فارس: مسئولیت اداره دفتر شهید صیاد و همکاری نزدیک با وی، امکان آشنائی با ویژگیهای برجسته اخلاقی و سلوک ممتاز او با دیگران را فراهم ساخته و خاطرات آموزنده و دلنشینی را برای امیر احمد آرام به یادگار نهاده که شاهد یاران در این گفت و گو، ما را به بخشهائی از آنها مهمان کرده است.
*شروع آشنایی شما با شهید صیاد از کی و چگونه بود؟
*آرام: من از سال 1361، بعداز عملیات رمضان با شهید صیاد شیرازی آشنا شدم و از آن پس گاهی از نزدیک و گاه با فاصله افتخار خدمت در محضر ایشان داشتهام. از سال 1374 هم به عنوان رئیس دفتر ایشان تا زمان شهادتشان افتخار آشنایی نزدیک با ایشان را داشتهام.
باید خدمتتان عرض کنم بنده خیلی کوچکتر از آنم که درمورد شهید بزرگواری چون شهید صیاد شیرازی بخواهم مطالبی را بیان کنم، ولی با توجه به اینکه مدت چهار پنج سالی در خدمتشان بودم، از خصوصیات اخلاقی و رفتار و کردار ایشان و مأموریت هایی که با ایشان داشتهام، خاطرات زیادی به مناسبتهای مختلف دارم.
یکی از مسائلی که زیاد مورد توجه ایشان بود نظم و انضباط بود. در کارها بینهایت نظم و دقت داشتند. تمام جلساتشان رأس ساعت شروع و رأس ساعتی که پیشبینیاش را کرده بودند، تمام میشد. در هفته زمانی را تعیین کرده بودند که در یک روز، برای نیم ساعت یا بیست دقیقه خدمتشان برسم و وضعیت اداری آن قسمت را خدمتشان ارائه کنم. یادم هست که یک روز به من گفته بودند ساعت دو خدمتشان برسم و گزارش هفتگی را به عرضشان برسانم. من به ساعت خودم که نگاه کردم، دو را نشان می¬داد. در زدم و وارد شدم. ایشان مشغول امضای نامهای بودند. بلند شدند و تعارف کردند و گفتند: “بنشینید. یک دقیقه زود آمدهاید. من در این یک دقیقه، این نامه را تمام میکنم. ” واقعاً هم یک دقیقه طول کشید تا نامه را امضاء کردند و نشستند و مذاکرات انجام شد. نکته دیگر در سلوک ایشان، اهمیت دادن به نماز اول وقت بود. کارهایشان را به نحوی با دقت تنظیم میکردند که همیشه بتوانند نماز اول وقت را در تمام مأموریتها به جماعت بخوانند. اگر هم امام جماعت نبود، خودشان میایستادند و بقیه به ایشان اقتدا میکردند. در یکی از مأموریتها، حدود سی نفر بودیم و با اتوبوس به اصفهان میرفتیم. ایشان به قدری دقیق برنامهریزی کرده بود که قرار شد نماز مغرب و عشاء را در محضر امام جمعه اصفهان باشیم. به ورودی اصفهان که رسیدیم، نزدیک اذان مغرب بود. ایشان احساس کردند احتمالاً تا شروع نماز نمیرسیم. بلافاصله تلفنی به امام جمعه اصفهان اطلاع دادند که ما بعد از نماز میآییم و به راننده گفتند جلوی مسجدی بود در نزدیکی ورودی اصفهان بایستد و به نماز اول وقت رسیدیم. یکی از ویژگیهای ایشان، خستگی ناپذیر بودنشان بود. خیلی زیاد کار میکردند، به طوری که میتوانم بگویم در طول 24 ساعت، 20 ساعت را در حال فعالیت بودند و خیلی کم میخوابیدند. باز یادم هست در همین مسافرتی که به اصفهان رفته بودیم، با یک هیئت سی