آیتالله محمدرضا مهدوی کنی مسئولیتهای متعددی طی یک دهه اول انقلاب اسلامی داشته است. عضویت در شورای نگهبان، فرماندهی کمیتههای انقلاب اسلامی و وزیر کشور. آقای مهدوی کنی چهارمین نخست وزیر در جمهوری اسلامی است که پس از انفجار در دفتر نخست وزیری و شهید شدن محمد علی رجایی و محمد جواد باهنر (رییس جمهور و نخست وزیر ایران در تابستان ۱۳۶۰) مدتی عهده دار سمت نخست وزیری تا برگزاری انتخابات ریاست جمهوری نیز شد.
گرچه جای شرح چگونگی نخست وزیری شدن وی در این کتاب خاطرات خالی است و یکی از نقاط ضعف آن در مبهم ماندن مقطع مهمی از تاریخ معاصر ایران محسوب میشود اما روایتهای آیتالله مهدوی کنی از سالهای نخست انقلاب برای علاقمندان به تاریخ معاصر جذاب است و دیدگاه او درباره دوره متاخر و دوره ریاست جمهوری محمد خاتمی، شناخت بیشتری از وی به دست میدهد.
کتاب به شش بخش تقسیم شده که سه بخش اول آن به تولد و معیشت و تحصیلات و خاطرات پیش از انقلاب میپردازد سه بخش دیگر آن مربوط به خاطرات و فعالیتهای پس از انقلاب، قضایای پس از دوم خرداد و سرانجام به فعایتهای فرهنگی آقای مهدوی کنی میپردازد.
اشغال سفارت آمریکا به نفع ما نشد
آیتالله مهدوی کنی که در زمان اشغال سفارت ایالات متحده در تهران، فرمانده کمیتههای انقلاب اسلامی بود میگوید که دستور شورای انقلاب این بود که ما درگیری ایجاد نکنیم و مانع درگیری شویم. حتی اگر نیروهای حزب اللهی، کمیتههای شهر یا گروههای بسیجی و سپاهی و دیگران بخواهند به اینجاها حمله کنند، ما جلوگیری کنیم. لذا من در کمیته همیشه دستور میدادم که شما باید از این اماکن حفاظت کنید و نگذارید که کسی به ایجاها حمله کند که یکی از آنها سفارت آمریکا بود.
«ما اصلا در خود سفارت آمریکا کمیته داشتیم. حتی به دستور خود امام، سفارت آمریکا چون اهمیت داشت و فضای بزرگی هم داشت و نیرو هم در آن زیاد بود؛ یعنی آمریکاییها زیاد بودند به خصوص دستور دادم که آنجا را حفاظت کنید، آمریکاییها از ترس اینکه مردم به آنها حمله کنند به اینها جا داده بودند که از آنها حفاظت کنند… وقتی شنیدیم که به سفارت حمله کردهاند برای ما خیلی غیر مترقبه بود وتعجب کردیم. اجمالا یادم هست که آقای بهشتی و مهندس بازرگان به من زنگ زدند که آقا شما چرا نشستهاید؟ کجا هستید؟ نیروی انتظامی کجا است؟ کمیتهها کجا هستند؟ دانشجویان به سفارت ریختهاند و آنجا را تصرف کردهاند و آمریکاییها را به گروگان گرفتهاند…
من از کمیتهها پرسیدم چرا این طور شده؟ گفتند آمدند و به سفارت حمله کردند و از دیوار سفارت بالا رفتند و ما هم مقابل بچهها ایستادگی نکردیم چون اجازه نداشتیم با بچههای خودمان بجنگیم. بعدا معلوم شد همین دانشجویان خط امام وارد لانه شدهاند. من همان موقع به مرحوم احمد آقا زنگ زدم. یادم میآید شب آن روزی بود که به سفارت ریخته بودند. زنگ زدم و پرسیدم جریان جیست؟ مرحوم احمد آقا اول خندیدند و پاسخ نمیدادند. من گفتم آخر چه شده؟ شما اطلاع دارید؟ ایشان میخندیدند.»
محمدرضا مهدوی کنی میگوید که شخصا با اشغال سفارت آمریکا موافق نبوده است. «من این را مضر میدیدم ولو اینکه ما میگوییم لانه جاسوسی، در دنیا مورد پذیرش نیست. شاید همه سفارتخانهها لانه جاسوسی باشد. اصلا روال معمول همه سفارتخانهها همین است که از این کارها بکنند… ما فکر میکردیم بعد از یکی دو روز آمریکاییها را از کشور بیرونشان میکنند… من یان کا را مفید نمیدانستم به خصوص ادامه آن را به صلاح نمیدیدم چنانکه عملا ادامه این کار به نفع ما تمام نشد زیرا آنها پس از ۴۴۴ روز آزاد شدند. آخر کار به جایی رسید که التماس کردیم که گروگانها را تحویل بدهیم.»
