تريبون مستضعفين- به مناسبت ۲۸ صفر رحلت جانسوز پیامبر مکرم اسلام (ص) به بازخوانی بیانات رهبری معظم انقلاب دربارهی این بزرگوار که در خطبههای نماز جمعههای تهران در تاریخ ۷۹/۲/۲۳ ايراد فرمودهاند میپردازيم:
رسول الله (ص) ، اسوه حسنه
نبى مكرم اسلام جداى از خصوصيات معنوى و نورانيت و اتّصال به غيب و آن مراتب و درجاتى كه امثال بنده از فهميدن آنها هم حتّى قاصر هستيم، از لحاظ شخصيت انسانى و بشرى، يك انسان فوقالعاده، طراز اول و بىنظير است. شما درباره اميرالمؤمنين مطالب زيادى شنيدهايد. همين قدر كافى است عرض شود كه هنر بزرگ اميرالمؤمنين اين بود كه شاگرد و دنبالهرو پيامبر بود. يك شخصيت عظيم، با ظرفيت بىنهايت و با خلق و رفتار و كردار بىنظير، در صدر سلسلهى انبيا و اوليا قرار گرفته است و ما مسلمانان موظّف شدهايم كه به آن بزرگوار اقتدا كنيم؛ كه فرمود: «ولكم فى رسول اللَّه اسوة حسنة». ما بايد به پيامبر اقتدا و تأسى كنيم. نه فقط در چند ركعت نماز خواندن كه در رفتارمان، در گفتارمان، در معاشرت و در معاملهمان هم بايد به او اقتدا كنيم. پس بايد او را بشناسيم. خداى متعال شخصيت روحى و اخلاقى آن بزرگوار را در ظرفى تربيت كرد و به وجود آورد كه بتواند آن بار عظيم امانت را بر دوش حمل كند.
نگاهي اجمالي به زندگي پيامبر(ص)
يك نگاه اجمالى به زندگى پيامبر اكرم در دوران كودكى بيندازيم. پدر آن بزرگوار، بنابر روايتى قبل از ولادتش، و بنا بر روايتى ديگر چند ماه بعد از ولادتش از دنيا مىرود و آن حضرت پدر را نمىبيند. به رسم خاندانهاى شريف و اصيل آن روز عربستان كه فرزندان خودشان را به زنان پاكدامن و داراى اصالت و نجابت مىسپردند تا آنها را در صحرا و در ميان قبايل عربى پرورش دهند، اين كودك عزيزِ چراغ خانواده را به يك زن اصيل نجيب به نام حليمه سعديّه – كه از قبيله بنى سعد بود – سپردند. او هم پيامبر را در ميان قبيله خود برد و در حدود شش سال آن كودك عزيز و آن درّ گرانبها را نگهداشت؛ به او شير داد و او را تربيت كرد. لذا پيامبر در صحرا پرورش پيدا كرد. گاهى اين كودك را نزد مادرش – جناب آمنه – مىآورد و ايشان او را مىديد و سپس باز برمىگرداند.
بعد از شش سال كه اين كودك از لحاظ جسمى و روحى پرورش بسيار ممتازى پيدا كرده بود – جسماً قوى، زيبا، چالاك، كارآمد؛ از لحاظ روحى هم متين، صبور، خوش اخلاق، خوش رفتار و با ديد باز، كه لازمه زندگى در همان شرايط است – به مادر و به خانواده برگردانده شد. مادر اين كودك را برداشت و با خود به يثرب برد؛ براى اينكه قبر جناب عبداللَّه را – كه در آن جا از دنيا رفت و در همان جا هم دفن شد – زيارت كنند. بعدها كه پيامبر به مدينه تشريف بردند و از آنجا عبور كردند، فرمودند قبر پدر من در اين خانه است و من يادم است كه براى زيارت قبر پدرم، با مادرم به اين جا آمديم. در برگشتن، در محلى به نام ابواء، مادر هم از دنيا رفت و اين كودك از پدر و مادر – هر دو – يتيم شد. به اين ترتيب، ظرفيت روحى اين كودك كه در آينده بايد دنيايى را در ظرفيت وجودى و اخلاقى خود تربيت كند و پيش ببرد، روزبهروز افزايش پيدا كرد. امايمن او را به مدينه آورد و به دست عبدالمطلب داد. عبدالمطلب مثل جان شيرين از اين كودك پذيرايى و پرستارى مىكرد. در شعرى عبدالمطلب مىگويد كه من براى او مثل مادرم. اين پيرمرد حدود صدساله – كه رئيس قريش و بسيار شريف و عزيز بود – آنچنان اين كودك را مورد مهر و محبت قرار داد كه عقده كم