1- این جبهه نیرو دارد.فرمانده ندارد.
از وظایف تعریف شده ی فرمانده(فرمانده ی لشکر یا گردان یا … حتی دسته) شناسایی تک تک نیروها با قابلیتهاشان و از طرفی شناختن تک تک نیازهای “جبهه” است تا هر نیرویی را در جایی قرار دهد. دیدبان .راننده . شناسایی. تک تیرانداز. بیسیمچی. تیم فرهنگی!و…
حالا تصور کنید جبهه ای را که “فرمانده” ندارد! هركسي بایست خودش تشخیص دهد کجا باشد و چه کار کند! هر كسي راه بيافتد يك روز آرپي جي بردارد يك روز ديگر برود شناسايي يك روز طرح عمليات بريزد(!) يك روز امدادگر شود يك روز تخريبچي يك روز غواص …! بالاخره يك طوري بايد بفهمد چكاره است؟! اولین چیزی که در ادامه ی این تصویر مجسم می شود “هرج و مرج” است! و بعد از آن “استهلاک” و تحلیل رفتن نیروها و بعد از آن اینکه اصلا فرصتی برای “جنگیدن” باقی می ماند؟!
داشتم فکر می کردم اگر “جبهه”ی امروز ما می خواست “فرمانده دار” باشد چطوری باید می بود؟! بلافاصله در پاسخ به خودم آن “فُرم”هایی را بخاطر آوردم که “مشاور”مدرسه مان در انتهای سال اول دبیرستان می داد که پر کنیم! و لطف می نمود و لیست دروس رشته های ۵ گانه(ریاض فیزیک-علوم تجربی-علوم انسانی-فنی و حرفه ای-کار و دانش) را می گفت و بیشتر لطف مینمود و از رشته های دانشگاهی هر کدام هم نامی می برد. ما هم مثلا از معلم فيزيكمان خوشمان می آمد یا استعداد رياضي مان را زياد تشويق مي كردند يا هندسه مان بیشتر “بازی” مینمود تا “درس” یا مثلا اگر اندک ذوق سیاسی یا ادبی هم می داشتیم ، چون مدرسه مان “انساني” نداشت ، “تشخيص مي داديم”كه “اينچيزها بايد حاشيه باشند!”(تشخيصي كه بعضا در انتخاب رشته ي ارشد هم مي دهيم!) يا مثلا بين 20ها، زيست مان 14 شده بود! يا يك عمر هم “مهندس” صدايمان كرده بودند! يا مثلا از لحيمكاري هم بدمان نمي آمد يا مثلا ارتش محدوديت جنسيتي داشت و … ! و در نتيجه مثلا: رياضي و كنكور و رتبه و برق و شريف… هر چه فكر مي كنم خاصيت آن فرمها چه بود؟ به نتيجه اي نمي رسم جز : 1 ساعت فرار از درس (ساعتي كه قرار بود بجاي يكي از معلمها حضرت مشاور تشريف بياورند) + كلي كاغذ ِ “باطله”شده!(تقريبا به ازاي هر دنش آموز5-6برگ) + اشتغال زايي براي…! + يك مقدار معطلي بيشتر هنگام ثبت نام سال بعد! و مثلا يك اندكي هم تامل در مورد “آينده” و البته “تامل” كه نه، “خيال بافي”!
رياضي و كنكور و رتبه و برق و شريف… و شريف و مجمع و بسيج و … و بسيج و تدفين و نقد دروني و “بسيجي يعني چي؟” و “نظر رهبر چيه؟” و…
اما سراغ ديدگاههاي(1) رهبر رفتن همان بود و باز شدن دنيايي جديد همان! ديديم حكايت نه اين بازي هاي “واحد سياسي” و “واحد فرهنگي” و نهايت ِ كار “فكري” هم “پاسخ به شبهه هاي مطروحه!” است. مسئله ي اصلي آن است كه اين انقلاب ،به بياني شسته رفته، “نرم افزار ندارد”! انقلاب خواسته بود “جامعه ي اسلامي”بسازد، حال آنكه نمي دانيم “جامعه ي اسلامي” چه موجوديست؟(البته هنوز “موجود”نيست!) ادعا كرده بوديم (امام ادعا كرده بودند!) كه حرفي نو براي دنيا داريم اما نه فقط نداشتيم بلكه عملا خودمان هم راهي جز همان كه دنيا رفت، بلد نبوديم برويم. دلمان خوش بود به مسئولين فشار(!) بياوريم كه بفكر مستضعفين باشند؛ در حالي كه اين راهي كه “انقلاب هم” ميرود خود “مستضعف پرور” است و راه ديگري هنوز سراغ نداريم! آقاي آجوداني ،مسئول آزمايشگاه الكترونيك، هميشه مي گويد: “هي بگوييد مرگ بر آمريكا! آخرش اين دستگاه را بايد از آمريكا وارد كنيم!” و كاش فقط آن دستگاه ِ اندازه گيري ترانزيستور همه ي وابستگي مان به “آمريكا” بود؛ كه از روزي كه قدم به دنيا مي گذاريم ناگزيريم”با تمام وجود، آن باشيم كه نظم جهاني اراده كرده است!” آموزشمان اقتصادمان تربيتمان صنعتمان …همه را بايد از آمريكاي نوعي وارد كنيم!
