همه چیز، تقصیر تو است پیرمرد!
اگر نبودی، نه زندگی این قدر پیچیده بود و نه ما این قدر گرفتار و متحیر. همه چیز در افقی پایین و با آرامش در جریان بود؛ البته در جریان که نه، راکد بود، و ما راحت. ما هم همان طور که دوست داریم، در گوشه ای آرام، پی کار و زندگی خودمان بودیم، و به این که با مقداری از دسترنج مان، دستگیری کنیم از فقیری، راضی. درست است که «فی دولة ائمة الجور» بود، اما «انّ ارض الله واسعة»؛ بالاخره یک کار بی دردسر غیرحکومتی ای پیدا می کردیم. عصرها هم می آمدیم خانه، کتاب مان را می خواندیم یا دلی را شاد می کردیم، کیف دنیا را می کردیم. نه این قدر زیر کارهای سختی که تو برای مان درست کردی، له می شدیم، نه این زخم زبان ها (و زخم نگاه ها) را تحمل می کردیم، -و از همه مهم تر- نه این قدر در تحیّر این که در این شرایط پیچیده وظیفه چیست، دست و پا می زدیم. خودت وارسته بودی، مومن بودی، متقی بودی، «لا خوف علیهم و لا هم یحزنون» بودی، «ینظر بنور الله» بودی، از این مشکلات ما نداشتی، باشد! نباید ما را هم در نظر می گرفتی؟ مگر همین حرف را آیت الله بهاءالدینی -که خیلی بهتر از ما می دانی چه مرد بزرگ و روشنی بود- نگفت به شما؟ ماجرای «و من تاب معک» را مگر نشنیده بودی؟
ما را گرفتار کردی و خودت رفتی «فی مقعد صدق عند ملیکٍ مقتدر»؟ آخر ما به مناسبات قدرت چه کار داشتیم اگر نبودی؟! آن بازی، قواعد خودش را دارد، آدم های خودش را می طلبد. نه که نشود «کسب مقدمه ی تحصیلی» دیدش. اما ما این کاره نیستیم. گیریم علیرغم میل باطنی و با تمام مشکلات، من باب وظیفه شروع کردیم، با نبودن علم و ایمانی که لازمه ی ادامه ی راه است، چه کار کنیم؟ می خواهی ما را «خسر الدنیا و الآخرة» بکنی، مَرد؟ شده ایم «مذبذبین بین ذلک لا الی هؤلاء و لا الی هؤلاء».
لااقل یک بار هر طور که خودت می دانی لبخندی به ما بزن و ما را زنده کن روح الله. می بینی که! «مرده ای ام می روم بر روی خاک». آن طوری با نگاه نکردن ت نگو که این لوس بازی ها که حرف تازه ای نیست. بله، پارسال هم که برای کسب تکلیف آمده بودم پیشت و انگشتانم را به ضریحت قفل کردم، همین ها را گفتم. ما که اهل دین و ایمان نیستیم، نه وحی ی به ما شده، نه برهانی یقینی را می شناسیم. چون تو را دوست داشتیم، گرفتار شدیم.
سه شب پیش، هرچه آمدم خودم را راضی کنم که خبری نیست، و حکایت «قلعه ی حیوانات» است، نشد. چون تو به ذهنم می آمدی و همه چیز را به هم می زدی. تو نشان داده بودی خیلی چیزها هست. بعضی «می شود؟»های معرفتی را تو پاک کرده ای از ذهن ما؛ چون تو کردی و شد! تو خیلی مهم تر از آنی که فکر می کنند.
هرچند دنبال انجام وظیفه بودی، نه به دست آوردن «نتیجه»، اما ما -خوب یا بد- نوه و نتیجه های تو ایم… پول تو جیبی ام تمام شده پدربزرگ. عیدی ای چیزی نمی دهی؟
گوش جان باز به فتوای تو داریم، بگو
با چنین حال بمیریم و یا گریه کنیم؟
ای تو با لهجه ی خورشید سراینده ی ما
ما تو را با چه زبانی به خدا گریه کنیم؟
Sorry. No data so far.