نفره تا ساعت دو بعد از نیمه شب جلسه داشتند. بعد به اعضای هیئت گفتند که شما بروید و استراحت کنید. ما برای استراحت رفتیم، ولی خود ایشان استراحت نکردند و در ساعت 2 بعد از نیمه شب شروع کردند به تماس گرفتن با کل فرماندهان ارتش و سپاه و وزارت دفاع مستقر در اصفهان و احضار آنها به محلی که در آن مستقر بودیم. ساعت سه و نیم بود که آمدند و همه ما را بیدار کردند. آمدیم و دیدیم همه فرماندهان در خدمت ایشان نشستهاند. محافظان گفتند خود ایشان یک لحظه هم نخوابیده¬ و مشغول کار بوده است. بلافاصله کارها تقسیم و گروهها را مشخص کردند که هر کسی برای بازرسی به کدام پادگان اعزام شود. حدود ساعت چهار صبح بود که همه حرکت کردیم، زیرا قرار بود قبل از شروع بیدار باش، همه بازرسها در داخل پادگانها حاضر باشند. نظم و انضباط ایشان واقعاً زبانزد همه بود. نکته دیگر، توجه زیاد ایشان به تلاوت قرآن و دعا بود. امکان نداشت جلسهای با قرآن و دعا شروع نشود و با دعا خاتمه پیدا نکند. یکی از آیاتی که ایشان همواره در تمام شروع جلساتشان قرائت میکردند و زبانزد همه بود، این آیه شریفه بود: “رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعلنی من لدنک سلطاناً نصیراً ” چون در طول هفته، بلا استثناء در روزهای دوشنبه و پنجشنبه و در طول سال سه ماه رجب، شعبان و رمضان را دائم روزه بودند. اگر مأموریت میرفتیم، برای اینکه بتوانند روزه دوشنبه و پنجشنبه را بگیرند، از قبل نذر میکردند. یک بار از ایشان سئوال کردم در مسافرت چگونه میتوان روزه گرفت؟ ایشان گفتند: “من از قبل نذر میکنم تا بتوانم در اینجا روزه نذری بگیرم “. خوراک ایشان بسیار کم بود.
در زمانی که در ستاد بودند و ما در خدمتشان بودیم، ناهارشان این بود: کمی کاهو، یک لیوان شیر و یک نصفه نان. خیلی کم میخوابیدند و خیلی زیاد عبادت میکردند. اینجا افسر وظیفهای بود به عنوان هماهنگ کننده جلسات که کارهای تلفنی ایشان را جواب میداد. حدود یک سالی در خدمت شهید صیاد بود. روزی که داشت ترخیص می شد، وقتی برگه ترخیصش را آورد تا من امضاء کنم و به من گفت که من از آقای صیاد این را یاد گرفتم که کم بخورم، کم بخوابم و زیاد عبادت کنم. انشاءالله بعد از اینکه از اینجا رفتم، بتوانم اینها را سر لوحه زندگیام قرار دهم “. هنگامی که نامهای را برای امضاء خدمت ایشان میبردیم، امکان نداشت با بسمالله الرحمن الرحیم شروع نکنند. ساده زندگی کردن ایشان زبانزد همه بود. میز و صندلی ایشان، ضمن اینکه از آن خوب نگهداری میشد، بسیار کهنه و مستعمل بود. یک روز ساختار کل معاونت تغییر کرد و ما خواستیم چند میز سفارش بدهیم و میز و صندلی ایشان را عوض کنیم. ایشان گفتند: “این میز و صندلی حداقل یک سال تا دو سال دیگر کار میکند. این را که از اینجا برمیدارید، میخواهید بیندازید بیرون یا استفاده میکنید؟ ” و تا مطمئن نشد که از آنها در جای دیگری استفاده خواهد شد، اجازه تعویض نداد.