صورت مسئله شد اين .نقطه. حالا اگر عرضه داري برو سر خط ِ جديد!
بعد از آن، صورت مسئله اين بود. ديگر”كنجكاوي و ذوق شخصي” يا اطلاعات عمومي و تجربه¬ي خام و… نمي توانست انگيزه ي هيچ كاري يا مطالعه اي يا مشاوره اي يا… باشد! “درد”ي بود كه براي درمان آن بايد سعي مي كردي هرچه لازم بود بخواني(حتي مجددا برگرديم سر همانها كه قبلا “كور”خوانده بوديم!تا شايد سرنخي پدا شود. حتي سركي به شيوه ي مديريت امام حسن و امام صادق بكشيم! نگاهي به آرائ شهيد بهشتي يا امام موسي صدر … درسهاي دانشكده مديريت!…)هرجا لازم بود بروي. هركه را لازم بود ببيني(فرهنگستانيها، امام صادقيها(علم و دينيها)، بچه هاي ايتان، آقاي رضايي(جهاد دانشگاهي) آقاي فلاح، آقاي تقوي و…). هركاري لازم بود بكني (طرح وروديها راه بياندازيم،جزوه تكثير كنيم، “منسجم بشويم”(كه اينيكي آخرش هم نشد!حرف يكيست درد يكيست اما زبان ِ هم را نميفهميم!) اردو برگزار كنيم و…) گاهي شخصيتي “قاضي”(مقايسه¬گر) باشيم و گاهي “قانونگذار”(نوآور)و گاهي”مجري”. منتها با بضاعت دانشجويي خودمان! و “فلّه اي” و بي قاعده!
كم كم فكر “تغيير رشته” به سرت مي افتد. نه به اين علت كه “مهندس، چيزي بيش از عَمَله ي مدرن نيست!” كه مي داني “مدير”ش هم سركارگري در همين سيستم است(خيلي كه هنر كند!) “جامعه شناس”ش هم،اقتصاد دانش هم، معلمش هم رئيس جمهورش هم… مادام كه “تعريف” مهندس و مدير و معلم و جامعه شناس و … را هم “چشم بسته وارد مي كنيم”! بلكه شايد هواي اين “تغيير” ، “هواي هجرت”ي ست نمادين! كه به خودت اثبات كني كه درمان ِدردي را كه در “متن” زندگي مان است؛ نمي خواهي در “حاشيه” جستجو كني! (مي گفت “فظهر الفساد في البرّ و البحر…” … “ظهر؟!” كو پس؟ چرا من نميبينمش؟ و باز مي گفت ديدم در سراسر زندگي هامان تنيده شده اين فساد! به چشمم نمي آيد، دقيقا چون همه جا هست!)
اما…
اين تلاشهاي “فله¬اي” را چطور مي¬توان در “قالب”هاي تعريف شده ي دانشگاهي (رشته¬هاي ارشد) جا داد؟! توضيح اينكه اين “قالبهاي دانشگاهي” از طرفي مي¬توانند به اين حركت، “نظم” ببخشد و از طرفي مي تواند “دست و بال ِ آن را ببندد”! (مي گفت امسال از 28 نفر ورودي ارشد جامعه شناسي ِ دانشگاه تهران ، 23 نفر “تغيير رشته اي” بودند!البته نمي خواهم حكم كلي بدهم اما…)
اين جبهه نيرو دارد فرمانده ندارد!
اين جبهه اصلا هنوز جبهه نيست!
