حکايت است که در مدار يزد دو روستا کنار هم بودند. يکي ظالم و متجاوز و ديگري با مردمي که تن به ظلم ميدادند و هر دو جهنمي. چه حديث است « الظالم والمظلوم کٌلا هما في النار». ظالمان هر چند گاهي به روستايي ميتاختند که تن به ظلم ميداد. ميزدند و ميبستند و اموالشان را به غنيمت ميبردند تا روزي مظلومان با خبر شدند مردم روستا به جايي رفتهاند و در روستاي ظالمان به جز يک نفر کسي نيست و عزم هجوم کردند، به چند متري روستاي ظالمان که رسيدند سنگي بر پيشاني کسي خورد به زمين افتاد و سنگها پي در پي فرود مي آمد و در نهايت دشمن فرضي پيروز و مهاجمان شکست خوردند و پشت به جبهه کرده و به روستاي خود برگشتند. پيري پرسيد چرا دست و پا شکسته و با دست خالي؟ پاسخ شنيد: آنان يکتا بودند و با هم، ما صدتا بوديم و تنها، از اينرو ما ميزديم ور گل ميخورد، اونا ميزدند ور دل ميخورد چه، سامان و خرد داشتند و ما پريشان بوديم.
از اين گذشته جنگ هم بلد نبودند. ما سپر بر سر ميگرفتيم سنگ بر پايمان ميزدند وچون به پا ميگرفتيم سنگ بر سرمان ميکوفتند.
وچرا 98% ما تنها و2% دشمن اين چنين مجهز و با هم؟ به ايمان و روح امام و جان شهيدم سوگند که هرگاه ميخواهم فرزندانم را به کودکستان و دبستان بگذارم، در کشوري که 98% از مردمش به اسلاميت جمهوري راي دادهاند چون بر آن باورم که پايههاي اعتقادات کودک در آغازين روزهايش ساخته ميشود در جمهوري اسلامي و مشهد، شهر مذهبي خود از مسلماناني که در بلاد کفر زندگي ميکنند درمانده تر ميگردم. چه آنان کودکستان و دبستانهايي بر پايه فرهنگ خود دارند ولي ما که در جامعه پريشاني به سر ميبريم به جز اندک موسسههايي که خيلي زود پر ميشود بقيه فرهگستانهايمان يا در قبضه خائنان است يا خرفتان و نفوذ ان دو درصد کلاسيک و با برنامه در همه جا بيشتر از نفوذ 98% است.
بشنو از ني چون حکايت ميکند. بيشتر نوههاي من برخلاف خودم تيزهوش و ذاتاً متعهد از اينرو وقتي که ميخواهم آنان را به کودکستان يا دبستاني بفرستم بيشتر از مسلمانان اقليت درکشورهاي کافر رنج ميبرم. دو سال پيش خواستم نوه دختريم «عارف » را که در سفر سوريه با دکتر افروز، رفيق و دست برادري دادهبود به کودکستان بگذاريم.
يکي دو جا که وابسته به سپاه بود پر شده بود و ما مجبور شديم به کودکستاني بگذاريم که پول بيشتري ميگيرد و معلمان بهتري دارد. ولي عارف هر روز ملولتر از روز پيش، از کودکستان برميگشت و يک روز عقدهاش ترکيد و زد زير گريه که من ديگر به کودکستان نمي روم وگفت: زنکه خر، حيا نميکند هر روز ميآيد جلو ما ميرقصد و ميگويد هر کدامتان دوستي انتخاب کنيد و با يکديگر دانس برويد و من به اجبار دوست ِ پسري برگزيدم و با او ني ناي ناي ني ني ميکردم که معلم امروز به سراغ ما امد و گفت: ميدانيد چرا شما دو نفر حال رقصيدن نداريد؟ براي اين که هر دو پسريد!
مادرش که به خاطر تربيتي بهتر، پول بيشتري داده بود به کودکستان رفت و اعتراض کرد و پاسخ مربي اين که شما که نميخواستيد کودکتان با تربيت مدرن آشنا شود چرا اين همه پول داديد و او را پيش ما فرستاديد؟!! و ما که داراي هر گونه قدرتي ميباشيم بچه را با پول و پارتي و پلتيک به کودکستان اقليتهاي مذهبي، يعني کودکستان بچه مذهبيها! گذاشتيم و از تربيتش هم راضي.