ایشان عاشق ولایت بودند و همیشه ستاد کل را ستاد آقا امام زمان(عج) و آقا را نائب ایشان میدانستند و به ایشان اعتقاد قلبی داشتند. یک روز یادم هست در مورد مشکلات اداری با ایشان صحبت میکردم. وقتی به صحبتها گوش دادند، گفتند: ” تمام این مشکلاتی که شما گفتی من هم دارم، منتها چون عاشق ولایتم و قلباً ولایت را دوست دارم، اینها را به عرض ولی امر رساندهام و ایشان به من امر کردهاند که صبر کنم ” و به من هم توصیه کردند که همین طور باشم. در دوران دفاع مقدس از ارگانهای مختلف از ایشان برای سخنرانی دعوت میکردند. وقت ایشان به قدری کم بود که حقیقتاً به تمام جاها نمیتوانست برود. از دانشگاهها و دبیرستانها و ارگانهای مختلف، دعوتنامه میآمد و ایشان بدون استثناء برنامه خود را طوری تنظیم میکرد که بتواند در برنامه آنها شرکت کند و اگر نمیتوانست، بدون جواب نمیگذاشت و حتماً یادداشتی مینوشت و عذرخواهی خود را از اینکه نمیتواند در مراسم ایشان شرکت کند، توسط یک پیک به دستشان میرساند تا برنامه آنها به هم نخورد. شهید بزرگوار مشاغل مختلفی در ستاد داشتند، ولی در اواخر خدمتشان بنیانگزاری نهادی را به عهده و مصوبهاش را هم از آقا گرفته بودند و آن تشکیل هیئت آموزشی و پژوهشی معارف جنگ بود که خاطرات و عملیاتهای مختلف نیروهای مسلّح در طول جنگ را جمع آوری و تدوین میکرد، برای اینکه به فراموشی سپرده نشوند و جمع¬آوری و به صورت مدارک آموزشی در واحدهای نظامی از آنها استفاده شود، وقتی که طرح هیئت معارف جنگ را به استحضار فرمانده کل قوا رسانده بودند، آقا برای شروع کار، یک چک یک میلیون تومانی به ایشان داده بودند که تا زمان شهادتشان این چک را ایشان وصول نکردند و گفتند این را به عنوان تبّرک در گاوصندوق نگه داشته اند. البته بعد از آن اعتبارات دیگری از آقا میگرفتند و آنها هزینه میشد، ولی چک اولی را که آقا داده بودند و چندین بار من این چک را دیدم که خود آقا امضاء کرده بودند و اسمشان را هم نوشته بودند. این چک تا زمان شهادتشان در گاوصندوق ماند.
ایشان اغلب مواقع به تنهایی و بدون اینکه محافظ یا راننده استفاده کنند، در شهر تردد میکردند. یک روز دیدم برای نماز جمعه با یک دستگاه پاترول آمده و آن را پارک کردند. زمانی که از نماز بر میگشتند، دیدند که ماشینشان طوری پارک شده که امکان بیرون آمدن نیست. لحظاتی صبر میکنند و کسی نمیآید ماشین عقبی را بردارد. دیگران تلاش و ایشان راهنماییشان میکنند که ماشین را در بیاورند و گلگیر ماشین به ماشین جلویی گیر میکند و ماشین جلویی یک مقدار زخمی می شود. ایشان در ماشین خودشان می نشینند تا اینکه صاحب ماشین جلویی می آید. ایشان پیاده میشوند و میگویند: “ببخشید! چنین اتفاقی افتاده و ماشین شما یک مقدار لطمه دیده. ” آن بنده خدا که شهید صیاد را نمیشناخته و ماشینش هم نو بوده، حرفهای ناجوری میزند. شهید صیاد میگویند: “من ماشین شما را عین روز اول درست میکنم. شما نگران نباشید. چرا الکی اعصاب خودتان را خرد میکنید؟ ” او میگوید: ” چطور میخواهی درست کنی؟ ” شهید صیاد اسم مرا میدهد و میگوید: “شما فردا صبح با ایشان تماس بگیرید و ایشان ماشین شما را درست میکنند “. به هر حال یکی واسطه میشود و آن آقا قبول میکند. من دیدم صبح اول وقت یکی تماس گرفت. قبلش هم شهید صیاد به من گفته بودند که آقایی با شما تماس می¬گیرد. شما خیلی مؤدبانه با ایشان برخورد کنید و اسم مرا هم به ایشان نگویید. ضمناً ماشین ایشان را ببرید و درست کنید. قدرش را که بیمه داد، از بیمه بگیرید و اگر لازم شد پول رویش بگذارید و آن را درست کنید و تحویلش بدهید، طوری که راضی شود. حتی اگر برای اُفت قیمت ماشینش پولی خواست، به او بدهید “. به هر حال ایشان تماس گرفت و ما این هماهنگی را انجام دادیم و به آن بنده خدایی که می رفت دنبال این کارها سپردیم که آقای صیاد سفارش کردهاند که اسمشان را به این بنده خدا نگویند. به هر حال کارش انجام شد. یکباره آن بنده خدایی که برای این کار رفته بود، به آن آقا میگوید: “شما میدانید با چه کسی تصادف کرده بودید؟ ” میگوید: “نه! مگر که بود؟ ” میگوید: “صیاد شیرازی بود “. آن بنده خدا وقتی این را میشنود، میآید جلوی در و با ما تماس میگیرد و میگوید: “من فقط میخواهم پنج دقیقه ایشان را ببینم “. اصرار کرد و ما گفتیم: “نمیشود. ایشان وقت ندارند “. به هر حال تماس گرفتیم و گفتیم که متأسفانه یکی از بچهها اسم شما را گفته و او فهمیده و آمده جلوی در و میگوید که من تا ایشان را نبینم، نمیروم. آقای صیاد گفتند: “من که گفتم اسم مرا نگویید “. گفتم: “بالاخره بچهها اشتباه کردهاند و گفتهاند “. صاحب ماشین آمد تو و به من گفت: “من عصبانی شدم و حتی یقه ایشان را هم گرفتم. من نمیدانستم که ایشان صیاد شیرازی هستند. من اسمشان را در جبهه که بودم، خیلی شنیدهام. خودم رزمندهام. حالا میخواهم به پایش بیفتم و دستش را ببوسم و از او حلالیت بطلبم و این پولی را هم که گرفتهام میخواهم پس بدهم “. من گفتم: “امکان ندارد. ایشان پس نمیگیرد و برای ما بد میشود. ” به هر حال شهید صیاد آمدند و آن مرد خیلی شرمنده شد و عذرخواهی کرد. شهید صیاد روی او را بوسیدند و گفتند: “من این پول را به شما هدیه دادهام و اصلاً فکرش را نکنید “.