محبتى در اين كودك مطلقاً به وجود نيايد و نيامد. شگفتآور اين است كه اين نوجوان، سختيهاى دورى از پدر و مادر را تحمل مىكند، براى اينكه ظرفيت و آمادگى او افزايش پيدا كند؛ اما يك سرسوزن حقارتى كه احتمالاً ممكن است براى بعضى از كودكانِ اينطورى پيش بيايد، براى او بهوجود نمىآيد. عبدالمطلب آنچنان او را عزيز و گرامى مىداشت كه مايه تعجب همه مىشد. در كتابهاى تاريخ و حديث آمده است كه در كنار كعبه براى عبدالمطلب فرش و مسندى پهن مىكردند و او آنجا مىنشست و پسران او و جوانان بنىهاشم با عزّت و احترام دور او جمع مىشدند. وقتى عبدالمطلب نبود يا در داخل كعبه بود، اين كودك مىرفت روى اين مسند مىنشست. عبدالمطلب كه مىآمد، جوانان بنىهاشم به اين كودك مىگفتند بلند شو، جاى پدر است. اما عبدالمطلب مىگفت نه، جاى او همانجاست و بايد آنجا بنشيند. آن وقت خودش كنار مىنشست و اين كودك عزيز و شريف و گرامى را در آن محل نگاه مىداشت. هشت ساله بود كه عبدالمطلب هم از دنيا رفت. روايت دارد كه دم مرگ، عبدالمطلب از ابىطالب – پسر بسيار شريف و بزرگوار خودش – بيعت گرفت و گفت كه اين كودك را به تو مىسپارم؛ بايد مثل من از او حمايت كنى. ابوطالب هم قبول كرد و او را به خانه خودش برد و مثل جان گرامى او را مورد پذيرايى قرار داد. ابوطالب و همسرش – شيرزن عرب؛ يعنى فاطمه بنتاسد؛ مادر اميرالمؤمنين – تقريباً چهل سال مثل پدر و مادر، اين انسان والا را مورد حمايت و كمك خود قرار دادند. نبىاكرم در چنين شرايطى دوران كودكى و نوجوانى خود را گذارند.
خصال اخلاقى والا، شخصيت انسانىِ عزيز، صبر و تحمّل فراوان، آشنا با دردها و رنجهايى كه ممكن است براى يك انسان در كودكى پيش بيايد، شخصيت در هم تنيده عظيم و عميقى را در اين كودك زمينهسازى كرد. در همان دوران كودكى، به اختيار و انتخاب خود، شبانى گوسفندان ابوطالب را به عهده گرفت و مشغول شبانى شد. اينها عوامل مكمّل شخصيت است. به انتخاب خود او، در همان دوران كودكى با جناب ابىطالب به سفر تجارت رفت. بتدريج اين سفرهاى تجارت تكرار شد، تا به دوره جوانى و دوره ازدواج با جناب خديجه و به دوران چهل سالگى – كه دوران پيامبرى است – رسيد.
خصوصيات اخلاقی نبی اكرم (ص)؛ شخصی و حكومتی
تمام خصوصيات مثبت يك انسان والا در او جمع بود؛ كه من بخشى از خصوصيات اخلاقى آن بزرگوار را بسيار مختصر عرض مىكنم. اما واقعاً ساعتها وقت لازم است كه انسان درباره خصوصيات اخلاقى پيامبر حرف بزند. من فقط براى عرض ارادت و براى اينكه به گويندگان و نويسندگان، عملاً عرض كرده باشم كه نسبت به شخصيت پيامبر قدرى بيشتر كار شود و ابعاد آن تبيين گردد – چون درياى عميقى است – اين چند دقيقه را به اين مطالب صرف ميكنم. البته در كتابهاى فراوانى راجع به نبىاكرم و بهطور متفرّق راجع به اخلاق آن بزرگوار مطالبى هست. آنچه كه من در اينجا ذكر كردم، از مقاله يكى از علماى جديد – مرحوم آيةاللَّه حاج سيدابوالفضل موسوى زنجانى – است كه مقالهاى در همين خصوص نوشتهاند و من از نوشته ايشان – كه جمعبندى شده و مختصر و خوب است – استفاده كردم. بهطور خلاصه اخلاق پيامبر را به «اخلاق شخصى» و «اخلاق حكومتى» تقسيم مىكنيم. به عنوان يك انسان، خلقيّات او و بهعنوان يك حاكم، خصوصيات و خلقيّات و رفتار او. البته اينها گوشهاى از آن چيزهايى است كه در وجود آن بزرگوار بود. چندين برابر اين خصوصيات برجسته و زيبا در او وجود داشت كه من بعضى از آنها را عرض مىكنم.