بد نيست يك مقدار روي اين مفهوم “فرمانده” و نقشش و نحوه ي انتخابش و “چارت”تقسيم مسئوليتهاشون و… تامل كنيم! آنقدري كه دارم شنيده ها را كنار ِ هم مي گذارم گويا تفكيك اوليه “منطقه اي”بوده مثلا هر “استان” يا هر”چند استان كوچك مجاور” يك لشكر داشتند (و يك فرمانده ي لشكر!) بعد ذيل اين لشكر، “گردانهاي تخصصي” تعريف مي شده :گردان مهندسي رزمي، گردان تخريب،… (ديگه اين گردانها روي چه حسابي جزئي تر ميشده به “گروهان” و…، نميدانم!) تا “فرمانده ي دسته” كه مرتبط با 12 نيرو بوده !اين “ريزترين و نزدكترين فرماندهي” ميشده ! از “انتخاب”شان هم همينقدر شنيده ايم كه از ميان همان نيروهاي اوليه(مثل اغلب “مشاور”ين ما در امر انتخاب رشته!)، كم كم لياقتهاي فرماندهي از خود بروز مي دادند(همانطور كه مثلا يك نفر ديگر لياقت تك تير اندازي از خود بروز مي داده!) و …
يك مسئله ي مهمتر(يعني من فكر مي كنم مهمتر باشد!) : قبل از تفكيك هاي منطقه اي يك تفكيك ديگري بوده : سپاه-ارتش !!! يعني تفكيك نيروهاي “داوطلب” از نيروهاي “رسمي” !!! شايد حلقه ي مفقوده ي اين بحث را اينجا بايد جُست! (راه هاي موازي ِ دانشگاه …؟)
(1)بعنوان مثال، بخشهایی از بیانات رهبر در دیدار با دانشجویان-اردیبهشت1386-مشهد: بحثى كه امروز من مطرح ميكنم، بحث لزوم بازشناسى الگوى توسعه و پيشرفت است. ما ميخواهيم پيشرفت كنيم. مدل اين پيشرفت چيست؟ اين مدل را بايد بازشناسى كنيم…. كارهاى بزرگ از ايدهپردازى آغاز ميشود. اين ايدهپردازى كارى نيست كه در اتاقهاى دربسته و در خلأ انجام بگيرد. بايد فكرهاى گوناگون، انديشههاى گوناگون با آن سر و كار پيدا كنند، تماس پيدا كنند تا آنچه كه محصول كار هست، يك چيز عملى و منطقى از آب در بيايد… . البته اين به معناى اين نيست كه ما تازه مىخواهيم پيشرفت را شروع كنيم، لذا الگو براى پيشرفت ميخواهيم؛… به اين معناست كه با بحث نظرى و تعريف شفاف و ضابطهمند از پيشرفت، قصد داريم يك باور همگانى در درجهى اول در بينِ نخبگان، بعد در همهى مردم به وجود بيايد كه بدانند دنبال چه هستيم و به كجا ميخواهيم برسيم… مدلسازى و الگوسازى، كار خود شماست؛… در تحقيقات دانشگاهى بايد دنبالش بروند، بحث كنند و در نهايت مدل پيشرفت را براى ايران اسلامى، براى اين جغرافيا، با اين تاريخ، با اين ملت، با اين امكانات، با اين آرمانها ترسيم و تعيين كنند و بر اساس او، حركت عمومى كشور به سوى پيشرفت در بخشهاى مختلف شكل بگيرد… چرا لزوم اين كار را بايد بيان كرد؟ خيلى ساده است؛ به خاطر اينكه امروز در چشم بسيارى از نخبگان ما، بسيارى از كارگزاران ما، مدل پيشرفت صرفاً مدلهاى غربى است؛ توسعه و پيشرفت را بايد از روى مدلهايى كه غربىها براى ما درست كردهاند، دنبال و تعقيب كنيم. امروز در چشم كارگزارانِ ما اين است و اين چيز خطرناكى است؛… ما بايد پيشرفت را با الگوى اسلامى – ايرانى پيدا كنيم. اين براى ما حياتى است…. پيشرفت كشور و تحولى كه به پيشرفت منتهى ميشود، بايد طورى برنامهريزى و ترتيب داده شود كه انسان بتواند در آن به رشد و تعالى برسد؛ انسان در آن تحقير نشود. هدف، انتفاع انسانيت است، نه طبقهاى از انسان، حتّى نه انسانِ ايرانى.
2- چیزی که ما دانشجویان می فهمیم و مردم نمی فهمند
مي گوييم “تمدن غرب يك كل منسجم است.”
پس “سيستم رسانه اي”اش هم در درون همين كل منسجم تعريف ميشود. و ايضا “سيستم آموزشي”اش.
و “تمدن غرب” (همان كل منسجم) همان مقصد و افق انتهايي ِ همه ي آنچيزيست كه “پيشرفت”ش ميگويند.
پس دانشگاه ما در حالت ايده آلش منطبق است با “استانداردهاي غربي” (ببخشيد! استانداردهاي بين المللي!!!)