یک روز از مأموریتی از جنوب برمیگشتیم. خیلی دیر وقت رسیدیم. یکی از ایامی بود که حرم حضرت معصومه(س) تا صبح باز است. ساعت حدود دو بود که رفتیم حرم و بعد از زیارت حرکت کردیم که بیایم. ما در ماشین عقبی بودیم. یک مقدار که به طرف تهران رفتیم، دیدیم ماشین ایشان راهنما زد و برگشت واشاره کرد که بر¬گردیم. برگشتیم به طرف قم. باز یک خرده که آمدیم، دیدیم که ایشان برگشتند به طرف تهران و به ما هم گفتند که برگردید. دوباره برگشتم به طرف تهران و باز دیدیم که دور زدند و برگشتند به طرف قم. بعد داخل کوچه و پس کوچههای قدیمی قم رفتیم و جلوی یک در قدیمی توقف کردیم. ایشان پیاده شدند و گفتند که کسی پیاده نشود. بعد جلوی در رفتند و قبل از اینکه دقالباب کنند، در باز شد. مرحوم آیتالله حاج آقا بهاءالدینی بودند. شهید صیاد به حاج آقا گفتند: “من وقتی در حرم زیارت میکردم، به دلم افتاد که بیایم و شما را زیارت کنم. بعد دیدم ساعت سه نیمه شب است و گفتم مزاحم خوابتان میشوم. مردد بودم که بیایم یا نیایم. در جاده دوبار دور زدم تا آمدم ” آیت الله بهاءالدینی گفتند: “همان کسی که به دل شما انداخت که بیائید و مرا ببینید، همان موقع به من گفت بلند شو که مهمان داری و چاییات را آماده کن. ” بعد داخل حسینیه رفتیم و شهید صیاد تا نماز صبح با آیتالله بهاء الدینی تنها بودند.
شب اول هر ماه، همیشه در منزل ایشان مراسم دعای کمیل بود که هنوز هم ادامه دارد. آن زمانی که تازه آشنا شده بودیم، شب اول ماه بنده را خواستند و گفتند: “من برای شب اول ماه شما را به منزل دعوت میکنم، ولی بعد از آن دیگر دعوت نمیکنم. خودتان خواستید بیائید. نمیخواهم در محظور قرار بگیرید “. یک لیستی هم در اختیار من گذاشتند که اول هر ماه به آنها زنگ بزنم و اطلاع بدهم. یک لیست هم داشتند که خودشان شخصاً تماس میگرفتند که بیایند. این مراسم هنوز هم اول هر ماه برگزار میشود و تمام همرزمان آن موقع ایشان، هنوز هم در آن مراسم شرکت میکنند.