الف) اخلاق شخصى
آن بزرگوار، امين، راستگو، صبور و بردبار بود. جوانمرد بود؛ از ستمديدگان در همه شرايط دفاع مىكرد. درستكردار بود؛ رفتار او با مردم، بر مبناى صدق و صفا و درستى بود. خوش سخن بود؛ تلخ زبان و گزندهگو نبود. پاكدامن بود؛ در آن محيط فاسد اخلاقى عربستانِ قبل از اسلام، در دوره جوانى، آن بزرگوار، معروف به عفت و حيا بود و پاكدامنى او را همه قبول داشتند و آلوده نشد. اهل نظافت و تميزى ظاهر بود؛ لباس، نظيف؛ سروصورت، نظيف؛ رفتار، رفتار با نظافت. شجاع بود و هيچ جبهه عظيمى از دشمن، او را متزلزل و ترسان نمىكرد. صريح بود؛ سخن خود را با صراحت و صدق بيان مىكرد. در زندگى، زهد و پارسايى پيشه او بود. بخشنده بود؛ هم بخشنده مال، هم بخشنده انتقام؛ يعنى انتقام نمىگرفت؛ گذشت و اغماض مىكرد. بسيار با ادب بود؛ هرگز پاى خود را پيش كسى دراز نكرد؛ هرگز به كسى اهانت نكرد. بسيار با حيا بود. وقتى كسى او را بر چيزى كه او بجا مىدانست، ملامت مىكرد – كه در تاريخ نمونههايى وجود دارد – از شرم و حيا سرش را به زير مىانداخت. بسيار مهربان و پر گذشت و فروتن و اهل عبادت بود. در تمام زندگى آن بزرگوار، از دوران نوجوانى تا هنگام وفات در شصت و سه سالگى، اين خصوصيات را در وجود آن حضرت مىشد ديد.
من بعضى از اين خصوصيات را مقدارى باز مىكنم:
امين بودن و امانتدارى
امين بودن و امانتدارى او چنان بود كه در دوران جاهليت او را به «امين» نامگذارى كرده بودند و مردم هر امانتى را كه برايش بسيار اهميت قائل بودند، دست او مىسپردند و خاطرجمع بودند كه اين امانت به آنها سالم برخواهد گشت. حتى بعد از آن كه دعوت اسلام شروع شد و آتش دشمنى و نقار با قريش بالا گرفت، در همان احوال هم باز همان دشمنها اگر مىخواستند چيزى را در جايى امانت بگذارند، مىآمدند و به پيامبر مىدادند! لذا شما شنيدهايد كه وقتى پيامبر اكرم به مدينه هجرت كرد، اميرالمؤمنين را در مكه گذاشت تا امانتهاى مردم را به آنها برگرداند. معلوم مىشود كه در همان اوقات هم مبالغى امانت پيش آن بزرگوار بوده است؛ نه امانت مسلمانان، بلكه امانت كفّار و همان كسانى كه با او دشمنى مىكردند!