و ايضا سايتهاي خبري تحليلي و روزنامه هامان هم در حالت ايده آلش منطبق اند با “استانداردهاي غربي” .
در اين مدت 3ماه (4ساله!) هر روز چندتا از ايميل “خبري تحليلي!” داشتيم:
فلاني گفت هاله ي نور ديده
فلاني گفت فيلم مونتاژ بوده
فلاني گفت بخش غير نظامي بسيج…
واويلا! امام گفت نظاميها در سياست…
فلاني گفت فلاني وقتی كه رفته بود فرانسه رئيس جمهور از پله ها پايين نيامد
فلاني دروغ گفت اينم عكسهاش كه پايين اومد!
اين عكسها مال يه سال ديگه ست كه عباي فلاني سياه بوده و نه شكلاتي!
اينم عكساي اون سال…فقط از فرش قرمز رد نشده و…
فلاني تو فلانجاي فيلم بازيگر بوده من ميشناسمش
فلاني گفت تكذيب ميكنم نميشناسمش
يك جمله تعريف بيكاري تغيير كرده…
دولت بالاخره 3 برابر كار كرده يا 16 برابر؟!
توي عكس بالا سر فلاني الخليج العربيه نوشته…تحقير شديم!
نه خير العربيه به الدول برميگرده نه خليج
و . . .
وجه اشتراك همه ي اينها:
جزئي اند !!! (به سخيفترين شكل ممكن!)
اما ما تقصيري نداريم
ما تقصيري نداريم كه سرگرم اينها ميشويم
ما تقصيري نداريم كه تمام مبناي “تحليل”(!!!)مان را بر اين اساس ميچينيم
ما تقصيري نداريم كه هر چه جز اينها را “توهم” ميناميم!
ما اينطوري تربيت شده ايم!
با همين درسهايمان!
دانشگاه ما را 4سال اينطور بار آورده : كه تز دكتريت(حاصل چند سال عمر!) يافتن راهي براي 10درصد زودتر به جواب رسيدن فلان معادله در جواب فلان مسئله در گوشه ي فلان مبحث باشد… يك ترم تمام هم و غم شبانه روزت “حل معادلات ناپايداري شبكه ي فشار قوي اي باشد كه دچار اتصال كوتاه سه فاز به زمين شده”… حالا اين نوع اتصال كوتاه چندبار در عمر شبكه رخ ميدهد؟ چقدر خطرناك است؟ اصلا چه شكلي ممكن است رخ بدهد؟ …حضرت استاد: خب لابد يك گربه اي 4تا پايش را به اين سه تا خط و زمين وصل كرده ! (و بماند كه اين گربه ي آكروبات باز ماجراجو، در مقياس فشار قوي بايد “اژدها” باشد!!!)
استاد هم تقصيري ندارد!
اين دكتر محترم و دانشجوهايش فقط موظفند به حل اين معادله ها.
پيچ و مهره را چه به سر از كار كليت دستگاه در آوردن؟!
عادت كرده ايم “مورچه وار” فقط “تك جمله”ها را ببينيم
و فقط جزئيات را بفهميم.
و جالبتر اينكه با اين وسعت ديد مورچه اي داعيه ي “تحليل”مان هم گوش فلك را كر كرده!!!
“تناقض” كشف ميكنيم (مراجعه: همان مثالهاي اول بحث!) و درغگو ميشناسيم!
و كيست كه تناقضات عظيم اين كل منسجم را بفهمد؟؟؟
آنجا كه “حق انتخاب” را تعريف ميكند… “مديريت ذهن” را هم در كنارش برسميت ميشناسد!
آنجا كه نهاد تزوير(ببخشيد! فرهنگي!!!) اش با آن حجم مخارج (هاليوود…كه شما بهتر از بنده در جريانيد!) جز در اختيار نهاد “زر” نمي تواند باشد!
دانشجو (و استاد!) در نظام متمدن نبايد توان درك “استعمار فرانو” را داشته باشد!
حضرات كارشناس اقتصادي(كه هنوز از داغ كوتاه شدن دستشان از مديريت بودجه ميسوزند) ، آن وقتي كه غرب سخاوتمندانه داشت نظريات “اقتصاد آزاد” را به اذهانشان پيشكش (بخوانيد: جاسازي!) مي كرد؛ نبايد خبردار مي شدند كه هيچ وقت اين تئوري در امثال انگلستان پياده نشده !…
نبايد بفهمند كه اين استعمار بود كه بريتانيا را كبير كرد !!! …
بلكه بايد ياد بگيرند كه استعمار اصلا مفهوم “علمي” نيست! … استعمار؛ بله! در گوشه اي از اوراق تاريخ بوده… و امروز به يمن تمدن فخيمه ي ما نيست و اگر هم حالا چيزي ميبينيد توهم از شماست!