یکی از خصلتهای خوبی که داشتند این بود که سعی میکردند در تمام مراسم فوت یا بازگشت کسی از مکه یا کربلا، به خصوص همکاران بازرسی، شرکت کنند. یادم هست پدر یکی از کارکنان بازرسی فوت کرده بود. من تا روز سوم فراموش کردم موضوع را به اطلاع ایشان برسانم، اما آگهی هفت که به دست ما رسید، به استحضار شهید رساندم. خیلی ناراحت شدند که مدتی از فوت پدر یکی از همکاران گذشته و ایشان خبر نداشتهاند. من که دیدم ایشان خیلی ناراحت شدهاند، یادم رفت بگویم ما از طرف شما شرکت کردهایم. مدتی بعد من به ایشان گفتم: “ما به جای شما شرکت کرده بودیم، ولی آن موقع نگفتم چون فکر کردم شما عصبانی شدهاید “. ایشان گفتند: “من هیچگاه عصبانی نمیشوم، فقط دلتنگ شدم که نتوانستم شرکت کنم و یا حداقل پیامی بفرستم “.
یکی از کارهای خوب ایشان این بود که در همه مأموریتها، به تمام اعضای هیئتی که همراهشان بودند و حتی به خانوادههای آنها توجه داشتند. در هر مأموریتی افرادی را میفرستادند که بگردند و سوغات آن محل را حتی اگر ارزش مادی چندانی نداشت، تهیه کنند که کسی بعد از یک هفته، 15روز، دست خالی به خانهاش برنگردد. در تمام مأموریتها، این کار بدون استثناء انجام میشد. این سوغات معمولاً همراه با یک کتاب بود، چون میخواستند جنبه معنوی قضیه حفظ شود. یک بار که همراه هیئت نبودم، ایشان با یک هیئت 35 نفری به خوزستان رفته بودند. در آنجا فصلی بود که نتوانسته بودند سوغاتی فراهم کنند. از آنجا با من تماس گرفتند و گفتند: “چون ما نتوانستیم سوغاتی تهیه کنیم و بچه¬ها همه دست خالی هستند، راننده را¬ بفرستید به ساوه تا برای همه 35 نفر، نفری یک جعبه 10 کیلویی انار تهیه کند و در ساعت فلان بیاورد، مستقیماً بیاورد فرودگاه که که وقتی بچهها میرسند، بگذارند در ماشینشان و دست خالی به خانههایشان نروند. آن روز همه آن افراد با نظم و ترتیب آمدند و سوغاتیهایشان را گرفتند. یکی دیگر از خصلتهایی ایشان کمک به مستمندان بود، حال یا شخصاً از بودجه خودشان کمک میکردند و یا با توجه به ارتباطاتی که داشتند، این کار را میکردند و مثلاً برای کسی که می¬خواست ازدواج کند و جهیزیهای نداشت، وسایل ضروری را تهیه میکردند. اینها را ما به عینه میدیدیم، مثلاً میگفتند که این آدرس را بگیرید و بروید از فلان مغازه، فلان گاز، یخچال، فرش را بخرید و بدون اینکه بگویید از طرف چه کسی است، ببرید و بگویید این را دادهاند که بیاوریم اینجا و پیاده کنیم. به مناسبتهای مختلف، از جمله اعیاد و ولادتها، برای کارکنان معاونت بدون استثناء، هدایائی تهیه و خودشان هم شخصاً پیگیری میکردند. این هدیهها معمولاً یک جلد کتاب، یک نوار کاست قرآن یا تفسیر به اضافه یک کیک دو کیلویی بود. خانوادههای بچههای بازرسی که با ایشان هم خدمت بودند، هنوز هم میگویند که شهید صیاد خودشان کیکهایی را سفارش میدادند و میگفتند که بروید از فلان شیرینی فروشی بگیرید و یا به آدرس کارکنان فرستاده میشد، بدون اینکه آنها خبردار شوند. میرفتند خانه و مثلاً به آنها گفته میشد که از اداره شما به مناسبت عیدقربان یا . . . . چنین هدیهای را آوردهاند. حتی بچههایی که در دفتر هم خدمت میکردند، از موضوع خبر نداشتند.
به هرحال شهید صیاد شیرازی حقیقتاً یکی از افتخارات میهن عزیز ما بودند که با توجه به آن جمله زیبایی که مقام معظم رهبری به هنگام شهادت ایشان فرمودند که تمام خوبیها و تمام ویژگیهای نظامی خوب و انسان مؤمن و پارسا در این جمله مقام معظم رهبری آمده است میفرمایند: امیر سرافراز ارتش اسلام، سرباز صادق و فداکار دین و قرآن، نظامی مؤمن و پارسا و پرهیزگار، سپهبد علی صیاد شیرازی امروز به دست منافقین مجرم و خونخوار و روسیاه به شهادت رسید.