بردبارى
بردبارى او به اين اندازه بود كه چيزهايى كه ديگران از شنيدنش بىتاب مىشدند، در آن بزرگوار بىتابى بهوجود نمىآورد. گاهى دشمنان آن بزرگوار در مكه رفتارهايى با او مىكردند كه وقتى جناب ابىطالب در يك مورد شنيد، به قدرى خشمگين شد كه شمشيرش را كشيد و با خدمتكار خود به آن جا رفت و همان جسارتى را كه آنها با پيامبر كرده بودند، با يكايكشان انجام داد و گفت هركدام اعتراض كنيد، گردنتان را مىزنم؛ اما پيامبر همين منظره را با بردبارى تحمّل كرده بود. در يك مورد ديگر با ابىجهل گفتگو شد و ابىجهل اهانت سختى به پيامبر كرد؛ اما آن حضرت سكوت پيشه نمود و بردبارى نشان داد. يك نفر رفت به حمزه خبر داد كه ابىجهل اينطور با برادرزاده تو رفتار كرد؛ حمزه بىتاب شد و رفت با كمان بر سر ابىجهل زد و سر او را خونين كرد. بعد هم آمد و تحت تأثير اين حادثه، اسلام آورد. بعد از اسلام، گاهى مسلمانان سر قضيهاى، از روى غفلت و يا جهالت، جمله اهانتآميزى به پيامبر مىگفتند؛ حتى يك وقت يك نفر از همسران پيامبر – جناب زينب بنت جحش كه يكى از امّهات مؤمنين است – به پيامبر عرض كرد كه تو پيامبرى، اما عدالت نمىكنى! پيامبر لبخندى زد و سكوت كرد. او توقّع زنانهاى داشت كه پيامبر آن را برآورده نكرده بود؛ كه بعداً ممكن است به آن اشاره كنم. گاهى بعضى افراد به مسجد مىآمدند، پاهاى خودشان را دراز مىكردند و به پيامبر مىگفتند ناخنهاى ما را بگير! – چون ناخن گرفتن وارد شده بود – پيامبر هم با بردبارىِ تمام، اين جسارت و بىادبى را تحمل مىكرد.
جوانمردى
جوانمردى او طورى بود كه دشمنان شخصى خود را مورد عفو و اغماض قرار مىداد. اگر در جايى ستمديدهاى بود، تا وقتى به كمك او نمىشتافت، دست برنمىداشت.
در جاهليت، پيمانى به نام «حلف الفضول» – پيمان زيادى؛ غير از پيمانهايى كه مردم مكه بين خودشان داشتند – وجود داشت كه پيامبر در آن شريك بود. يك نفر غريب وارد مكه شد و جنسش را فروخت. كسى كه جنس را خريده بود، «عاصبنوائل» نام داشت كه مرد گردنكلفتِ قلدرى از اشراف مكه بود. جنس را كه خريد، پولش را نداد. آن مرد غريب به هركس مراجعه كرد، نتوانست كمكى دريافت كند. لذا بالاى كوه ابوقبيس رفت و فرياد زد: اى اولاد فهر! به من ظلم شده است. پيامبر و عمويش زبير بن عبدالمطلب آن فرياد را شنيدند؛ لذا دور هم جمع شدند و تصميم گرفتند كه از حق او دفاع كنند. بلند شدند پيش «عاص بن وائل» رفتند و گفتند پولش را بده؛ او هم ترسيد و مجبور شد پولش را بدهد. اين پيمان بين اينها برقرار ماند و تصميم گرفتند هر بيگانهاى وارد مكه شد و مكىها به او ظلم كردند – كه غالباً هم به بيگانهها و غيرمكىها ظلم مىكردند – اينها از او دفاع كنند. بعد از اسلام، سالها گذشته بود، پيامبر مىفرمود كه من هنوز هم خود را به آن پيمان متعهّد مىدانم. بارها با دشمنانِ مغلوب خود رفتارى كرد كه براى آنها قابل فهم نبود. در سال هشتم هجرى، وقتى كه پيامبر مكه را با آن عظمت و شكوه فتح كرد، گفت: «اليوم يوم المرحمة»؛ امروز، روز گذشت و بخشش است؛ لذا انتقام نگرفت. اين، جوانمردى آن بزرگوار بود.
درستكردار
او درستكردار بود. در دوران جاهليت – همانطور كه گفتيم – تجارت مىكرد؛ به شام و يمن مىرفت؛ در كاروانهاى تجارتى سهيم مىشد و شركايى داشت. يكى از شركاى دوران جاهليتِ او بعدها مىگفت كه او بهترين شريكان بود؛ نه لجاجت مىكرد، نه جدال مىكرد، نه بار خود را بر دوش شريك مىگذاشت، نه با مشترى بدرفتارى مىكرد، نه به او زيادى مىفروخت، نه به او دروغ مىگفت؛ درستكردار بود. همين درستكردارى حضرت بود كه جناب خديجه را شيفته او كرد. خود خديجه هم بانوى اوّل مكه و از لحاظ حسب و نسب و ثروت، شخصيت برجستهاى بود.
