حمیده ضرابی
تو آخرین نفری هستی که دفنت میکنم. به جز من و بچههایمان کس دیگری زنده نمانده است. از دیروز تمام ده را زیر رو کردهام. تک تک آلاچیقها را گشتهام. دریغ از غذای کپک زدهای برای خوردن. خسته شدم اینقدر چاله کندم. کاش لااقل یک نفر بود، کمکم کند گورها را بکنیم. دستهای تاول زدهام، همراهیام نمیکند. چرا فقط من ماندم و این دو تا بچه! چرا من؟! اگر من مرده بودم و تو زنده بودی بهتر نبود؟ آه، چه قدر حرف نگفته دارم با تو. ولی الان بچهها از هر چیز دیگری مهمتر هستند. نمیخواهم از دستشان بدهم. حرفهایمان هم باشد برای وقتی دیگر. شاید روزی دوباره برگردیم اینجا.
نوزادم را میگیرم بغلم. پسرکم دست دیگرم را میگیرد. زودتر راه بیافتیم بهترست. اصلاً نمیدانم از کدام طرف باید برویم! تا نزدیکترین روستا چقدر راه است؟ در تمام عمرم از اینجا خارج نشدهام. میترسم. نمیدانم تا کی میتوانیم پیاده ادامه دهیم. تنها یک چیز را میدانم. ما، باید، از اینجا برویم، همین. بی تو، بی خانوادهام، بدون آشناها و فامیلم، زندگی کردن سخت است. اصلاً میشود این طور زندگی کرد؟
***
چند ساعت است راه میآییم؟! من که نمیتوانم قدم از قدم بردارم. چه رسد به این بچه. سایه راه راه این درخت پناه بدی نیست. مینشینم زیرش. شیرخوارم را روی دستم میگیرم. پستانم را به دهانش نزدیک میکنم. طفلکم نای مکیدن ندارد. لبهایش ترک برداشته است. میخواهم کمکش کنم. هر چه فشار میدهم فایده ندارد. یک قطره شیر هم در دهانش نمیچکد. خیلی بیحال است. نمیدانم خوابش برده یا بیهوش شده است. کنار دامنم را باز میکنم روی زمین. میگذارمش روی دامن.
دستهایم را میبرم بالای سرم به هم قفلشان میکنم. تنم را میکشم سمت بالا. کمرم مثل هیزمهایی که در آتش میریختیم خشک و شکننده شده است. اگر روزگار عادی داشتیم الان تو مجلس عزای تو گریه و زاری میکردم. چند نفری هم دلداریام میدادند. آدم از مرگ حیوان خانگیاش هم ناراحت میشود. نمیدانم این غم را کجا قایم کردهام! میخواهم عزادار باشم اما، الان هیچ حسی ندارم. انگار نه انگار که سالها با تو زندگی کردم. اصلاً دارم فکر میکنم نکند همه اینها خواب و خیال است. آخر باورم نمیشود، با این همه درد، هنوز زندهام. جانسختتر از من هم وجود دارد؟!
پسرم کنار بته خاری نشسته است. با چوبی روی خاکها نقاشی میکشد. صدایش میزنم. دستهایم را برای بغل کردنش باز میکنم. میچسبانمش به خودم. چقدر لاغر شدی مادر. تک تک دندههایش را زیر دستهایم حس میکنم . پوستش شبیه چرم شده است. از زیبایی چشمهایش چیزی جز دو کاسهی مات، باقی نمانده است. هاج و واج نگاهم میکند. دست میکشم روی سرش. برایش لالایی میخوانم تا خوابش ببرد. پاهایم را دراز میکنم. جفت میکنمشان کنار هم. پنجههایم متکایش میشود. آرام آرام پاهایم را به چپ و راست تکان میدهم. کف پاهایش تاول زده است. سرم را میآورم پایین. لبهایم را میچسبانم کف پاهایش. واقعاً چرا ما! چرا ما باید گرسنگی بکشیم؟ چرا اینجا قحطی شد؟ چرا من، اینجا به دنیا آمدم؟ جاهای دیگر هم قحطی شده است؟ به نظرم بدبختترین آدم هستم. هر چند در آدم بودنم هم شک دارم . کم آبی عرقم، اشکم، حتی احساسم را هم خشک کرده است. خدا مرا چطور آدمی دیده ست؟! الان من آدم قویای هستم یا یک تنهای ضعیف؟! باید سعی کنم کمی بخوابم. مراقبت از بچهها تنها کاری است که برایش زندهام. پسرم مادرش را مثل یک کوه میبیند. خبر ندارد من، پشم حلاجی شدهام.
