرحهای ایدئولوژیک غربی، شروع به بازسازی خود و رفتن به سوی استراتژیهای انقلابی کردند. ایدههای سید قطب، نقشی اساسی در دیدگاههای انقلابی اخوان داشت و چراغ راهی بود برای جنبشهای دیگر در جهان عرب و آنان که از بحران دچار رنج بودند.
ایده اصلی قطب در طرح اسلامیاش، شامل این مساله بود که اسلام همه پتانسیلهای سیاسی اجتماعی را برای اداره یک جامعه دارد و بایستی با روی آوردن به چشم انداز گذشته باشکوه اسلامی، الگویی این زمانی از حکومت اسلامی بسازیم. الگویی که مسلمانان را در برابر «جاهلان» قرار داده و هویتی جدید به آنان میدهد تا ضمن دعوت جاهلان به اسلام، در صورت عدم قبول، با آنان به جهاد بپردازند. ایده مربوط به جاهلیت قرن بیستمی در اندیشه سیاسی/ اجتماعی قطب، که جاهلیت را در دو سطح داخلی (حاکمان سکولار کشورهای مسلمان) و خارجی (دارالحرب)، آنچنان فرازمان و فرامکان است که به عنوان الگویی عملی در قرن بیست و یکم نیز مورد استفاده قرار میگیرد. در واقع، بازتفسیر مفهوم جاهلیت از یک دوره زمانی (قبل از اسلام)، به یک وضعیت (پوزیشن)؛ و ایده نظم اسلامی و حکومت مبتنی بر اسلام، به عنوان جایگزینی برای حکومتهای سکولار و مقابله با ایدئولوژیهای غربی، پاسخی به بحران دیرزمان موجود در کشورهای مسلمان عربی بود. پاسخی که البته با روی کار آمدن حاکمان جدید و سرکوبی فعالان مسلمان، به یک جنبش ایدئولوژیک زیر زمینی تبدیل شد.
پرده سوم: تداوم بحران در قرن بیست و یکم و شورشهای مردمی در پاسخ به آن
در مورد شورشهای اخیر در کشورهای مسلمان، و بطور خاص بحران اخیر در مصر (به عنوان مهد اندیشههای بنیادگرایانه سنی مذهب)، سه نظریه مطرح است: نظریه اول که به عنوان توسعه نامتوازن شناخته میشود، مبتنی بر این ایده است که حاکمان دیکتاتور در این کشورها، با اهمیت دادن به توسعه اقتصادی، سبب بوجود آمدن طبقه متوسطی جدید شدهاند که خواستههای سیاسی دارند. خواستههایی که در بطن توسعه سیاسی نهفته است و در بر دارنده آزادی خواهی، حقوق شهروندی و حقوق دموکراتیک مدرن بوده و دولتها با آن مخالفند. این نظریه معتقد است که بوجود آمدن رفاه نسبی در این کشورها، باعث طرح مطالبات دموکراتیک در این کشورها شده و سبب اعتراض مردم به دولتمردان دیکتاتور شده است. اشکال اصلی این نظریه در این نکته است که این شورشها با عنوان شورش نان انجام میپذیرد و عمدتا توسط قشر فقیر جامعه حمایت میشود. حتی در مورد تونس که وضعیت اقتصادی به مراتب بهتر از مصر دارد، این نکته قابل تامل است که این شورشها در اعتراض به گرانیها و مسائل معیشتی مردم انجام پذیرفت. لذا با در نظر گرفتن این فاکتور، بطلان نظریه اول به خودی خود به اثبات میرسد.
نظریه دوم معتقد به این نکته است که غرب و بطور خاص آمریکا به این نتیجه رسیدهاند که بحران مشروعیت جدی حاکمان سکولار عرب، در فرایند بازیابی هویتی جدید مردمان مسلمان این کشورها، امری است که بیش از این دوام نخواهد آورد و لذا بایستی تا دیر نشده، جایگزینی برای این حاکمان پیدا کرد. از اینرو، در این تئوری، اگر حاکمان فعلی با حفظ رویه دیکتاتوری، با سرکوب شهروندان و بستن فضای سیاسی حکومت میکنند، حاکمان جدید بایستی زیر عنوان دموکراسی و حقوق بشر حکومت کنند. در واقع از نظر آنان مهم این است که هژمونی غرب حفظ شده و حاکمیت غیر مستقیم غرب در این کشورها بازتولید شود، خواه تحت لوای دیکتاتوری، و خواه تحت لوای دموکراسی که البته مورد اخیر بسیار کم هزینهتر است. لذا من ورود آقای البرادعی را به کارزار با دولت مصر و حسنی مبارک از این جنس میدانم. البرادعی که به شدت نزدیک به غرب بوده و از دیدگاههای مبتنی بر حقوق بشر برخوردار است، در این تئوری، جایگزین مبارک خواهد شد. لذا در هر دو صورت، برنده اصلی در این معادله آمریکا و غرب است.
نظریه سوم، مربوط به اسلام سیاسی و مبتنی بر مقدمه فوق در مورد بحران است. در واقع در این دیدگاه، ظهور جنبشهای اخیر در کشورهای مسلمان خاور میانه، موجی جدید از پاسخ به بحران طولانی مدت کشورهای اسلامی است. موجی که میتواند با به راه انداختن جنبشهای ضد سیستم، این ایده را که جنبشهای ضد سیستم بخشی از سیستم هستند را با خطر جدی مواجه کرده و طرحی نو را در کشورهای اسلامی در اندازد. طرحی که بتواند پاسخی همیشگی به بحران دراز مدت جهان اسلام در شاخه سنی آن باشد. اگر چه جنبشهایی همچون اخوان المسلمین در مورد اخیر موضعگیری مبهمی داشتهاند، اما گروههای همسو با آنان همچون جهاد اسلامی که در ذیل نام جدید، القاعده نامیده میشود، در پشت صحنه حضوری فعال داشتهاند. لذا از نظر من، بحران اقتصادی و معیشتی که ناشی از سوء مدیریت نخبگان حاکم بوده و در دراز مدت، منجر به پیدایش طبقهای فقیر و تهیدست و حاشیه نشین شده است، میتواند به همراه سایر عناصر بحران، که همان بحران هویت، مشروعیت و بحران فرهنگی است، به اسلام سیاسی به عنوان آلترناتیوی مطمئن میدان دهد تا با پیروی از انقلاب ایران، نظمی جدید مبتنی بر اسلام (البته در شاخه سنی آن) در اندازد. نظمی که نه تنها میتواند به بحرانهای ممتد جهان اسلام سنی پایان بخشد، بلکه میتواند کابوسی درناک برای غرب و متحد اصلی آن در منطقه یعنی رژیم اسرائیل باشد و تاریخ جنگهای اعراب و اسرائیل را یکبار دیگر در قرن بیست و یکم باز سازی کند.
Sorry. No data so far.