حقیقتاً همانطور که مقام معظم رهبری فرمودند ایشان دارای این ویژگیهای خوب بودند که حقیقتاً یک الگو و سرمشق برای تمام همرزمان ایشان است. بنده دیگر عرضی ندارم.
*از دوران دفاع مقدس شهید خاطراتی به یاد دارید؟
*آرام: تا قبل از عملیات رمضان افتخار آشنایی با این بزرگوار را نداشتم، ولی در عملیات رمضان، مرحله دوم بود که من برای اولین بار ایشان را در منطقه دیدم. آن موقع خودم سمت فرماندهی گروهان را در شلمچه داشتم. قبل از آن عملیاتی را انجام داده بودیم که خیلی ناموفق بود. صبح روز عملیات پشت خاکریز نشسته بودیم که دیدیم که پاترولی آمد و ایستاد. خیلی هم آن منطقه را میزدند. یک فیلمبرداری هم داشت در آن اول صبح فیلمبرداری میکرد وقتی پیاده شدند، دیدیم شهید صیاد شیرازی هستند و آقای محسن رضایی با هم وارد این منطقه شدند. به محض اینکه از ماشین پیاده شدند، یک گلوله درست به سقف ماشین اینها اصابت کرد و ماشین آتش گرفت. آن فیلمبردار هم در حین کار، ترکش به سرش اصابت کرد و در جا شهید شد. شهید صیاد خودشان آمدند و صحنه را بررسی کردند. ایشان را در آنجا ملاقات کردم و افتخار آشنایی قبلی با ایشان نداشتم. ایشان از وضعیت و شهدای آنجا پرسیدند. در همین عملیات رمضان مرحله چهارم، مجروح و در تهران بستری شدم. روزی که از بیمارستان مرخص شدم و خواستم برگردم به منطقه، دیدم یک پیک نامهای آورده به در منزل. گفتند فرمانده نیرو شما را خواستهاند. فردا صبح ساعت 8 بیایید آنجا. ما رفتیم و از آن زمان در بازرسی در خدمت ایشان بودیم در بازرسی و به عنوان رئیس بازرسی لشکر 58 ذوالفقار در تهران دیدیم که خود ایشان آن آموزش را میداد. از آن موقع به بعد به عنوان بازرس افتخار داشتیم که در خدمت ایشان باشیم.
*سخنرانیهای که ایشان خیلی غنی بودند. آیا فرصت مطالعاتی هم داشتند؟
»
*آرام: ایشان بیشتر داخل وسیله نقلیه فرصت مطالعاتی داشتند، یعنی همین که داخل خودرو یا هواپیما می¬نشستند، اول مثلاً ده دقیقه میخوابیدند و بعد از ده دقیقه از خواب بلند میشدند و مطالعه میکردند.
یک بار مأموریتی به ما دادند که برویم اصفهان موضوعی را بررسی کنیم. روزی که میخواستم به تهران برگردم، اطلاع دادند که فرمانده نیرو آمده¬اند اصفهان. ما رفتیم داخل آن مهمانسرایی که بودند که نتیجه بررسی خودمان را به عرض ایشان برسانیم. ایشان گفتند: “میخواهید تهران برگردید؟ ” گفتم: “بله ” گفتند: “پس باشید تا من در هواپیما گزارش شما را بگیرم. ” من رفتم گزارش را بنویسم که در داخل هواپیما خدمت ایشان بدهم. به محض اینکه هواپیما را که داشت به سمت جنوب پرواز میکرد، سوار شدیم، ایشان در داخل هواپیما ابتدا ایشان خوابیدند. من با خودم گفتم که میخواستم به ایشان گزارش بدهم، اما ایشان خوابیدند. در همین فکر بودم که گویی ذهن ایشان روی ساعت تنظیم شده باشد، بعد از ده دقیقه بیدار شدند و به من گفتند که گزارشتان کو؟ من گزارشم را دادم و ایشان خواندند همانجا هم دستور دادند. بعد بلافاصله کتابی را همراه ایشان بود، باز شروع به مطالعه کردند و تا رسیدن به مقصد، مطالعه میکردند. ایشان از فرصتهای سوخته و از داخل وسایل نقلیه برای مطالعه استفاده میکردند.
پاسداشت دو سردار جبهه های فرهنگی و نظامی انقلاب اسلامی(35)
Sorry. No data so far.