نوه ديگرم الهام،که او را به کودکستاني گذاشتيم که همه آموزگارانش متدين و محجوب ميباشند. روزي دختر پنج ساله با آنچنان رو گرفتني به خانه آمد که بيش از نيمي از يک چشمش را نميديدي!! پرسيدم چرا اين چنين؟ پاسخ داد: خانم فرمودهاند حتي در خانه تنها هم بايد محجوب باشيد. گفتم فردا به خانم بگو پس چرا خداوند به زن دستور دادهاست در طواف کعبه با هزاران مرد وزن، گردي صورتش را نپوشاند؟ و فردا مديره به من زنگ زد که اگر ميخواهيد فرزندتان را مدرن تربيت کنيد به کودکستاني ديگر ببريد.
نوه دختري ديگرم که ده سال است و کلاس سوم. روزي با روسري وارد خانه شد که روسري را تا نيمه سرش بالا کشيده بود گفتم در کوچه هم با همين حجاب بودي؟ پاسخ داد امروز خانم سر کلاس آمد و روسريم را باز کرد و اينگونه بست؟!! و گفت از اين به بعد روسري خود را اين چنين به سر کن.
و چرا اين چنين؟زيرا آن 2% باهمند و ما98% تنهاي تنها و چون گلّهاي پريشان و بيخرد به آساني شکار گرگ ميشويم و آن 2% ميزنند بر دل ميخورد ما ميزنيم و بر گل ميخورد.
اين يکي شيرينتر است روزي نوه پسري 12 سالهام به سراغم آمد و خوش خبري داد که انسان سرآغاز ميمون بوده و من که دانستم کودک منکوب داروينيستي گشته، گفتم: همه انسانها که نه . آدميان از سه نسل ميباشند.
1) ميمون و علامتشان اين که يکسره از غرب تقليد ميکنند.
2) اردک به مانند بسياري از حاکمان که چون خطري را حس ميکنند سر خود را به زير آب فرو ميبرند تا خطر را نبينند وخطر با چشمي باز بر آن چشمبستگان سوارشود.
3) ليکن ما از نسل آدم ميباشم و مادرمان حوا.
آري در چنين آشفته بازاري است که کودک پنج ساله با چنين حجابي و دختر ده ساله با آن حجاب وارد خانه ميگردند و چون وارد جامعه ميشوند يکي با چادر نماز؟!! در مسابقات جهاني تيراندازي پرچم به دست و چادر به دندان شرکت ميکند و جهان تماشاگران را ميخنداند و ديگري در خيابانهاي جمهوري اسلامي با آرايش و لباسي آن چنان ميخرامد که شوهرش آرزوي يک لحظه آن را دارد.
ميخواهيد بدانيد پريشاني ما تا به کجا؟ قاضي مقدس و بيهنري که خيزشش تا دم کاهدان است، به چند بسيجي متعهد ميگويد: محض خدا من را در بستن خانه فسادي که در سجاد شهر!! مشهد پايدار است ياري کنيد چه هر کسي را به آن خانه ميفرستيم از اعضاء ان خانه ميشوند. آنان ميروند و خانه فساد را بر ميچينند و چون رييسه را به قانون ميسپارند، سر تکان ميدهد و ميگويد به شرطي که پشتش را بياوريد و تحمل عاقبت کارتان را هم داشته باشيد.
چندي بعد بر ديوار محيط کار اين بسيجيان تابلو کودکستاني کشيده میشود که صورتها بچهگانه و بدنها زنانه است و به صورت فرشتگان در هوا پرواز ميکنند. مهندسان بسيجي صور قبيحه را از ديوار محل کارشان پاک ميکنند. کار به دعوا و مرافعه ميکشد و قاضي شريفي آنان را به 450 هزار تومان محکوم و چون نميخواهند به زندان بروند، ميپردازند. چه آن دختران فارغ التحصيلهاي کودکستان همان خانم رئيسه بودهاند و پيوند آن 2% ناگسستني و ساختارما 98% پيوستگي ندارد و نظاممان سخت آشفته.
ولا حول ولا قوه الا بالله العلي العظيم
Sorry. No data so far.