انفجار نخست وزیری
ماجرای انفجار دفتر نخست وزیری در بعداز ظهر روز هشتم شهریور ۱۳۶۰ یکی از مقاطع مهم تاریخی در انقلاب اسلامی است که منجر به کشته شدن رییس جمهور و نخست وزیر وقت شد. آقای مهدوی کنی که در آن زمان وزیر کشور بود ماجرا را چنین روایت میکند: روز انفجار پس از ادای نمازی ظهر و عصر وصرف ناهار در اتاق بالا کمی استراحت کردم. وقتی بلند شدم ساعت 2.25بود. جلسه شورای امنیت ملی قرار بود حدود ساعت 2.30 در محل نخست وزیری تشکیل شود، خیلی خسته بودم گفتم پنج دقیقه دیگر هم بخوابم بعد بلند میشوم. ساعت 2.35 بلند شدم و پایین آمدم و سوار ماشین زرهی شدم که در آن بیسیم و تلفن و وسایل ارتباطی وجود داشت. در خیابان بهشت که قبلا وزرات کشور آنجا بود به طرف خیابان حافظ حرکت کردیم.
همین که وارد حافظ شدیم، شنیدیم بیسیم داد میزند: مرکز مرکز نخست وزیر انفجار، انفجار در نخست وزیری. من به بچههایی که همراهم بودند گفتم برگردیم وزارت کشور تماس بگیریم ببینیم جریان چیست؟ برگشتیم به دفتر خودم آمدم رو به روی نخست وزیری هم بود. اتفاقا نگاه کردم دیدم از همان اتاق{ محل برگزاری جلسه شورای امنیت ملی}دارد آتش بالا میآید. با کمیته تماس گرفتم گفتند بله آنجا انفجار رخ داده و آقایان را به بیمارستان بردند. نگفتند که اینها شهید شدند. من توفیق نداشتم که شهید بشوم. همان پنج دقیقه خواب بنده سبب شد که از این شهادت بینصب شوم. آنها گفتند باهنر و رجایی را به بیمارستان بردند. آقای خسرو تهرانی هم در بیمارستان است آقای بهزاد نبوی هم در جلسه شرکت نکرده بود.
«روحانی بیشتر قابل اعتماد است»
ما در اثر تجربههاى گذشته از اول انقلاب در ریاست جمهورى دو شرط را لازم مىدانستیم؛ شرط اول صلاحیت و شرط دوم روحانى بودن. من اعتقادم این بود و الان هم همین اعتقاد را دارم که رییسجمهور اسلامى ایران حتىالامکان روحانى باشد، اگرچه آن موقع اصرار من براى برخى از دوستان مورد اشکال و اعتراض بود حتى در همان زمان، جناب آقاى موسوى اردبیلى از قم به تهران تشریف آورده بودند با اینکه ایشان بیمار بودند و راه رفتن برایشان سخت بود به دانشگاه امام صادق آمدند. ایشان شنیده بودند ما آقاى ناطق را مىخواهیم مطرح کنیم، در آن وقت آقاى خاتمى مطرح نبود. ولى آقاى میرحسین موسوى بیشتر مطرح بود. ایشان آمدند گفتند: شما چرا بر نامزدى آقاى ناطق اصرار دارید؟ اگر آقاى میرحسین باشد چه اشکالى دارد، ایشان مرد خوبى است امتحانش را هم داده، نخستوزیر بوده، بهتر این است که ایشان باشد. مردم هم به ایشان راى مىدهند.
من به ایشان عرض کردم که من نمىگویم که آقاى میرحسین بد است ولى معتقدم در اوضاع کنونى ترجیح با روحانى است. ایشان گفتند مگر ما انقلاب کردیم که بر مردم حکومت کنیم. مگر امام نفرمودند که ما براى حاکمیت، انقلاب نکردیم؟ من عرض کردم که تجربه گذشته نشان داده که ترجیح با روحانى است گرچه امام فرمودند مجلس در راس امور است وحقیقت هم همین است ولى تجربه نشان داده که دولت در راس امور است. من این را روى تجربه مىگفتم. مىگفتم واقعاً ما یک انقلاب دینى مبتنى بر ولایت فقیه به وجود آوردیم. اگر دولتى سر کار بیاید و آرام آرام بخواهد راه را کج کند، مىتواند ولى روحانى معمولا بیشتر قابل اعتماد است.
