دكتر احمد رهدار
1) «هویت»، از «ماهیت» متفاوت است؛ ماهیت حدّ شیء بوده و بیانگر مرزی است که خارج از آن، شیء دیگر شیء نیست و هویت، ذات شیء و بیانگر درونیترین ویژگیهای شيء است. میان هویت و ماهیت، نسبتی برقرار است؛ بدین معنی که هرکدام از آنها ناظر به دیگری تعریف میشود بهگونهای که نمیتوان بدون آگاهی از ماهیت شیء، به درک درستی از هویت آن نائل آمد و برعکس. البته باید توجه داشت که هویت، مفهومی درباره انسان است؛ از همینرو، هویت حیوانی، جمادی و نباتی بیمعنی بوده و کاربرد ندارد. بهعنوان مثال؛ از ماهیت تکنولوژی، رسانه و… نه از هویت آنها پرسش میکنیم، هرچند در آشفتگی زبانی عصر ما ـ که بسیاری از لغات در غیر موضع واقعیشان بهکار میروند ـ ممکن است شاهد کاربرد غلط هویت برای امور غیرانسانی هم باشیم.
2) مجلای هویت در اسلام و غرب متفاوت است: در اسلام، مجلای هویت اولا و بالذات «باطن» انسان و ثانیا و بالعرض، «ظاهر» آن است، این در حالی است که در غرب، دقیقا عکس اسلام است. به عبارت دیگر؛ در اسلام، ظاهر، بازتاب باطن و در غرب، باطن، بازتاب ظاهر است. دلیل این امر این است که در اسلام – برخلاف غرب – باطن و درون انسان از اصالت افزونتري برخوردار است. از همین روست که اعمال انسانی، مادام که از منطق درونی معقولی (مثل نیت پاک) برخوردار باشند، حتی اگر بنا بهدلیل یا دلایلی دارای ظاهری ناموجه هم باشند، اصالت داشته و مورد دفاع عقلا و شارع مقدس قرار ميگيرند. این در حالی است که اگر آنها تنها دارای ظاهری موجه بوده، اما از منطق درونی بیمار و ناقصی برخوردار باشند (مثل رفتار و عمل منافق)، مورد تأیید عقلا و شارع مقدس نخواهند بود.
3) مهمترین مفهوم ایمانی هویتبخش برای اهل ایمان، مفهوم «غیب» است که خود عامل اصالتبخشی به باطن انسانی نسبت به ظاهر آن نیز هست و اساسا ساحت باطن، یکی از ساحات عالم غیب است. غیب در ادبیات دینی به دو معنی بهکار رفته است: نخست، «عالم غیب» مثل عوالم ذر، برزخ، معاد و… که نوعا مورد انکار غیر اهل ایمان قرار میگیرد و دوم، «غیب عالم» یعنی آن لایهای از هستی دنیایی ما که ملموس و ظاهر نیست مثل روح، متافیزیک و… که برخی از غیر اهل ایمان آن را انکار کرده و برخی دیگر ـ البته با تفاوت در تفسیر ماهیت و چیستی آن ـ بدان معتقد هستند. به عبارت دیگر؛ هستی دو لایه دارد: لایه باطن و لایه ظاهر. از آنجا که هستی با حیثیات متفاوتی که میتواند مورد ملاحظه قرار گیرد، منشأ و خاستگاه هویت انسانی است و مؤمنین نیز به هر دو لایه آن اعتقاد دارند، هویت ایمانی، هویتی مرکب بوده که ناظر به ساحت ظاهر و باطن است. البته ترکیب ساحتی هویت نباید به معنی غیربسیط بودن آن لحاظ شود؛ چه، هویت، در هر حال امری بسیط است.
4) در نگاه اسلام، ساحت باطن انسانی (روان انسان) بهرغم گستردگی و بزرگیاش، نه تنها بزرگترین ساحت غیب محسوب نمیشود، بلکه ساحات غیبی فراختر از نفس انسانی ـ که بزرگترین آنها ساحت وجودی خداوند متعال است ـ نیز وجود دارد که وجود انسان در نسبت با آن ساحات بزرگ معنی مییابد. این در حالی است که در نگاه غرب، بزرگترین ساحتی که وجود انسانی با آن میتواند معنی یابد، ساحت روان انسانی است. این تفاوت نگاه بهجایگاه روان انسانی در میان ساحات وجودی، که میان اسلام و غرب وجود دارد، دارای نتایج و پیامدهای مهمی است که برخی از آنها عبارتند از:
الف) از آنجا که اسلام، ساحت روان انسانی را برترین ساحت غیبی نمیداند، هرگز توصیه به اتکاء به نفس (اعتماد به نفس) ـ به آن معنی که روانشناسان غربی اراده کردهاند ـ نمیکند و در برابر راهبرد کلیدی «اعتماد به نفس» در روانشناسی غرب، مفاهیم راهبردی «توکل»، «توسل»، «خوف و رجاء» و… را مطرح میکند.
ب) فقدان ارتباط روان انسانی با ساحات غیبی برتر از خودش در روانشناسی غربی باعث شده تا این روانشناسی به مراتب از روانشناسی اسلامی سادهتر و بسیطتر باشد و برخلاف روانشناسی اسلامی، در شناخت و رصد بسیاری از حالات روانی پیچیده انسانی نیز ناتوان باشد. چه اینکه حتی برای آن دسته از حالات روانی هم که میتواند رصد کند، بهدلیل تقلیلشان به ساحت غیب روان انسانی، نسخههایی تقلیلگرایانه میپیچد.