***
– مامان ، مامان. پاشو من میترسم.
دور و برمان را نگاه میکنم. هنوز گیج خوابم. چشمهایم نیمه باز است. با دست بالای سرمان را نشان میدهد. کرکسها! دور و برمان پرسه میزنند. حتماً این نزدیکیها جسد حیوانی، چیزی افتاده است. نوزادم را از زمین بلند میکنم. سرد است سرد! کاش در خواب میمردیم. چه حس خوبی بود اگر الان، تکهای از بدنم زیر دندان اینها بود. نوزاد را زیر شالم پنهان میکنم. دست پسرکم را میگیرم. میکشمش سمت خودم. ازش میخواهم با تمام سرعت با من بدود. چندین بار زمین میخوریم و بلند میشویم. گرد و خاک دور و برمان دیدم را کم کرده است. به نفسنفس افتادهام. میایستم. کودکم به شدت سرفه میکند. ازش میخواهم بنشنیند. شاید سرفهاش بند بیاید. فکر کنم، به اندازه کافی از آن لاشخورها دور شدهایم.
چالهای به اندازهی قد و قوارهی نوزادم میکنم. برای آخرین بار به سینهام میچسبانمش. بویش میکنم. با انگشتهایم لبهایش را لمس میکنم. آخ گلم، وقتی تو را باردار بودم، از مرگ میترسیدم، خیلی. الان از این حرف خندهام میگیرد. دختر همسایهمان تازه سر زا رفته بود. همهاش فکر میکردم منم مثل او میمیرم. زمانی که نمردم، آنقدر خوشحال بودم که نگو. فکر میکردم خوشبختتر از من نیست. اصلاً مرگ را فراموش کرده بودم. این چند وقته اینقدر مرگ را کشتهام که از دست هم خسته شدهایم. برایم یک چیزی است مثل طلوع و غروب خورشید. بین معجزه و یا طبیعی بودنش تردید دارم. میخواهم نوزاد را بگذارم در چاله. پسرم میگوید:
– مامان یه دقه صبر کن.
میآید جلو و پیشانیش را میبوسد. یواش یواش رویش خاک میریزیم. اگر دلش را داشتم برادرت را میکشتم. توان این مرگ کند و زجر آور را ندارد. چه چیز یک نفر را قاتل میکند؟ چطور میتواند به خودش بقبولاند که جان یک نفر را بگیرد. خوش به حالت مادر. خلاص شدی. آبها و آتشهایش بماند برای ترسوها. آنها که به طمع بهشت یا ترس از عذاب جهنم او را اطاعت میکنند. میخواهم ازش بپرسم برای تو که پاکی، برای تو که در این مرزهای گناه و بیگناهی داخل نشدی چه چیز آماده کرده است. امیدوارم آن دنیایت پر آرامش باشد. سلام مرا به او برسان. بگو این پایین را نگاه کند. به او بگو رگ گردن مادرم ضربان ندارد تا تو را حس کند. بگو دستهایت را به دورش حلقه کن. قلب مادرم خالی ست.
***
پسرم را با شال بستهام پشتم. خوابیده است. سوسوی چند چراغ آن دورها دیده میشود. هر چه نیرو برایم مانده میریزم در پاهایم. میروم سمت روشنایی. اصلاً برایم مهم نیست چه در آنجا انتظارمان را میکشد. هرچه باشد بهتر از این وضعیت است که داریم.
یک پرچم سفید با نقش یک هلال قرمز روی سر در است. میروم داخل. چند مرد دارند چادری بر پا میکنند. سراغ دارو و دکتر را میگیرم. گوشهای را نشانم میدهند. راه میافتم آن سمت. دست میزنم به صورتم. باورش برایم سخت است. دارم گریه میکنم! ماندهام بدنم آب این اشکها را از کجا آورده است. یکی میآید نزدیک و بچه را ازم میگیرد.
حمیده ضرابی. مهر ماه ۹۰
Sorry. No data so far.