تميز و مرتّب
پيامبر از دوران كودكى، موجود نظيفى بود. برخلاف بچههاى مكه و برخلاف بچههاى قبايل عرب، نظيف و تميز و مرتّب بود. در دوران نوجوانى، سرشانه كرده؛ بعد در دوران جوانى، محاسن و سر شانه كرده؛ بعد از اسلام، در دورانى كه از جوانى هم گذشته بود و مرد مسنى بود – پنجاه، شصت سال سن او بود – كاملاً مقيّد به نظافت بود. گيسوان عزيزش كه تا بناگوشش مىرسيد، تميز؛ محاسن زيبايش تميز و معطر. در روايتى ديدم كه در خانه خود خُم آبى داشت كه چهره مباركش را در آن مىديد – آن زمان چون آينه چندان مرسوم و رايج نبود – «كان يسوّى عمامته و لحيته اذا اراد ان يخرج الى اصحابه» وقتى مىخواست نزد مسلمانان و رفقا و دوستانش برود، حتماً عمامه و محاسن را مرتب و تميز مىكرد، بعد بيرون مىآمد. هميشه با عطر، خود را معطّر و خوشبو مىكرد. در سفرها با وجود زندگى زاهدانه – كه خواهم گفت زندگى پيامبر بهشدت زاهدانه بود – با خودش شانه و عطر مىبرد. سرمهدان برمىداشت، براى اينكه چشمهايش را سرمه بكشد؛ چون آن روز معمول بود مردها چشمهايشان را سرمه مىكشيدند. هر روز چند مرتبه مسواك مىكرد. ديگران را هم به همين نظافت، به همين مسواك، به همين ظاهرِ مرتّب دستور مىداد. اشتباه بعضى اين است كه خيال مىكنند ظاهر مرتّب بايد با اشرافيگرى و با اسراف توأم باشد؛ نه. با لباس وصلهزده و كهنه هم مىشود منظّم و تميز بود. لباس پيامبر وصله زده و كهنه بود؛ اما لباس و سر و رويش تميز بود. اينها در معاشرت، در رفتارها، در وضع خارجى و در بهداشت بسيار مؤثر است. اين چيزهاى به ظاهر كوچك، در باطن بسيار مؤثر است.
خوش رفتار و بشاش
رفتارش با مردم، رفتار خوش بود. در جمع مردم، هميشه بشّاش بود. تنها كه مىشد، آن وقت غمها و حزنها و همومى كه داشت، آنجا ظاهر مىشد. هموم و غمهاى خودش را در چهره خودش جلوِ مردم آشكار نمىكرد. بشّاش بود. به همه سلام مىكرد. اگر كسى او را آزرده مىكرد، در چهرهاش آزردگى ديده مىشد؛ اما زبان به شكوه باز نمىكرد. اجازه نمىداد در حضور او به كسى دشنام دهند و از كسى بدگويى كنند. خود او هم به هيچ كس دشنام نمىداد و از كسى بدگويى نمىكرد. كودكان را مورد ملاطفت قرار مىداد؛ با زنان مهربانى مىكرد؛ با ضعفا كمال خوشرفتارى را داشت؛ با اصحابِ خود شوخى مىكرد و با آنها مسابقه اسب سوارى مىگذاشت.
ساده زيستی
زيراندازش يك حصير بود؛ بالش او از چرمى بود كه از ليف خرما پر شده بود؛ قوت غالب او نان جو و خرما بود. نوشتهاند كه هرگز سه روز پشت سر هم از نان گندم – نه غذاهاى رنگارنگ – شكم خود را سير نكرد. امّالمؤمنين عايشه مىگويد كه گاهى يك ماه از مطبخ خانه ما دود بلند نمىشد. سوار مركب بىزين و برگ مىشد. آن روزى كه اسبهاى قيمتى را با زين و برگهاى مجهّز سوار مىشدند و تفاخر مىكردند، آن بزرگوار در بسيارى از جاها سوار بر درازگوش مىشد. حالت تواضع به خود مىگرفت. با دست خود، كفش خود را وصله مىزد. اين همان كارى است كه شاگرد برجسته اين مكتب – اميرالمؤمنين عليهالسّلام – بارها انجام داد و در روايات راجع به او، اين را زياد شنيدهايد. در حالى كه تحصيل مال از راه حلال را جايز مىدانست و مىفرمود: «نعم العون على تقوى اللَّه الغنى»؛برويد از طريق حلال – نه از راه حرام، نه با تقلّب، نه با دروغ و كلك – كسب مال كنيد، خود او اگر مالى هم از طريقى به دستش مىرسيد، صرف فقرا مىكرد.