اما چرا آقاى ناطق را انتخاب کردیم. آقاى ناطق را انتخاب کردیم براى اینکه ما در آن زمان کسى را بهتر از او سراغ نداشتیم؛ البته من به آقاى ناطق احترام مىگذارم دوست ماست، ولى ما در آن زمان اگر در میان روحانیون براى این کار کسى را بهتر از ایشان پیدا مىکردیم، آن را انتخاب مىکردیم. ما نسبت به شخص ایشان تعصبى نداشتیم گرچه من از این جهت ضربه هم خوردم ولى به خاطر عقیدهام ایستادم و تا آخرین قدم درصحنه بودم ولى ایشان راى نیاوردند خیلى هم کم راى آوردند. ما تصور نمىکردیم که انتخابات به این صورت در بیاید.
تاسیس دانشگاه امام صادق به جای شعبه هاروارد
پس از آنکه هیات امنای دانشگاه امام صادق تعیین شدند من در آن زمان از کارهای سیاسی و اجرایی رسمی تقریبا کنار رفتم، پیشنهاد دادند که بنده مسئولیت دانشگاه را بپذیرم و در واقع خادم اینجا باشم.
اولین محلی که برای داشنگاه در نظر گرفته بودند همان زمین چهار راه ولیعصر – طالقانی بود. این زمین را سه نفر از دوستان اهدا کرده بودند. با تفاوت سهمی که داشتند این زمین حدود ده هزار متر بود که پیش از انقلاب سفارت افغانستان در آنجا دایر بود و آن را ظاهرا ۵۰ میلیون تومان خریدند.
ده هزار متر زمین نزدیک دانشگاه تهران، جای خیلی خوبی بود. از قرار مسموع این زمین را گروه ضاله برای کارهای خودشان میخواستند بخرند. اشرف پهلوی هم میخواست برای کارهای خودش بخرد که دوستان ما پیش دستی کردند و بیشتر برای جلوگیری از مفاسد آنها و دهن کجی به انها آمدند و زودتر آن را خریدند.
بنا بود این زمین به عنوان محل دانشگاه مورد بهره برداری قرار گیرد ولی دوستانی مانند مرحوم شهید بهشتی گفتند گرچه اینجا نزدیک به داشنگاه تهران است ولی زمین برای تاسیس یک دانشگاه ابرومند و معتبر اسلامی کوچک است. این حرف درست بود ما میخواستیم دانشگاهی مانند الازهر در مصر تاسیس کنیم که امید آینده اسلام و تشیع باشد و دانشجویانی اعزام کنیم و به سراسر دنیا بفرستیم.
محل کنونی دانشگاه امام صادق را برخی دوستان پیدا کردند که قبلا مرکز مطالعات مدیریت بود. البته دولتی نبود و هیات امنا داشت. طبق اسناد موجود اینجا برای تربیت مدیران سطح بالا تاسیس شده بود. «این مرکز وابسته به دانشگاه هاروارد آمریکا و رییس آن هم آمریکایی بود. به هر حال با اجازه حضرت امام و حکم آیت الله گیلانی این محل در اختیار جامعه الامام الصادق قرار گرفت… پس از چند سالی که از تاسیس بخش برادران گذشت، بخش خواهران را احداث کردیم. با توجه به اهداف و رسالت دانشگاه، بنده از اول با اختلاط زن و مرد در دانشگاه مخالف بودم به خصوص اینکه دانشجویان در سنین بالتر و بحرانی هستند و لزوم تفکیک میان آنها بیشتر احساس میشود چنانکه شما در مصر و عربستان سعودی هم میبینید که دانشگاههای آنجابه هیچ وجه مختلط نیست و قسمت خواهران از پسران جدا است.»
کتاب خاطرات آیتالله محمدرضا مهدوی کنی به شیوه مالوف انتشارات سازمان اسناد انقلاب اسلامی حاصل مصاحبه با خاطر گو و فاقد نظم و انسجام و زمانبندیهای تاریخی است کهگاه خواننده را از روزهای اول انقلاب به سالهای پایانی دهه ۷۰ پرتاب میکند و با سیر طبیعی حوادث به پیش نمیرود. نقد دیگری که با این مجموعه وارد است استناد قطعی به محفوظات ذهنی خاطره گویان است که اشکال خود را در جایی نشان میدهد که خاطره گو و مصاحبه کننده، هر دو مرور یک مقطع تاریخی را فراموش کردهاند که به اعتبار تاریخی و استنادی کتاب لطمه وارد میکند.
Sorry. No data so far.