اربابان مترقي ما هنوز صلاح نديده اند كه “نظريه ي حكمران خوب” را استادان MBA ما بفهمند چيست!
(پس اگر احمدينژاد گفت با من از دانشگاههاي دنيا تماس ميگيرند راجع به الگوي سفرهاي استاني؛ بتشخيص اين حضرات اساتيد و دانشجوهايشان ، توهم است !!!)
سيستم آموزشي براي اينكه “انسجام” آن كل منسجم را برهم نزند بايد ما را اينطور تربيت كند…
و سيستم رسانه اي هم براي اينكه “انسجام” اين كل منسجم را برهم نزند بايد ما را اينطوري تغذيه ي خبري كند…
( كه اگر جوان آزاده، سرش را بالاتر از اين جزئيات آورد و نظري به “كليت” اين كل منسجم انداخت و انبوه تناقضات غير قابل اغماض را ديد؛ اولين چيزي كه تهديد ميشود همان “انسجام” است… ! )
ما بايد جزئي ببينيم تا تمدن عظيم عالَم تمدن عظيم بماند…
بايد “جزئي بفهميم”
و اين تنها چيزيست كه ما مي فهميم و مردم نه !
و من افتخار ميكنم و شكر مي كنم كه مردم اينطور نميفهمند!
مردم دل به اين بازيهاي مورچه وار سخيف نميدهند
مردم “كل” ميبينند
مردم شرقي اند!
مردم “انسان”ند
مردم زنده اند و هنوز پيچ و مهره نشده اند…
3- تربیت دیمی دانشگاه ها و پتانسیل هایش
رهبر در دانشگاه علم و صنعت ، مروری داشتند بر نجوه ی حضور اجتماعی دانشجو در مقاطع مختلف تاریخ (از 16 آذر1332 به بعد) : تشکیل جهاد سازندگی – تشکیل سپاه پاسداران و حضور موثر در برخورد با شورشهای داخلی و در جنگ ساله… – جهاد دانشگاهی – …(اگر بخواهیم ادامه دهیم : گفتمان عمومی کردن ِ مقوله ی “عدالتخواهی” و …)
یک وجه اشتراک در همه ی اینها هست : “دانشجویی بودن” در هیچکدام “تابلو” نیست! (ببخشید! تعبیر گویاتری پیدا نکردم!) عده ای از دانشگاه، در سکوت، و به نرمی آغاز می کنند به پی ریزی ِ بنایی (که احتمالا طی محاسباتی، لازم تشخیصش داده اند) ؛ مرحله ی پی ریزی که گذشت؛ کم کم هرچه بنا بیشتر قد می کشد، دانشگاه بیشتر دامن از اطراف او می کشد! تا وقتی بنا اینقدر بزرگ شد که همه جهاد سازندگی یا سپاه را شناختند دیگر هیچ اثری از نام “دانشگاه” حول این نام جدید نمانده است! بجز حرکت ضربتی تسخیر لانه ی جاسوسی، ما ردپای مشهودی از دانشجو در تاریخ (بویژه تاریخ انقلاب) نمی بینیم!و این خیلی تحلیلگران را میکشد به سمت “نقش جریانهای دانش آموزی بمراتب بیشتر از دانشجوها بود!” …
گمان می کنم علت را می توان در “ماهیت تربیتی دانشگاه” جُست! خصلت دستگاه تربیتی باید این باشد که یک ورودی انسانی میگیرد و طی فرآیندهایی (که خیلی هم غیرقابل شناسایی و مرموز نیست!) آنرا در قالب خروجی تحویل می دهد. بدون ممهور کردن ِ محصول به مُهر ِ خودِ دستگاه! یک بستر رشد نسبتا طبیعی و، بهمین دلیل ِ طبیعی بودن، سخاوتمندانه و بی ادعا! در حالی که در مدارس اگر هم چنین دغدغه هایی باشد، عموما در قالب “برنامه”ی خاصی ست با متولی خاصی!
جلوتر می روم این فضای “دیمی” ِ تربیت در دانشگاه از کجا ناشی می شود که در مدارس نیست؟! و گمان می کنم مسئله ، مسئله ی گذر از “مسئول داشتن” به “مسئولیت داشتن” که در مطلب قبلی، زمان این تغییر نقش را 20-21 سالگی دانستیم!
Sorry. No data so far.