عبادت و تضرّع
عبادت او چنان عبادتى بود كه پاهايش از ايستادن در محراب عبادت ورم مىكرد. بخش عمدهاى از شبها را به بيدارى و عبادت و تضرّع و گريه و استغفار و دعا مىگذرانيد. با خداى متعال راز و نياز و استغفار مىكرد. غير از ماه رمضان، در ماه شعبان و ماه رجب و در بقيه اوقات سال هم – آنطور كه شنيدم – در آن هواى گرم، يك روز در ميان روزه مىگرفت. اصحاب او به او عرض كردند: يا رسول اللَّه! تو كه گناهى ندارى؛ «غفراللَّه لك ما تقدم من ذنبك و ما تأخّر» – كه در سورهى فتح هم آمده: «ليغفر لك اللَّه ما تقدّم من ذنبك و ما تأخّر»- اين همه دعا و عبادت و استغفار چرا؟! مىفرمود: «افلا اكون عبداً شكورا»؛ آيا بنده سپاسگزار خدا نباشم كه اين همه به من نعمت داده است؟!
استقامت
استقامت او استقامتى بود كه در تاريخ بشرى نظيرش را نمىشود نشان داد. چنان استقامتى بهخرج داد كه توانست اين بناى مستحكم خدايى را كه ابدى است، پايهگذارى كند. مگر بدون استقامت، ممكن بود؟ با استقامت او ممكن شد. با استقامت او، يارانِ آنچنانى تربيت شدند. با استقامت او، در آنجايى كه هيچ ذهنى گمان نمىبرد، خيمه مدنيّت ماندگار بشرى در وسط صحراهاى بىآب و علف عربستان برافراشته شد؛ «فلذلك فادع و استقم كما امرت». اينها اخلاق شخصى پيامبر است.
ب) اخلاق حكومتی
آن حضرت عادل و با تدبير بود. كسى كه تاريخ ورود پيامبر به مدينه را بخواند – آن جنگهاى قبيلهاى، آن حمله كردنها، آن كشاندن دشمن از مكه به وسط بيابانها، آن ضربات متوالى، آن برخورد با دشمن عنود – چنان تدبير قوى و حكمتآميز و همهجانبهاى در خلال اين تاريخ مشاهده مىكند كه حيرتآور است و مجال نيست كه من بخواهم آن را بيان كنم.
قانون مند
او حافظ و نگهدارنده ضابطه و قانون بود و نمىگذاشت قانون – چه توسط خودش، و چه توسط ديگران – نقض شود. خودش هم محكوم قوانين بود. آيات قرآن هم بر اين نكته ناطق است. برطبق همان قوانينى كه مردم بايد عمل مىكردند، خود آن بزرگوار هم دقيقاً و بهشدّت عمل مىكرد و اجازه نمىداد تخلّفى بشود. وقتى كه در جنگ بنىقريظه مردهاى آن طرف را گرفتند؛ خائنهايشان را به قتل رساندند و بقيه را اسير كردند و اموال و ثروت بنىقريظه را آوردند، چند نفر از امّهات مؤمنين – كه يكى جناب امّالمؤمنين زينب بنت جحش است، يكى امّالمؤمنين عايشه است، يكى امالمؤمنين حفصه است – به پيامبر عرض كردند: يا رسولاللَّه! اين همه طلا و اين همه ثروت از يهود آمده، يك مقدار هم به ما بدهيد. اما پيامبر اكرم با اين كه زنها مورد علاقهاش بودند؛ به آنها محبت داشت و نسبت به آنها بسيار خوشرفتار بود، حاضر نشد به خواستهشان عمل كند. اگر پيامبر مىخواست از آن ثروتها به همسران خود بدهد، مسلمانان هم حرفى نداشتند؛ ليكن او حاضر نشد. بعد كه زياد اصرار كردند، پيامبر با آنها حالت كنارهگيرى به خود گرفت و يك ماه از زنان خودش دورى كرد كه از او چنان توقّعى كردند. بعد آيات شريفه سوره احزاب نازل شد: «يا نساء النبى لستنّ كأحد من النّساء»، «يا ايّها النّبى قل لازواجك ان كنتنّ تردن الحياة الدّنيا و زينتها فتعالين امتّعكنّ و اسّرحكن سراحا جميلا. و ان كنتنّ تردن اللَّه و رسوله والدّار الاخرة فأن اللَّه اعدّ للمحسنات منكنّ أجرا عظيما». پيامبر فرمود: اگر مىخواهيد با من زندگى كنيد، زندگى زاهدانه است و تخطّى از قانون ممكن نيست.
