بايد اعتراف كرد كه دوستان فعال دانشجويي يا به قول خودمان بچه هاي تشكل ها خيلي بيشتر مبتلا به قضيه تغيير رشته در ارشد بوده اند و ريشه يابي دلايلش هم واضح است كه چيست.اين تغيير رشته هم همانطور كه در پست قبل عنوان شده بود بعضا به صورت دسته جمعي و گروهي اتفاق مي افتد كه معمولا ناشي از همان فضاي كار تشكيلاتي و مواجه بودن آدم ها با يك سري مسائل مشترك است مثلا بهره بردن از محضر يك استاد مشترك يا وجود يك آدم كاريزماتيك در تشكل كه از حضور در يك رشته نتيجه ي خوبي گرفته و باانتقال دغدغه اش به بقيه آنها را هم به اين نتيجه ميرساند كه فلان رشته رشته ي خوبي ست.
اتفاقي كه اين وسط مي افتد به نظر من تميز ندادن اولويت بين چند تا چيز است كه مهم ترين هاي آن ها علاقه هاي شخصي است،به علاوه نقاط ضعفي كه ما در دنياي اطرافمان ميبينيم.تازه اين مال وقتي ست كه ما در تشخيص علاقه مان دچار توهم نشده باشيم!وگرنه خيلي اوقات فلان مشكلي كه در فلان حوزه ي امورات مملكت وجود دارد آن قدر در چشم ما بزرگ جلوه مي كند كه از هواهاي نفساني! چشم ميپوشيم و مي خواهيم با ادامه تحصيل در آن رشته كمر همت ببنديم براي رفع آن مشكل.آسيب شناسي هم كه هر آدمي از دنياي اطرافش دارد علي القاعده مهم است كه البته نسبت به علاقه در درجه دوم اهميت قرار دارد.اما آنچه كه تعيين كننده نهايي ست به عقيده من علاقه شخصي و شناختي ست كه آدم ها از مدل خودشان پيدا مي كنند و مي فهمند به درد چه كاري مي خورند.چراكه آسيب و نقطه ضعف و مشكل،به بركت اين ۳۰ سالي كه از عمر انقلاب گذشته فراوان است و به همه مي رسد!آنچه مهم است علاقه است كه منجر به تاثيرگذاري هر آدمي مي شود در حوزه اي كه انتخاب كرده.اين علاقه است كه مسائل رشته ي مورد نظر را به قول دوستان فلسفه خوانده انضمامي مي كند.يعني مسائل رشته با مسائل زندگي آدم پيوند مي خورد و باعث مي شود كه نگاه آدم به رشته رنگ بومي پيدا كند و براي حل مشكلات دنياي اطرافش از آنچه كه خوانده كمك بگيرد.البته اين فرآيند بيشتر ناظر به برخي رشته هاي علوم انساني ست كه البته رشته هايي مثل فلسفه و كلام و حكمت اسلامي از اين قاعده مستثنا هستند و كمتر مي توان با نگاه راه حل محور به سراغ آن ها رفت.(نسخه ي توليد علم بومي را پيچيديم و ميرويم سراغ بحث بعد!)
يكي از مباحثي كه در ساليان اخير در جمع هاي بچه هاي حزب اللهي طرح مي شود و طرفدار هم زياد دارد مباحث مربوط به غرب شناسي و نسبت ما با غرب است و كمتر جمعي از بچه هاي تشكيلاتي را مي توان پيدا كرد كه در اين سال ها از دامنه ي اين بحث ها به دور مانده باشند.يكي از دلايل جذابيت اين بحث براي جمع هاي دانشجويي مذهبي به نظر مي رسد نتيجه گيري باشد كه در انتهاي همه ي بحث هاي غرب شناسي وجود دارد و آن اين كه دنيا دو قطب دارد:سنت و مدرنيته.هركه با سنت باشد خوب است و هدايت شده و منحرف نيست و مدرنيته هم كه معلوم است!صاحب نظران طيفهاي مختلفي نگاه به اين موضوع دارند كه ربطي به بحث ما ندارد،ولي به نظر مي رسد اين ورژن فرديدي بين همه نگاه هايي كه به نسبت ما و غرب وجود دارد،بين جماعت تشكيلاتي جذاب ترين است،دليل جذابيتش هم به نظر من اعتماد به نفس زيادي ست كه پس از شنيدن اين مباحث به آدم دست مي دهد،كه پس ما اين همه برحق بوديم و نمي دانستيم!
بگذريم،آسيب تاثيرپذيري از اين نوع نگاه روي مدل انتخاب رشته كساني كه در دوران دانشجويي با مباحث غرب شناسي مانوس بوده اند زماني معلوم مي شود كه اين آدم ها ديگر مسائل واقعي دنياي خودشان را فراموش مي كنند.به نظر آنها در آسيب شناسي هر مشكلي يك ريشه بسيار بزرگ به نام مدرنيته وجود دارد كه مي شود ته همه ي مشكلات را به آن ربط داد،و تا اين سنگ بزرگ از سرراه برداشته نشود نمي توان كاري كرد.پتانسيل هاي موجود،نقاط ضعف موجود،همه و همه در مواجهه با مدرنيته از ياد مي روند و انفعال در برخورد با مسائل،نه تنها در انتخاب رشته بلكه در بسياري مسائل ديگر زندگي نيز رسوخ مي كند.البته وجود پديده اي به نام مدرنيته را منكر شدن شدني نيست و ضرورت شناخت آن هم حتما وجود دارد،اما افراط در ضريب دادن به آن ظهور آدم هايي را سبب مي شود كه در انفعال و ركود با آدم هاي انجمن حجتيه تفاوتي ندارند!
Sorry. No data so far.