ج) از آنجا که در اسلام، ساحت غیب روان انسان با ساحات غیبی فراتر از آن، از جمله ساحت وجود الهی در ارتباط است، میتوان از شناخت انسان بهعنوان مقدمهای برای شناخت خدا یاد کرد: «من عرف نفسه، فقد عرف ربّه». این در حالی است که فقدان ارتباط روان انسانی با ساحات غیبی فراتر از آن در اندیشه غرب، باعث شده که میان شناخت انسان و شناخت خداوند متعال هیچ ارتباط منطقی وجود نداشته باشد.
د) در اسلام، غیب مبنای رفتارهای ظاهری قرار میگیرد، اما در غرب بهدلیل اصالت دادن به ظاهر، غیب مبنای ظاهر قرار نمیگیرد، بلکه تابع آن میشود. به عبارت دیگر؛ ساحت روان انسانی در نگاه غربی دو بار حدّ میخورد: یک بار بهدلیل عدم پیوندش با ساحات فراختر از آن و یک بار بهدلیل مبنا قرار نگرفتنش برای رفتارهای ظاهری.
5) در اسلام، بهدلیل اینکه انسان خودش را در نسبت با تمام ساحات مرتبط با خودش ـ به عبارت دیگر؛ در میانه مبدأ و معاد ـ میبیند، میتواند به خودآگاهی واقعی برسد. این در حالی است که در غرب، اولا به این دلیل که جزء نااصیل انسانی (جسم و ظاهر وی) اصل پنداشته شده و ثانیا به این دلیل که جزء اصیل انسانی (روح و روان وی) علاوه بر اینکه فرع وجود وی تلقی شده، فاقد پیوند و ارتباط با ساحات فراختر از آن دیده شده است، انسان هرگز قادر به کسب خودآگاهی حقیقی نمیشود و همواره شناخت او از خودش، شناخت ناقص و کاذب خواهد بود.
الف) بهدلیل شناخت کاذب انسان غربی از خودش، نطفه اومانیسم بسته میشود و او در یک خودآگاهی کاذب از خود، خودش را بهجای خدا نشانده و دایر مدار عالم تعریف کرده است. منشأ بسیاری از خشونتها و جنگافروزیها همین باور مالک بودن انسان نسبت به تمامی هستی است.
ب) در نگاه اسلامی، وقتی انسان فراخترین ساحت وجودی خودش (ساحت روان انسانی) را در برابر ساحت فراختر وجود الهی که لایتناهی است، بسیار خُرد و کوچک میبیند، هیچگاه نمیتواند دچار خودبزرگبینی (کبر، غرور، عجب و… ) شود. چنین مکانیابی از انسان، بهطور طبیعی منجر به صلحطلبی و نوعدوستی میشود.
6) اسلام پایگاه فطرت را پایگاه هویتبخشیاش به انسان قرار داده است؛ بدین معنی که هویت واقعی انسانی در نگاه اسلامی، به معنی هماهنگ شدن وی با ودیعههای فطرت اوست. این در حالی است که پایگاه هویتبخشی غرب به انسان، نه فطرت او که طبیعت و غریزه اوست.
الف) ودیعههای فطرت، از سه خصیصه «برای همگان»، «در همهجا» و «در همه وقت» برخوردار هستند. بر این اساس، وقتی فطرت، پایگاه هویت انسانی قرار بگیرد، اصول هویت انسانی، قابلتعمیم در همه زمانها و مکانها و برای همه انسانها میشود. این در حالی است که هم طبیعت انسانها پدیدهای اقلیمی است (طبایع انسانهای مناطق مختلف جغرافیایی، متفاوت است) و هم غریزه انسانی تا حدودی در پیوند با شرایط اقلیمی و بلکه تابع آن است. از اینرو، وقتی طبیعت و غریزه، پایگاه هویت انسانی قرار بگیرد، اصول هویت انسانی، غیرقابل تعمیم به دیگر انسانها و دیگر زمانها و مکانها میشود.
ب) وقتی طبیعت، پایگاه هویت انسانی قرار میگیرد، بهدلیل اشتراک انسان و اشیاء بیروح در اصل طبیعت داشتن، انسان تبدیل به شیء شده و با قواعد حاکم بر اشیاء هم ارزیابی و سنجیده میشود. نیز، وقتی غریزه، پایگاه هویت انسانی قرار میگیرد، بهدلیل اشتراک انسان و حیوان در اصل غریزه داشتن، انسان تبدیل به حیوان شده و با قواعد حاکم بر حیوانات هم ارزیابی و سنجیده میشود. این در حالی است که وقتی فطرت، پایگاه هویت انسانی قرار میگیرد، بهدلیل انحصار فطرت به انسان، انسان نه شیء و نه حیوان تلقی میشود، بلکه با ملاکهای ویژه انسان با همه ویژگیهای چندبُعدی و چندساحتیاش، ارزیابی و سنجیده میشود.
ج) فطرت، پایگاهی فراتر از پایگاه طبیعت و غریزه است نه اینکه پایگاهی برای مخالفت و ضدیت با آن دو باشد. نسبت پایگاه فطرت با دو پایگاه غریزه و طبیعت، بسان نسبت پایگاه لیسانس به دو پایگاه دیپلم و سیکل است. کسی که لیسانس دارد، اولا مناسبات فردی و اجتماعیاش را با اقتضائات دیپلمش تنظیم نمیکند؛ ثانیا نهتنها ضد دیپلم نیست، بلکه محتوای دیپلم را بیشتر و بهتر درک میکند؛ ثالثا محتوای دیپلم را در راستای تخصص لیسانسش درک و فعال میکند. کسی که بر پایگاه فطرت تکیه زده نیز اولا مناسبات خودش را با اقتضائات همین پایگاه تنظیم میکند؛ ثانیا محتوای غریزه را بهتر درک میکند؛ ثالثا غریزه را در جهت فطرت فعال میکند.
Sorry. No data so far.