وفای به عهد
از ديگر خلقيات حكومتى او اين بود كه عهد نگهدار بود. هيچ وقت عهدشكنى نكرد. قريش با او عهدشكنى كردند، اما او نكرد. يهود بارها عهدشكنى كردند، او نكرد.
رازدار
او همچنين رازدار بود. وقتى براى فتح مكه حركت مىكرد، هيچ كس نفهميد پيامبر كجا مىخواهد برود. همه لشكر را بسيج كرد و گفت بيرون برويم. گفتند كجا، گفت بعد معلوم خواهد شد. به هيچ كس اجازه نداد كه بفهمد او به سمت مكه مىرود. كارى كرد كه تا نزديك مكه، قريش هنوز خبر نداشتند كه پيامبر به مكه مىآيد!
دشمن شناس
دشمنان را يكسان نمىدانست. اين از نكات مهم زندگى پيامبر است. بعضى از دشمنان، دشمنانى بودند كه دشمنيشان عميق بود؛ اما پيامبر اگر مىديد خطر عمدهاى ندارند، كارى به كارشان نداشت و نسبت به آنها آسانگير بود. بعضى دشمنان هم بودند كه خطر داشتند، اما پيامبر آنها را مراقبت مىكرد و زير نظر داشت؛ مثل عبداللَّهبناُبى. عبداللَّهبناُبى – منافق درجه يك – عليه پيامبر توطئه هم مىكرد؛ ليكن پيامبر فقط او را زير نظر داشت، كارى به كار او نداشت و تا اواخر عمر پيامبر هم بود. اندكى قبل از وفات پيامبر، عبداللَّه اُبى از دنيا رفت؛ اما پيامبر او را تحمّل مىكرد. اينها دشمنانى بودند كه از ناحيه آنها حكومت و نظام اسلامى و جامعه اسلامى مورد تهديد جدّى واقع نمىشد. اما پيامبر با دشمنانى كه از ناحيه آنها خطر وجود داشت، بهشدّت سختگير بود. همان آدم مهربان، همان آدم دلرحم، همان آدم پرگذشت و با اغماض، دستور داد كه خائنان بنىقريظه را – كه چند صد نفر مىشدند – در يك روز به قتل رساندند و بنىنضير و بنىقينقاع را بيرون راندند. و خيبر را فتح كردند؛ چون اينها دشمنان خطرناكى بودند. پيامبر با آنها اوّلِ ورود به مكه كمال مهربانى را بهخرج داده بود؛ اما اينها در مقابل خيانت كردند و از پشت خنجر زدند و توطئه و تهديد كردند. پيامبر عبداللَّهبناُبى را تحمّل مىكرد؛ يهودى داخل مدينه را تحمّل مىكرد؛ قرشى پناهآورنده به او يا بىآزار را تحمل مىكرد. وقتى مكه را فتح كرد، چون ديگر خطرى از ناحيه آنها نبود، حتى امثال ابىسفيان و بعضى از بزرگان ديگر را نوازش هم كرد؛ اما اين دشمن غدّار خطرناك غيرقابل اطمينان را بهشدّت سركوب كرد. اينها اخلاق حكومتى آن بزرگوار است. در مقابل وسوسههاى دشمن، هوشيار؛ در مقابل مؤمنين، خاكسار؛ در مقابل دستور خدا، مطيع محض و عبد به معناى واقعى؛ در مقابل مصالح مسلمانان، بىتاب براى اقدام و انجام. اين، خلاصهاى از شخصيت آن بزرگوار است.
پروردگارا ! از تو درخواست مىكنيم كه ما را از امت پيامبر قرار بده. خود مىدانى كه دلهاى ما لبالب از محبّت پيامبر است؛ ما را با اين محبّتِ نورانى و آسمانى زنده بدار و با همين عشقِ بىپايان، ما را از اين دنيا ببر. پروردگارا ! زيارت چهره پيامبر را در قيامت نصيب ما فرما. عمل به احكام پيامبر و تشبّه به اخلاق آن بزرگوار را نصيب ما بگردان. او را به معناى واقعى كلمه اسوه ما قرار بده و مسلمانان را قدردان آن بزرگوار قرار بده.
Sorry. No data so far.